سلام به همگی.
چی؟ زیادی زود میام؟ خوب چیکار کنم؟ دلم تنگ میشه واسهتون دیگه. دست خودم که نیست.
جدی نمی دونم چمه. شما که غریبه نیستید. بعد از رفتن قطار فرشته دلم عجیب… انگار اینجا که میام بهترم. دلم کمی تا قسمتی تنگ شده ولی نمی فهمم تنگ چی. باید بیام اینجا منبر برم و هی حرف بزنم حرف بزنم تا سر بقیه بره و خودم رو به راه تر بشم.
اصلا دلم می خواد. منبر خودمه. پر حرفیم میاد.
بگذریم.
از بهار چه خبر؟
بهار همیشه واسه من گوشه ای از تصویر بهشت بود و هنوز هم هست. تولد. تولد ها رو دوست دارم. قشنگن.
گفتم تولد یاد1خاطره بی ربط افتادم. راستش به الان و این بحث و این حال و هوا اصلا ربطی نداره ولی به حال و به هوای دل من…
***
مرداد ماه یادم نیست چه سالی. طرح تابستونی در خوابگاه امام رضای قائمشهر در جریان بود. بعد از ظهر گرم تابستون. هر کسی سرش به کار خودش. گرما و خستگی از ورزش و درس و کار و همه چیز بچه ها رو یکی یکی و2تا2تا کشید توی سالن ورودی که1حال نسبتا بزرگ بود. همه نشستیم به نق زدن و آخرش هم معلوم نشد سر حرف از کجا کشید به سن و سال و سال تولد و ماه تولد و روز تولد و تولد و تولد و…
-مرداد…امروز… چندمه؟ … فردا تولد معصومه هست بچه ها.
-وای ما نمی دونستیم.
-از کجا فهمیدی؟
-حالا میگی؟ زود تر می گفتی خوب.
-اون دفعه معصومه گفته بود دلش می خواد واسه تولد خودش1جشن کوچولو بگیره ولی انگار نشد.
-ای بابا شلوغ نکنید2دقیقه.
…
…
-بچه ها بیایید واسه معصومه تولد بگیریم.
این پیشنهاد1دفعه مثل بمب خورد وسط جمعیت پر سر و صدا و همه رو پروند هوا. انگار زیر همه ما1دفعه1فنر قوی پرید بالا. معصومه یادم نیست واسه چه کاری رفته بود خونه و توی خوابگاه نبود. جای خوشبختی بود که مجبور نبودیم در حضورش یواشکی برنامه ها رو بچینیم. بچه های امام رضا دوباره مثل1دسته پرستو جیک جیک های توی هم و شلوغشون رو سر دادن.
-وای آره بیایید تولد بگیریم.
-آخه چجوری؟ کلی کار می بره الان دیره.
-چه کاری می بره؟ می تونیم. تا فردا کلی وقت داریم.
-راست میگه مشکلی نیست. تزئین و نوار و میوه و کادو هر کسی دلش می خواد.
-کادو؟ بازار. چه جوری بریم؟ داره شب میشه.
-میوه هم باید بخریم.
-پیاده شید تا رم نکرده. معصومه فردا شب نمیاد.
چند ثانیه سکوت.
-خوب. زنگ می زنیم بیاد.
-اگر نیاد چی؟
چند لحظه سکوت.
-زنگ می زنیم1کاری میکنیم که بیاد.
-این مرضیه همیشه1طوری حرف می زنه انگار همه چی حل شده. آخه چی می خوای بهش بگی که نفهمه؟
-معصومه فردا شب اینجاست، مطمئن باشید. حالا بریم به بقیهش برسیم.
مرضیه بزرگه اینطوری بحث رو تموم کرد. با این حساب مشکل معصومه حل بود. اگر مرضیه بزرگه می گفت میشه پس حتما می شد. این1توافق ناگفته بین همه ما بود.
جیک جیک ها دوباره شروع شد. اول تزئین اتاق.
-واقعا لازمه؟ آخه، یعنی، ما که خیلی ها مون نمی بینیم.
-خوب نبینیم. اولا معصومه می بینه و فردا شب هم شب معصومه هست. دوما تو خوشت نمیاد دور و برت پر از تزئین و بادکنک باشه؟ من که خوشم میاد.
-پس تزئین باید باشه ولی با چی؟
-هی مربی!پس آستین بلندت به چه درد می خوره؟ بتکونش.
مات مونده بودم که این یعنی چی؟ بچه ها با دیدن حیرت من زدن زیر خنده. اعظم همیشه قصار های با مزه ای می گفت که واسه فهمیدنش گاهی دردسر داشتم. مثل این بار. اعظم خودش حلش کرد.
-قیافه مربی رو باش. بابا یعنی1راهی نشون بده. چاره ای، نظری، پولی چیزی از توی آستینت در بیار.
بچه ها دوباره زدن زیر خنده.
-کاغذ رنگی های دهه فجر هست. برید از توی کمد اتاق سرپرستی برشون دارید. بادکنک، نداریم.
بچه ها1لحظه تردید کوچیکی کردن.
-برداشتن اون کاغذ ها ایرادی نداره؟ چیزی بهمون نگن! اون ها مال دفتره.
بچه ها درست می گفتن ولی چیکار باید می کردم؟ مگه می شد جشن تولد بدون تزئینات باشه؟ این پرستو ها ازم شادی می خواستن و من پول کافی برای خریدنش نداشتم. باید از1جایی تامینش می کردم. حالا از هر جا که می شد باشه.
-مال دفتره که باشه. مثل این که شما ها فراموش کردید. من هم مال دفترم. برید اون کاغذ ها رو بردارید هر کسی هم حرفی زد حوالهش بدید به من. خودم جواب میدم.
صدای هورای بچه ها و پروازشون به طرف اتاق سرپرستی1لحظه اتاق رو لرزوند.
-بادکنک. اونجا نیست مگه نه؟
مرضیه بزرگه منتظر جوابش بود. با نفرت از این -نه- که باید می گفتم، به اجبار گفتم:
-نه.
مرضیه بزرگه انگار نفرتم رو خوند.
-خوب ول کن. واسه بادکنک مغزت رو نترکون. اگر هم بود دیگه به درد نمی خورد. بادکنک این همه مدت نمی مونه. یا1فکر دیگه واسهش می کنیم یا بدون بادکنک پیش می بریم. بادکنک نباشه کار خراب نمیشه.
سکوت کردم. مرضیه بزرگه درست زده بود به هدف. هیچ وقت نمی فهمیدم از کجا می فهمه.
ولی بچه ها بادکنک می خواستن. گشتیم و گشتیم. نبود. حتی یکی.
-تو رو خدا چندتا بادکنک باشه دیگه.
-راست میگه قشنگ میشه به خدا.
-راست میگه، بادکنک. بادکنک.
بچه ها که سر مسخره بازیشون باز شده بود با هم دم گرفته بودن و1صدا می خوندن:
-بادکنک، بادکنک.
بادکنک، بادکنک.
چاره ای نبود. رفتم یکی2تا اسکناس که یادم نیست چندی بودن آوردم دادم دست اعظم و مرضیه بزرگه گفتم برید از سوپر سر کوچه هر چندتا که شد بادکنک بخرید و تا شمارشم به10نرسیده برگردید اینجا. لحظه شلوغ و قشنگی بود. اگر سنگین نبودم حتما روی اون دست های کوچیک می رفتم هوا. نگین اعظم و مرضیه بزرگه رو نگه داشت.
-صبر کنید. حالا که میرید بمونید واسه میوه و شیرینی هم1فکری کنیم.
-وای!شیرینی! بدون شیرینی که نمیشه.
-گرون میشه. میوه و شیرینی کلی در میاد.
-بیایید کیک یزدی بخریم بچه ها. هم کیک به حساب میاد هم شیرینیه دیگه. ارزون تر هم میشه. نیم کیلو هم باشه بسه.
-راست میگه ولی آخه…
دیگه تحمل نداشتم. دلم نمی خواست واسه این یکی هم درمونده ببینمشون. گفتم:
-شیرینی با من. ولی همون کیک یزدی. قبوله؟
بعدش بلافاصله2دستی گوش هام رو چسبیدم. موند پول میوه. نگین وسط جیک جیک های بی توقف داد زد:
-آهایی زود باشید. هر کسی هر چقدر می تونه بذاره. میوه توی کمد پیدا نمیشه جیب مربی هم که چاه پول نیست. پول. پول ها رو بدید بیاد.
جنب و جوشی شاد شروع شد. بچه ها می رفتن و می اومدن و نق می زدن که پول چرا ندارن و کم دارن و پول می شمردن و حساب و کتاب می کردن و باز می رفتن و باز می اومدن و…
چقدر اون لحظه دلم1عالمه پول می خواست. اونقدر که تمام دنیا رو واسه دل ها و دست هاشون بخرم و بگم بیایید تمامش مال خود خودتون. من هم رفتم و اومدم. هرچی ازم بر می اومد ریختم وسط و گفتم:
-این هم مال من. به خدا دیگه جا ندارم بچه ها.
با هر پولی که می اومد وسط جیغ و داد بود که می رفت هوا. پول خیلی کم بود ولی شادی و اخلاص هرچی بخواید بود. اندازه اخلاص تمام عمر من از اون روز ها به بعدش.
بلاخره همه نشستیم. از نفس افتاده و با جیب های تقریبا خالی. به نظرم نگین بود که شمرد. بد نبود. بعد از کلی شلوغ کاری و مسخره بازی که شرحش رو نمیدم و در حالی که از شدت خنده دل درد گرفته بودیم قرار شد از هر میوه ای کم بخریم. اندازه بچه ها نه بیشتر تا بتونیم با بودجه کمی که جمع شده بود تنوع میوه بیشتری داشته باشیم.
-پس شد انگور و سیب و خیار و آخجون موز هم می تونیم بخریم. با آلو.
-آلو نمیشه باشه. پول کمه. موز رو بردار جاش آلو بذار.
-نه، موز باشه. کلی حال میده. نمیشه آلو نگیریم؟
-نه، آلو توی تزئین ظرف قشنگه. معصومه هم آلو دوست داره. ببین1کاریش بکن دیگه.
-خوب چیکار کنم؟ پول که کش نمیاد. فروشنده هم که مفتی آلو نمیده. مسخره میگه1کاریش بکن.
صدای شلیک خنده بود که رفت هوا. چندتا شیطنت لفظی این وسط رد و بدل شد که داشت از شدت خنده خفهمون می کرد. ولی هیچ کدوم از اون شیطنت ها و اون چاره ها واسهمون آلو نمی شد. واسه خریدن آلو پول نداشتیم و هیچ چاره ای نبود. اگر باز پول می دادیم بعضی ها مون دیگه نمی تونستن کادو بخرن. بعدش یا باید هیچ کسی کادو نمی داد که بچه ها قبول نداشتن، یا این که باید2دسته می شدیم. هر کسی می تونست کادو می داد و هر کسی نمی تونست فقط تبریک می گفت بدون کادو. اصلا فکر این پیشنهاد رو هم توی سرم راه ندادم. بچه ها اگر کادو نداشتن دلشون می شکست. حاضر بودم بشکنم ولی دل کسی اون وسط نشکنه. در1لحظه فکر خطرناکی به سرم زد که تا امروز جرات نکردم به هیچ کسی بگم. خدا می دونه که هنوز مطمئن نیستم گفتنش اون هم اینجا درست باشه. سپردم به خدا. میگم.
یادم نیست روز قبلش بود یا2روز یا3روز پیشش بود که مدیر مجتمع نمی دونم واسه چه کاری عجله داشت و باید می رفت. دیر شده بود و از کادر دفتری کسی جز ایشون توی مدرسه نبود. من از بد حادثه اونجا سبز شدم. داشت بهم سفارش های لازم رو می کرد و می رفت که یادش افتاد مهر دفتر رو روی میز جا گذاشته. برگشت و گفت:
-من دیرم شده. بیا اینجا.
رفتم جلو. 1کلید بزرگ گذاشت توی دستم و گفت:
-بگیرش در صندوق کنار میز من رو باز کن مهر دفتر رو بذار داخل صندوق و کلید پیشت باشه تا بیام.
کاری که خواسته بود رو انجام دادم. ولی توی صندوق. بودجه مدرسه اونجا بود. مدیر رو از اون روز به بعد ندیده بودم و کلید پیش من بود.
-چی میشه اگر اندازه پول1کیلو آلو از توی اون صندوق… به جایی بر می خوره؟ نمی خوره. مگه1کیلو آلو چنده؟ به خدا1000تومن هم نمیشه. خوب باشه نیم کیلو. خدایا فقط نیم کیلو. خدایا فقط1دونه500تومنی. خدایا ببین چه شدید دلشون می خواد؟ من فقط1دونه500تومنی می خوام نه بیشتر. حتی کمتر. خدایا ما شمردیم دور و بر300تومن بیشتر کم نداریم. هیچ چی ازت نمی خوام فقط1لحظه چشم هات رو ببند و نبین. اگر هم می بینی به کسی چیزی نگو. خدایا خواهش می کنم. پیش بنده هات ضایعم نکن.
ترس تمام جونم رو گرفته بود. هنوز از جام تکون نخورده بودم ولی داشتم از شدت وحشت جدی سکته می کردم. اگر لو می رفتم چی؟ مدیر بهم اعتماد کرده بود. اگر دستم توی این ماجرا رو می شد فاتحهم خونده بود. من1نیروی قراردادی بودم. هیچ پشتیبانی نداشتم. اخراجم هیچ کاری نداشت. من نمی تونستم اخراج بشم. به درآمد کارم به شدت نیاز داشتم. این کار خیلی خطرناک بود. باید فراموشش می کردم. ولی آخه آلو.
-خوب تو کادو نده. نمیمیری که. احمق نشو. این کار درست نیست.
این وجدان و منطق من بودن که2تایی هم صدا داشتن دیوونهم می کردن. ترس هم متحدشون شده بود و داشتن3تایی راستی راستی نفسم رو می بریدن.
-تو چته؟ حالت خوب نیست؟
با این صدا و دستی که دستم رو گرفته بود و آروم تکون می داد به خودم اومدم. بچه ها همه توجهشون به من بود و دست از خوندن آلو، آلو، برداشته بودن. به خودم که اومدم دیدم پیشونیم خیس عرق شده و یخ کردم.
-چیزی نیست1دفعه… به نظرم گشنهم شد.
-ای بابا می دونستی فکر خوردن و خوردنی هم چاق می کنه؟ یکی بره واسهش نونی چیزی بیاره کشتمون از ترس.
بچه ها باز رفتن سراغ آلو. باید می جنبیدم. قلبم داشت از جا کنده می شد.
خدایا! یعنی تو با این همه مهربونیت به خاطر1دونه500تومنی دستم رو پیش باقی بنده هات رو می کنی؟ نه. نمی کنی.
سعی کردم بلند شم. واقعا فلج شده بودم. نمی تونستم نمی شد. از شدت ترس داشت نفسم می گرفت. به شدت احساس خفقان داشتم.
-من چمه؟ هنوز که اینجا نشستم. چرا اینطوری شدم؟ باید بجنبم. فقط1لحظه هست. اون در باز میشه و…
انگار1دست قوی داشت خفهم می کرد. گریهم گرفته بود.
-خدایا نمی تونم. خدایا من فقط آلو می خوام. دارم میمیرم. نمی تونم. خدایا نمی تونم. کمک کن. خدایا کمکم کن.
-ای بابا چه خبرتونه؟ سرم رفت آلو آلو می کنید. چیه چی میگید شما ها؟
خانم بالویی سرپرست میان سال و خسته ولی ماه خوابگاه امام رضا روی تختش دراز کشیده بود و شاید اون لحظه هایی که ما شلوغ می کردیم داشت به هزاران گره زندگیش فکر می کرد که ما رشته افکارش رو پاره کردیم. بنده خدا هرچی کرد تاب بیاره نتونست و آخرش کلافه شد و دادش در اومد. خیلی دوستش داشتم. هنوز هم دوستش دارم. دلم خیلی تنگ شده واسهش. کاش هر جا که هست سلامت باشه!. یکی از معدود افرادی بود که در زمان کینه ورزی هام هرگز نتونستم چیز بدی ازش به دل بگیرم. حتی وقت هایی که سر من و بقیه داد می زد.
القصه. بچه ها با صدای عصبانی خانم بالویی1لحظه آروم شدن. نگین سکوت رو شکست.
-خانم بالویی! ما آلو می خواییم. یعنی لازم داریم. باید آلو داشته باشیم.
خانم بالویی همونطور که دراز کشیده بود به بچه ها که شجاع شده بودن و پر زده بودن دور تختش نگاه کرد و با صدای خسته ولی آروم و ملایم تر پرسید:
-آلو واسه چی بچه؟ الان فقط آلو مونده که شما ها هوس کنید؟
توضیحات در هم، ساده، شفاف، شلوغ ولی کامل که دور تختش از زبون بچه هایی که ایستاده بودن و روی پا ها شون تاب می خوردن و بالا پایین می پریدن و حرف می زدن پر و بال می زد.
-خانم بالویی… تولد معصومه… فردا… میوه… تزئین داریم… میوه… همه چی… فقط آلو… آلو… آلو آلو آلو…… …. …
خانم بالویی گوش داد و گوش داد.
-خوب دیگه بسه. فهمیدم بچه جان فهمیدم. بیا مادر جان. پول آلو رو هم من میدم بهتون. دیگه شلوغ نکنید.
اتاق ترکید و خانم بالویی وسط بچه هایی که شیرجه زدن روی تختش و وسط دست ها و بوسه ها گم شد.
از پشت پرده اشکی که کسی ندید داشتم خدا رو می دیدم که رو به روی من ایستاده بود، به سر بچه های امام رضا دست می کشید و با لبخند سرزنش آمیز ولی مهربونش بهم می گفت:
-شیطان از هر راهی میاد بنده نا آگاه من. آلو می خواستی؟ واسه این بچه ها؟ از اولش به خودم می گفتی. لازم نیست دزد باشی تا دلی رو به دست بیاری. دیگه نترس بنده من. همه چیز درسته. من اینجام.
بچه ها داشتن خانم بالویی رو زیر فشار شادیشون له می کردن.
خانم بالویی عزیز و نازنین. بیا1بار دیگه ازم بپرس چمه. من امروز مشکلی بیشتر از پول آلو دارم عزیز. هیچ چی جز نصیحت های اون زمانت ازت نمی خوام. حرف هایی که اون اردیبهشت، بعد از تموم شدن درس مرضیه بزرگه و رفتنش از خوابگاه، می نشوندیم کنار تختت و در حالی که شونه هام یواشکی از گریه های دلتنگی می لرزید توی گوشم می خوندی و من نمی شنیدم. کاش الان اینجا بودی!. کاش می شد باز حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی و کاش درد امروز دل من مثل اون پرستویی که توی حیاط خوابگاه امام رضا پیدا کرده بودم مثل اون زمان ها توی دست های مهربونت جا میشد!.
پول آلو هم جور شد و من دزد نشدم. خدا رو شکر!!.
مونده بود کادو. دست هیچ کدوم از ما واسه خریدن کادوی بزرگ باز نبود. تونستم بچه ها رو قانع کنم که حتی1کارت تبریک هم می تونه کادوی خوبی باشه چون هدف دادن یادگاری و موندگار کردن اون شب برای معصومه هست.
دیگه شب شده بود و نمی شد جایی رفت. قرار شد فردا صبح کار ها انجام بشه. اون شب تمامش به برنامه ریزی و مسخره بازی گذشت. صبح فردا همه بیدار و آماده بودیم. باید می جنبیدیم. تا عصر بیشتر وقت نداشتیم.
خوابگاه ما به دفتر مجتمع چسبیده بود و بین ما و سالن اصلی مجتمع و محیط اداری فقط1در چوبی بزرگ و1دیوار اون هم از جنس چوب بود و بس. تا ساعت2وقت اداری بود و توی وقت اداری باید مراعات می کردیم. سر و صدا باید به حد اقل می رسید، بیرون رفتن تا حد امکان باید کمتر می شد و نتیجه این بود که در وقت اداری کار ما خیلی خیلی کند پیش می رفت.
کار تزئین اتاق بعد از صبحانه شروع شد. اتاق عقبی خوابگاه که کوچیک تر بود رو بچه ها گرفتن زیر کار. چندتا از بچه ها قرار شد نزدیک ظهر برن میوه بخرن. یکی2تا هم رفتن دنبال بادکنک و قرار شد تمام بادکنک هایی که می خرن رو آزمایش کنن. بچه ها بهشون گفتن به تعداد هر بادکنکی که سوراخ باشه سوراخ سوراخشون می کنن. بلاخره بادکنک ها هم رسید. میوه ها هم دم ظهر اومد. چند نفر مثل برق رفتن واسه شستن و چیدنشون. من و اگر اشتباه نکنم مرضیه بزرگه، یادم نیست نگین هم بود یا نه، شدیم مامور تحویل گرفتن صورت و آمار کادو ها و رفتن و تهیه شیرینی و کادوی بچه ها. بعد از ظهر بود که وقتی از باز شدن مغازه ها نسبتا مطمئن شدیم زدیم بیرون و به هر دردسری که بود، هرچی هرکی خواسته بود گیر آوردیم، خریدیم و اومدیم. کارت تبریک، شونه و بروس، جا کلیدی، کلیپس، و1دسته از این چیز های کوچیک و جمع و جور که اگرچه تمامشون توی1نایلون کوچیک جا شدن ولی از تمام جهان وسیع تر بودن. اگر توی ترازو می ذاشتیمشون تمام دنیا به سنگینی ارزش اون نایلون کوچیک نمی شد. کاغذ کادو کم داشتیم. باید هرچی می تونستیم صرفه جویی می کردیم. بچه ها سخت کار می کردن. کادو پیچ کردن بدون دست و دل بازی، بدون دیدن، بدون زمان کافی، خداییش سخته. سخت بود ولی انجام شد. کار تزئین مشکل پیش می رفت. وسیله کم بود. بینایی هم کم بود. زمان هم کم بود.
-داره دیر میشه. باید زنگ بزنیم معصومه بیاد. اگر شب بشه نمی تونه خودش رو برسونه.
-نه. هنوز کار داریم. بذار تموم بشه.
-آخه داره شب میشه. باید بگیم بیاد. تا بیاد تموم میشه.
-نمیشه. دیر تر بزنید.
زمان مثل برق می گذشت. خانم بالویی دلداریمون می داد. درضمن، معتقد بود باید بجنبیم و معصومه رو از خونه بکشیم بیرون تا شب نشده. راست می گفت.
-حالا چی بهش بگیم که بیاد.
مرضیه بزرگه گفت: اون با من.
مرضیه بزرگه رفت به معصومه زنگ بزنه. همه دنبالش راه افتادیم. صحنه با مزه ای بود. صدا نباید از کسی در می اومد. همه دور تلفن دیواری خوابگاه روی سکوی کوتاه ساختمون جمع شده بودیم و نفس هامون توی هم می رفت و مرضیه بزرگه فقط جا داشت که گوشی رو بگیره بالا توی دستش و بیچاره پرس شده بود به دیوار و تلفن. هی می گفت برید عقب تر و ما یکی2قدم می کشیدیم عقب ولی1ثانیه نشده دوباره همون جای اول بودیم. مرضیه بزرگه که دید سر و کله زدن فایده نداره بیخیال ما شد و زنگ زد. زور می زدیم بشنویم و نمی شنیدیم و مرضیه بزرگه سعی می کرد پشت تلفن به روی خودش نیاره که داریم لهش می کنیم. توی اون قیامت ساکت مرضیه بزرگه با معصومه شروع کرد به حرف زدن و بهش گفت سریع بیاد خوابگاه. وقتی معصومه گفت فردا صبح میاد جیغ بچه ها تا گلوشون بالا اومد ولی مرضیه بزرگه خونسردیش رو از دست نداد.
-ببین ما نمی خواستیم اینطوری بهت بگیم که بترسی ولی حالا که مجبورم باید بهت بگم. پاشو همین الان بیا خوابگاه. خانم درودی با همه ما کار داره. نترس بابا فکر نکنم چیز خیلی ناجوری باشه. ولی گفت همه باید باشیم. به نظرم باز مثل اون دفعه که وسیله آرایش پیدا کرده بود یا1چیزی از این چیز ها باشه. حالا تو بیا. خانم درودی هنوز نیومده. زود خودت رو برسون که وقتی اومد نگه این وقت شب چرا اومدی و زود تر کجا بودی. پس میای دیگه. ببین زود باش. اومدی ها. خدافظ.
درست هم زمان با قطع شدن تلفن بچه ها با جیغ هایی از سر هیجان و وحشت دویدن طرف اتاق سر کار های نکردهشون. معصومه با آژانس می رسید. دردسرتون ندم. تقریبا10دقیقه پیش از تموم شدن کامل کار ها معصومه رسید. گروه تجسس که همه نیمه بینا بودن اعلام کردن که معصومه از سرایداری گذشت و وارد حیاط خوابگاه شد. واسه جیغ و داد دیر بود. باید کاری می کردیم. هر کاری که برای چند دقیقه اون بیرون معطلش کنه. بدون این که بدونیم چطور باید انجامش بدیم با هیاهو ریختیم توی حال و شیرجه زدیم طرف در. اینطوری نمی شد.
-یکی بره بیرون طولش بده.
-آره ولی کی بره؟
-خوب تو میری. تو مربی هستی.
-من؟ آخه من بهش چی…
به خودم که اومدم چندین جفت دست انگار از زمین جدام کردن و در زمانی کمتر از هیچ بردنم طرف در چوبی. مهلت جنگ نبود. اینقدر سریع اتفاق افتاد که حس کردم در1زمان2جا بودم. داخل و بیرون حال. معصومه درست توی سالن مشترک بین خوابگاه و مدرسه پشت در چوبی و بسته خوابگاه بهم رسید.
-سلام. عِ! خانم جهانشاهی! چی شده! چرا بیرونی؟
1لحظه مکث کردم. چی باید می گفتم؟ اولین چیزی که به ذهن پریشونم رسید بی اون که بخوام از زبونم پرید بیرون.
-من باید اینجا باشم. آخه بچه ها می خوان باشم.
معصومه با تعجب پرسید:
-بچه ها؟!
بعد خندید مثل همیشهش. و رفت سر شیطنت.
-یعنی بچه ها بیرونت کردن از خوابگاه؟
-من؟ میگم که، آره.
معصومه ماتش برد.
-بچه ها بیرونت کردن؟
-آره. آره خوب، آره.
طفلک معصومه!. نمی دونم چجوری بودم که هم حیرت کرد هم اصلا وقت نکرد تردید کنه.
-بچه ها چرا بیرونت کردن؟ مگه میشه؟
-بچه ها، خوب واسه این که من، خوب من امروز خیلی بد اخلاق بودم. انداختنم بیرون گفتن اگر خوش اخلاق نشم راهم نمیدن داخل.
انگار خدا این جمله ها رو پرت می کرد روی زبونم. معصومه که از شدت تعجب داشت دیوونه می شد دستم رو گرفت و گفت:
-بد اخلاق بودی؟! تو!؟ خوبی؟!
صادقانه گفتم:
-نه. یعنی، نمی دونم.
معصومه رفت جلو و در زد.
-هی دیوونه ها! باز کنید منم. این چی میگه؟
قلبم داشت می اومد توی دهنم. کاش بچه ها شنیده باشن چی گفتم که حرف2تا نشه. صدای اعظم و مرضیه کوچیکه از اون طرف در اومد و خیالم رو چنان راحت کرد که حس کردم نفسم باز شد.
-هرچی میگه درسته.
-آره راست میگه. پدرمون در اومد از بس توی سرمون زدن. ما گناه نکردیم که. خسته شدیم. زورمون به همه نمی رسه ولی به این یکی حالا رسیده. تا اخلاقش درست نشه همونجا باشه.
توی دلم از هر کسی که یادش مونده بود کسی رو پشت در بذاره تا جریانات بیرون رو با داخل هماهنگ کنه عمیقا ممنون بودم. معصومه1نظری به در کرد و1توجهی به من.
-خر نشید بابا. باز کنید حالا.
-خر خودتی. باز هم نمی کنیم. اصلا خانم درودی توی راهه. بذار بیاد تکلیف ما رو مشخص می کنه. بیرون باشید تا برسه.
-بابا باز کنید من بیام تو.
-لازم نکرده. باش تا مدیر بیاد.
چی داشتم که بگم؟ دیگه کاری نداشتم جز این که منتظر بمونم کار بچه های داخل خوابگاه تموم بشه. تکیه زدم به دیوار و منتظر موندم. طفلک معصومه اومد پیشم و با همدردی گفت:
-تو واقعا امروز اینهمه بد اخلاق بودی؟
آروم گفتم:
-آره به نظرم بودم.
معصومه دستم رو گرفت و گفت:
-خوب باشه. بیا قدم بزنیم.
کنارش توی سالن راه افتادم. توی ذهنم بچه ها رو می دیدم که دارن با تمام سرعت کار می کنن. معصومه حرف می زد و من ظاهرا متفکر و متمرکز البته نه به حرف های اون، بلکه به جریان ساکت و سریع داخل خوابگاه گوش می دادم و جواب می دادم و تعیید می کردم.
-آخه چرا؟ چی شد که اینطوری باهاشون رفتار کردی؟
-خوب، نمی دونم.
-خوب چی شده بود؟
-نمی دونم. همه چی. نمی دونم.
-خوب بابا ولش کن. ببین، بچه ها ازت انتظار ندارن. واسه همین کفرشون در اومد. آخه تو واسه ما فرق داری. خودت هم می دونی. بیا بریم بابا. این مسخره ها باید باز کنن. رفتیم طرف در.
-باز کنید دیگه شما هم. حالا این1چیزی گفت. مدیر می خوایید چیکار؟ خودمون حرف می زنیم. بذارید ما2تا بیاییم داخل دیگه.
-با اخلاق ایشون چه کنیم؟
-شما باز کنید، حرف می زنیم دیگه. ایشون هم گوش میده، ما هم گوش میدیم، درست میشه. تازه، ایشون الان که اینجاست اصلا بد اخلاق نیست.
معصومه این ها رو گفت و بعد رو به من کرد و آروم تر گفت:
-تو هم خوش اخلاق تر باش دیگه. اینطوری که نباید باشی.
گفتم باشه.
معصومه بلند گفت:
-شنیدید؟ گفت باشه. اه باز کنید دیگه شما هم.
در چوبی بزرگ با همون صدای خشک و آشنای همیشگیش باز شد. همون صدایی که هرچی روغن به خورد لولا هاش می دادیم باز هم بود. خدایا! چقدر دلم تنگ شده واسه اون صدا. آروم رفتیم داخل. معصومه با همه سلام و علیک کرد و دستم رو گرفت با خودش کشید داخل. مطمئن بودم که دیگه کار بچه ها تموم شده و با خاطری جمع سرم رو انداختم پایین و اعصابم رو رها کردم تا از تشنج در بیان. بچه ها معصومه رو کشیدن طرف اتاق عقبی و گفتن:
-اوکی. بیا دیگه. مگه نگفتی حرف بزنیم؟ بیا حرف بزنیم.
رفتیم طرف اتاق. در باز شد و به محض ورود معصومه اتاق با صدای جیغ بچه هایی که کل می کشیدن و تولدت مبارک می خوندن و مثل1000تا پرستو دورش می چرخیدن و سر و صدا می کردن رفت هوا. معصومه شوکه همونجا ایستاد. یادم نیست وسط اون هیاهو و شلوغی چندمین نفری بودم که بغلش کردم و تولدش رو بهش تبریک گفتم. سر و صدا ها انگار می خواستن برن بالا تر و بالا تر و برسن به گوش خدا تا بهش بگن ببین! با تمام بلا هایی که دست تقدیرت سر ما آورده ما باز هم می خندیم.
خیلی نگذشته بود که یکی از اون وسط جیغ کشید:
-اه! این نوار های ما همهش غمگینن. من رقص می خوام.
راست می گفت. نوار شاد کم داشتیم. رفتم دکمه رو زدم. آهنگی که شروع شد محتواش چندان شاد نبود ولی اآهنگش آروم هم نبود و ضرب آهنگ تندی داشت. با تمام زورم وسط اون شلوغی داد زدم:
-بچه ها بخونید. همه با هم. دست یادتون نره.
و شروع کردم دست زدن. اکثرا اون آهنگ رو حفظ بودیم. شروع کردیم. آهنگ تموم شد. باز از اول. باز از اول. باز از اول. باز هم. باز هم. آهنگ بعدی هم همینطور. و بعدی. و بعدی.
شب کامل پهن شده بود و ما هیچ چی از رفتن روز و اومدن شب نمی فهمیدیم. تمام دنیای ما توی اون1اتاق تزئین شده کوچیک جمع شده بود. اتاقی که توش هم تزئین بود و هم نوار آهنگی که می شد باهاش خوند و دست زد و رقصید. بادکنک هم بود. میوه هم بود. آلو هم داشتیم. کادو و شیرینی هم بود. روی میز کوچیک تلویزیون خوابگاه کنار ضبط صوتی که با بلند ترین صداش ضرب می زد پر شده بود از میوه و کیک و بسته های کادو. حتی شمع هم داشتیم. اون شب هیچ دستی از کف زدن خسته نشد. هیچ صدایی از جیغ کشیدن نگرفت. هیچ گوشی از شنیدن اونهمه صدا آزرده نشد. هیچ لبی از خنده جا نموند. اون شب1شب شاد بود. 1شب شاد واسه همه ما که مال معصومه بود و همه ما توش با معصومه شریک بودیم. رقص و عکس و خنده به راه بود. شبی بود اون شب. عکس هم گرفتیم. بدون بینایی کامل عکس ها افتضاح شدن ولی اون هایی که دلشون خواست همون ها رو گرفتن و نگه داشتن تا خاطره اون شب علاوه بر دل هاشون، روی کاغذ ها توی اون عکس های کج و کوله ولی عزیز براشون باقی بمونه.
معصومه احتمالا اینجا رو نمی خونه. ولی چه بخونه و چه نخونه، شما بخونید و بدونید که معصومه رو خیلی دوستش داشتم. هنوز هم خیلی دوستش دارم. مثل همه پرستو های امام رضا. اون شب گوشه ای از بهشت بود. بهشت!. نفهمیدم کی و چطور گذشت بهشت من.
یادش به خیر!!!!.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (16)
علی
چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 21:36
سلام وب تون جالب بود خوش حال میشم به وب من بیاید
http://www.khande-mikhay.blogfa.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
وب قشنگی دارید. اومدم و بهم خوش گذشت. ممنونم. باز هم میام.
ایام به کام.
آمنه
جمعه 8 فروردین 1393 ساعت 15:35
سلام پریسا جون
وای چه هیجان انگیز …. خوش به حال معصومه
ولی خب اگه میرفتید پوله رو بر می داشتید دزد نبودید که خائن در امانت بودید “فکر کنم دومی بدتر از اولی باشه” خدا رو شکر که نه اولی شدید نه دومی ….
ولی جدی معصومه هم چه معصومانه گول خورد ها من بودم گول نمیخوردم یا می فهمیدم و میومدم یا نمیفهمیدم و لج میکردم نمی یومدم …. کاش یکی پیدا شه این متن رو برای معصومه عزیز بخونه یا بهش خبر بده بیاد بخونه …. کلی ذوق مرگ میشه …..
“امضا: سایه ای که دیگه نمی خواد سایه باشه ”
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
اوضاع چطوره؟
وای اگر می رفتم اون پوله رو بر می داشتم حالا چطور توی روی خدا می تونستم نگاه کنم؟ موافقم. خیانت اون هم به امانت از دزدی خیلی بد تره. با این عذاب نمی تونستم زندگی کنم. خدا رو شکر که نجاتم داد.
معصومه خیلی معصوم بود و خیلی با معرفت و خیلی عزیز. هنوز هم هست.
نمی شد که نیایی عزیز. پای مدیر عصبانی وسط بود. باید می اومدی عزیز جان.
معصومه تا جایی که من می دونم هنوز اینترنتی نشده. چقدر دلم می خواد بشه!. نه به خاطر این پست من. دلم می خواد توی کوچه پس کوچه های اینترنت معصومه و بقیه رو ببینم.
چقدر خوشحالم که دیگه سایه نیستی. سایه ها سراب و سایه هستن و شما حقیقی هستی دوست عزیز من.
داستانی هم که شما خواستی، راستش، داشتم یکی می نوشتم ولی دیشب پاکش کردم. نوشتنش خیلی خیلی زیاد برام سخت و انتشارش خیلی خیلی زیاد جرات می خواست که من نداشتم. شاید هم یدی به سرم زد و دوباره نوشتمش و توی اینترنت هم گذاشتمش و واااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.
باید1موضوع واسه پست بعدیم پیدا کنم. این اواخر1مرضی گرفتم که همهش دلم می خواد بیام اینجا حرف بزنم حرف بزنم ولی الان نمی دونم چی بگم. باید1چیزی واسه پر حرفی پیدا کنم. خوشحالم اینجا می بینمت. خوشحالم از سایه در اومدی. خوشحالم که هنوز هستی و هنوز هستم و همه چیز.
ایام به کام.
آمنه
شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 23:03
دوباره سلام
پریسا جون هیچ وقت خودت رو بیشتر از اون قدری که حقته سرزنش نکن هیچ وقت هیچ وقت
حتی خدا هم بیشتر از این حرفا نسبت به بندش مهربونه هی بهش می گه توبه کن توبه کن توبه کن برگرد برگرد برگرد تا دم دم مرگ بعدش سرزنشمون می کنه نه قبلش پس یه کم مثل خدا مهربون باش نسبت به خودت یعنی ناسلامتی بندشی خانمی ها مهربون باش مهربون … همون طوری که من از کلمه کلمه نوشته هات مهربونی رو حس می کنم فقط انگار خودت یه طرف بقیه یه طرف …
بگذریم یادمه همین نزدیکی ها هم بود نمی دونم الآن دردم چی بود ولی خب اصلاً فقط می خواستم بنویسم و بنویسم و نوشتم که “وبلاگ خودمه دلم می خواد و به کسی چه” شما هم همین طور اینجا مال مال مال خودتون هست هر وقت هرچی حتی اگه از نظر خودتون چرت و پرت هست رو بنویسید و منتشرش رو خب من به همین خاطر کوچیدم رفتم بلاگفا که بنویسم فقط برای خودم و اگه نخواستم هم یه قفل بزنم رو حرفام و کسی نخونه شاید یه روزی قفلشون رو باز کردم شاید هم نه ولی نوشتم و خود نوشتن یه قدم به جلو هست اما پاک کردنش دو تا قدم به عقب و من از خود شما یاد گرفتم که همیشه رو به سوی جلو داشته باشم حتی سوار قطار بشم برم تا زودتر برسم ……
پاسخ:
سلام دوست من.
شما به من لطف داری دوست من. خدا هم همینطور. خدا خیلی مهربونه. مجازاتم رو انداخت اینهمه دیر و اینهمه سبک. تا تونست باهام راه اومد بلکه بفهمم و نفهمیدم. آخرش هم تنبیهم کرد نه واسه این که مجازاتم کنه، واسه این که بفهمم و بیشتر از این اشتباه نکنم. خدای عزیز من! چقدر دوستت دارم. من راه تکرار رو برای همیشه بستم. تو هم باهام آشتی کن مهربون. ای کاش باز هم توی آغوشش جا بشم. دعا کن که بشه. خسته شدم، دلم آرامش می خواد. کاش خدا باز توی بغلش راهم بده. خیلی خسته ام. خیلی.
بیخیال بابا. سلامتی عیده. از دست این جناب یکی که از کامنتت نخ گرفته و می خواد با این نخ خفهم کنه. مگه ندونم کیه.
شوخی کردم. جناب یکی رو دوست دارم مثل همه شما. دلم تنگ بود از غیبتش. خودش هم می دونه.
بنویس عزیز و پاکش نکن. عقب گرد مال رودخونه نیست و ما باید جاری باشیم رو به پیش. من چاپش نکرده بودم وگرنه به هیچ عنوان پاکش نمی کردم. حتی اگر خیلی سنگین تموم می شد باز هم ادامهش می دادم. راستش از ترس همین پاکش کردم. ترسیدم قسمت اولش رو بذارم و دیگه راه برگشتنم بسته بشه. واسه همین زود پاکش کردم.
قفل. روی نوشته هام قفل نمی ذارم. بذار اگر اینترنتی میشه هر کسی دلش می خواد بیاد ببینه. شاید به قول اگر درست یادم مونده باشه شهبال، یکی خوند و از ته دلش گفت من هم همینطور و کمی سبک شد.
آخجون قطار!. تو رو خدا نگهش دار من هم بیام. می میرم واسه قطار سواری. عجیب دلم می خواد. مخصوصا این اواخر. تقریبا1ماه پیش به این طرف.
اگر قطار نبود پیاده، اگر نشد با شنا، اگر شد با پرواز. اصل پیش رفتنه. پیش بریم. حتما موفق هستی عزیز.
ایام به کام.
یکی
یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 12:23
سلام من اومدم. میدونی؟ تو پیش خدا خیلی عزیزی. خیال داشتم اگه باز پستت کوتاه و سرسری بود دادوبیداد راه بندازم. هی میشه بس کنی؟ ببین آمنه درست میگه. خودت بگو با چه زبونی میشه بهت این جملرو فهموند که تو نباید بیشتر از تقصیرت مجازات شی؟ هی دیگه بسه. تمامش تقصیر تو نبود میفهمی؟ همه ی جاهایی تقصیر میکنن. اگه خدا مثل تو بتقصیرای بنده هاش نگاه میکرد الان دنیا تموم شده بود. دیگه تمومش کن. دست از سر خودت بردار. راستی از فرشته چه خبر؟ چه کرده با اون لکه تاریک بیپدر؟ ببین من خیلی جدی میخوام بدونم مسخربازی بعد داستان درنمیارم. از حالش بهم بگو باشه؟ منتظرم. هی ی چیزی, اینهمه خاطره لابلای زندگی آدم پیدا میشه تو چرا فقط از اون خوابگاه مینویسی؟ دیگه ازش ننویس. خیلی قشنگن ولی میتونم هردفعه که از این خاطره ها میگی دونه دونه اشکاتو بشمرم. یادم نیست تبریک سال جدیدو گفتم بهت یا نه. اگه نگفتم عیدت مبارک و اگه گفتم دوباره عیدت مبارک. امسال عاقلتر شو دیگه خودتو جیز نده. نری سال دیگه ببینیمت, منتظرما, دیر کنی میاما, فعلا بای.
پاسخ:
سلام جناب یکی.
بهار مبارک!. شما بیا به قول خودت گیر بده. چند وقت که میرید و نیستید دلم تنگ میشه واسهتون. جدی میگم.
پست سرسری؟ من کجا پست سرسری دادم؟ از دست شما جناب یکی. خاطره خوابگاه ننویسم؟ چی بنویسم جناب یکی؟ محض رضای خدا سخت نگید ها که گناه دارم.
میگم جناب یکی، من1چیزی می خوام بپرسم از شما. تعهد کتبی میدم اگر جواب راست بدید هرچی بخواید میگم.
بهم بگید شما خارج از اینجا من رو می شناسید؟ یعنی از آشنا های مستقیم و غیر مستقیم من در خارج از آنسویشب هستید یا نیستید.
فرشته هم، هنوز درگیره. لکه تاریک بی پدر هم فعلا از صعود به طرف بالا متوقف شده و اگر خدا بخواد شاید بشه از راه راستی که در پیش گرفته منحرفش کرد و فرستادش1طرف دیگه. شاید هم اگر فرشته خیلی خوش شانس باشه بشه کشیدش پایین بلکه در دسترس باشه و به قول شما بشه ترکوندش.
این خیلی تکراریه ولی ممنونم جناب یکی. از شما ممنونم. به خاطر تمام چیز هایی که نگفته می شنوید، نگفته می ذارید، نشنیده می گیرید، میگید، به خاطر تمام حضور قشنگتون ممنونم جناب یکی. به خاطر تمام چیز هایی که می فهمید و تمام اونچه که انجام میدید ازتون ممنونم.
اگر دلتون خواست به پرسشم جواب بدید. اگر دلتون نخواست بفرمایید تا دیگه نپرسم.
ایام به کام.
یکی
دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 10:29
چرا اینو پرسیدی؟ میترسی من کی باشم؟ نه. تو و من همدیگرو نمیشناسیم. بهت که گفتم من ی ولگرد اینترنتیم. تو وبلاگا میچرخم ببینم از کدوم خوشم میاد. از مال تو خوشم اومد اینجا شد جزو مناطق زیر گردشم. اصلا فکرتو درگیر این نکن. اونایی که نباید اینجا نیستن. تازه هم باشن چی میشه مگه؟ هی چیزی نمیشه شک نکن. راستی فرشته با آتیش چیکار کرد آخرش؟ هنوز نرفته شونه هاشو آزاد کنه؟ بهش بگو بره این ننگو از رو شونش برداره هیچی نمیشه. بهش بگو حتی اگه بدونه تا آخر دنیا بیتکیه و بیدستی روی شونش بمونه بهتر از نشون این آتیشه. بره جراحی کنه برشداره. بهش بگیا, حتما بگیا, من جواب سوالتو دادم حالا باید هرچی من میخوام بنویسی. ی داستان دیگه بنویس. اصلا سری جدید ماجرای فرشترو بنویس ببینم کجا رفت. راستی بفرشته بگو دلواپس آتیشخواها نباشه نمیتونن کاریش کنن. اگرم بخوان دیگه نمیتونن. مگه ندیدن فرشته چقد عوض شده؟ من نگفتم میشه ترکوندش گفتم میشه پکوندش. چرا لفظمو عوض کردی؟ به این میگن تحریف. دلت تنگ نشه چون من میام. اگه گاهی نیستم ی جای کارم گیره وگرنه من همیشه اینطرفام. اتفاقا اینجا زیادم میام. هرچی میخوای بگو. تکراریم قبوله. هی شادتر بنویس. پشت صفحه های شادتم یواشکی گریه نکن. سال 92 رفت. گریه هم باید دیگه بره. تو حالا اینطرفی. اونطرفو هرچی بوده ول کن بیا بریم. هی بنویس. اینا واسه من مطلب جدید نمیشه. بنویس زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود . فعلا بای.
پاسخ:
ممنونم جناب یکی.
ایام به کام دوست من.
Sepanta
سهشنبه 12 فروردین 1393 ساعت 13:21
کاش آن باد سحر
خاطره ها را نبرده بود !
کاش گرده گلها
باهم بودنمان را به جای دیگر نبرده بودند !
کاش آن برفهای سپید
قلبهایمان را در کوله اش نمی ریخت
تا به همراه او آب شویم !
کاش می شد دوباره قلبهایمان را
خاطره هامان را
و لحظه های خوب باهم بودنمان
را دوباره لمس کرد .
کاش بدترین غصه ما
یک ساعت به تعویق افتادن آن چای خوردن بود
و ای کاش ….
می دانستم دیگر باید چه ای کاشی را بنویسم………
پاسخ:
باقی کاش ها رو من می نویسم. هر شب و هر روز و هر زمان می نویسم. کاش می شد این کاش ها رو فراموش کرد!. به امید…
نمی دونم به امید چی. نمی دونم در حصار اینهمه کاش، باید به امید چی نشست. نمی دونم ولی امیدوارم. امیدوار و منتظر. همیشه منتظرم.
ایام به کام.
Sepanta
چهارشنبه 13 فروردین 1393 ساعت 13:31
اون خط آخر “نمیدانستم” بود ؛ اشتباها “میدانستم” شد .
پریسا جان ؛ تو ایمیل های گروه یکی از بچه ها ایمیلی داده امروز درمورد کتابای صوتی ؛ ایمیلش تکراری بود . من فقط اکسپت کردم که بری تو اون سایت چک کنی اگه کتابی رو نداشته باشی ؛ دانلودش کنی .
قراره سال جدید دیگه امیدوار باشیا . شاد و امیدوار
پاسخ:
متوجه جا افتادن1ن شدم آشنا. نمی دانم بود که نونش ترجیح داد شرکت نکنه. ممنون بابت ایمیل.
سال جدید، بهار، همه چیز از اول. حرکت از نو. سخته ولی محال نیست.
برام دعا کن آشنا.
ایام به کام.
Sepanta
چهارشنبه 13 فروردین 1393 ساعت 22:56
چقد وبلاگت از صب تا حالا عوض شد !!! مبارک باشه ؛ قشنگ شده ها .
حتما ؛ دعا که بروی چشم
پاسخ:
ببخشید در حال تعمیراتم.
تشریف داشته باشید الان خدمت می رسم.
Sepanta
چهارشنبه 13 فروردین 1393 ساعت 23:01
صابخونه ؛ همین الان داری درستش میکنیا !!! یه بار دیگم عوض شد وبلاگت 😀
پاسخ:
دوباره ببخشید. اینجا تعمیر لازم داشت داشتم رنگ و نقاشی و تعمیرش می کردم. رنگ و روی در و دیوارش رو نمی دونم. ولی خودم دارم راحت تر توش می چرخم. تا دفعه بعد که گیر کنم یا خسته بشم و بخوام قیافهش رو عوض کنم به نظرم بذارم اینطوری که الان هست بمونه. کاش بد نشده باشه!.
Sepanta
پنجشنبه 14 فروردین 1393 ساعت 00:15
خوب الان انگار کامنتا اومد زیر پستا ؛ اون تغییراتی که دادی فعلا کنسلش کردی . همینجوری خوبه ؛ که برای کامنتا یه پیج جدید باز نمیشه .
پاسخ:
هر کاریش می کنم واسه دیدن نظرات باید پنجره باز کنم. خوشم نمیاد. باز امروز میرم دستکاریش می کنم بلکه بتونم به1جایی برسم. من که از رو نمیرم. بهتره این پنجره خودش کوتاه بیاد.
کورش
پنجشنبه 14 فروردین 1393 ساعت 11:33
وقتی همه چیز هست ، کمتر تو را صدا می کنم
وقتی سالم و شاداب هستم، کمتر تو را شکر می گویم
پروردگارا ، هوشیارم کن ، آنقدر که فراموش نکنم
در خوشی ها باید بیشتر تو را صدا کرد !
http://musicshz.blogsky.com
پاسخ:
سقف آرزوهای ما کف آرزوهای دیگری است. دنیا به طور ناجوانمردانه ای آپارتمان است.
سمانه اسکندری
پنجشنبه 14 فروردین 1393 ساعت 16:54
سلاااام، سال نو مبارک! سال خوبی داشته باشید! بازم اومدم اینجا و این بار خاطره زیبای شما رو که زیبا هم پردازش شده بود خوندم. خیییییلی جالب بود و چقدر مربی مهربونی داشتن این بچه های امام رضا. نمی دونم قدر می دونستن یا نه ولی امیدوارم که همینطور بوده باشه.
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
بهار به شما هم مبارک باشه. امیدوارم شروع امسال، بهترین شروع ها برای شما بوده باشه.
شما لطف دارید عزیز. بچه های امام رضا هم حالا دیگه بزرگ شدن. امیدوارم هر جا هستن خیلی زیاد خوش باشن و البته خوشبخت.
شاد شدم از دیدن دوباره شما. اگر خواستید و تونستید باز هم بیایید.
پاینده باشید.
کورش
جمعه 15 فروردین 1393 ساعت 21:56
سلام مرسی که به بنده سر میزنید
با افتخار لینک شدید
http://musicshz.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
حال و هوای وب شما رو دوست دارم. توش همه چی پیدا میشه. باز هم میام.
ممنون که به آنسویشب اومدید. باز هم بیایید. مهمون دوست دارم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
جمعه 26 اردیبهشت 1393 ساعت 09:09
سلام. وای چه هیجان انگیز و چه زیبا.
عاشق این طور غافلگیری ها هستم.
تا حالا نشده که تولدم رو یادم بره که بقیه غافلگیرم کنند ولی سر موضوعای دیگه غافلگیر شدم.
معصومه باید حال و هوای جالبی داشته باشه اگه این ها رو بخونه.
چه خوب که اون پول رو برنداشتید من به یک چیز معتقدم این که خدا ممکنه دیر جواب بنده اش رو بده ولی دیگه در آخرین لحظات که آدم فکر می کنه همه چیز تموم شده و دیگه راهی نداره بهترین راه حل رو جلو پای بنده میذاره.
خیلی از خوندن این جا عقب افتادم باید بیشتر بیام.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
معصومه مهربون رو هنوز خیلی دوست دارم. تا این لحظه هنوز اهل اینترنت نشده ولی امیدوارم هرچه زود تر بشه. خدا. خیلی جا ها دستمون رو گرفته و می گیره. به شرط این که با تمام وجود خودمون رو بهش بسپاریم و این کاریه که من یکی معمولا نمی کنم. کاش یاد بگیرم!.
شما دیر بیایید یا زود بیایید قدمتون محترمه. هر زمان خواستید و تونستید تشریف بیارید. همیشه از حضورتون خوشحال میشم.
پاینده باشید!.
سیاوش
دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 18:58
ای بابا من اومدم راجع به لبه تیغ آقای موام حرف بزنم دیدم همه درباره همه چی حرف زدن الا کتاب !!!! خب عیب نداره دیگه شماهاهم مثل من آدم اید گاهی خسته میشید نیاز به تنوع دارید ، نگو نگو از تنوع که الان چند ماهه درگیر و دار یک ویار تنوع ام از نوع بد خیم اش ، خدا به همه ساکنین فعلی زمین رحم کنه که من برم سراغ اش ، واویلا میشه بیا و ببین ، حالا ! ، فعلا که طرف هرکی هست قسر در رفته ، راستی قسر با کدوم س بود ؟ درست نوشتم اینا ؟
آقا این مدیر عامل ما ( رئیس بنده ) خیلی آدم با تجربه ایی هست ولی خیلی هم اهل قمپز در کردنه ، یک روز توی جلسه کاری هفتگی مون اومد یک ماجرا رو تعریف کنه خیلی با دبدبه گفت : کدومتون کتاب لبه تیغ رو خوندید ؟ حالا ! من بودم و مدیران دیگه و سرپرستان و بچه فروش و بازرگانی و تضمین و خلاصه همه بودن و داشتن بهم نگاه رد و بدل میکردن من دستم رو بردم بالا گفتم من وقتی 18 سال ام بود این کتاب رو خوندم و یک چیزهایی که تا اونوقت برام مشکل بود حل شد ، آقا اینو گفتم بلا گفتم ی ی هو دیدم همه چهار چشمی دارند چپ و راست چشم غره میرن … منم توی دلم خندیدم گفتم چیه ؟ بلاخره یکجا حرفی برای گفتن نداشتین ؟ آدمهای زیرآبی زن
راستی اومده بودم یه چی دیگه بگم بابا … ای ی ی
اومدم بگم خانم جهانشاهی اگر تونستی کتاب ” پیرامون اسارت بشری ” سامرست موام رو پیدا کنی فقط مناسب شرایط فعلی روحی شماست ، حتما بخونش
البته ببخشید فضولی کردم ها ا ا ا !!
من الان دست گرفتم اش تقریبا وسط اش رسیدم البته چاپ نمیشه دیگه و همین خریدن کتابش هم کلی دنگ و فنگ داشت چه برسه به کتب گویا یا پی دی اف اش ولی امیدوارم بتونی بیابی اش ! ساختار کلمه رو داشتی جون من ” بیابی اش ”
http://siavashkameli.parsiblog.com/
پاسخ:
حرف های متفرقه. تقصیر این خاطره قبل از لینک کتاب شد. تنوع. آخجون من هم می خوام. ساکنان فعلی زمین هم مشکل خودشونه به ما چه ما تنوع می خواییم. اون جلسه بذار مجسم کنم. احتمالا جا داشت که شما ناپدید و بعدش متواری بشید که دستشون بهتون نرسه.
قسر هم حتما با سین ث هست. ببین مال من درست تره. به جان خودم.
این کتاب رو از همین امشب باید برم توی اینترنت بگردم هرچند خوشبین نیستم به پیدا کردنش ولی گشتن توی این سایت های اینترنتی خودش کلی صفاست و خدا رو چه دیدی شاید زد و یافت شد که وای چه عشقی می کنم اون لحظه من!!!!
بیابیش هم کلی بار معنایی داره مگه چشه؟ فضولی هم اولا نکردید و دوما تا باشه از این فضولی ها.
از شوخی گذشته پیشنهاد یافتن کتاب خیلی هم خوبه.
دیگه چی بود یادم نیست. به نظرم هیچی نبود جز دعای همیشگی من.
ایام به کام.
سیاوش
دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 23:22
قلم شیوا ، لحن زیبا ، طنز گیرا رو در نوشته های شما نمیشه راحت ازش گذشت خانم جهانشاهی ، فوق العاده اید شما . تبریک میگم بهتون . واقعا . تعارف ام نبود ، خالی هم نبستم ، دنبال هندونه گذاشتن هم نیستم اینا … راستی ولی هندونه هم حال میده توی این گرما ها !! آخ از ظهر یک هندونه خریدم تنبلی ام میکنه برم قاچ اش کنم ، یک خدا خیر داده هم پیدا نمیشه من بیچاره رو از این درد بی درمون تنبلی نجات بده والله .
فردا موقع افطار ، موقع دعا همه با هم بگیم : خدایا جوانان ما را از این بلای خانمانسوز ، از این درد بی درمان ، از این معضل اجتماعی ، از این ” تنبلی ” نجات عنایت بفرما ، خدا خیرت بده خدایا .
http://siavashkameli.parsiblog.com/
پاسخ:
ممنونم شما لطف دارید از نوع خیلی زیادش.
هندونه حسابی می چسبه بعد از ظهر های آتیشی اینجا.
تنبلی هم آخ که وقتی میاد مصیبتیه. من که هر وقت گرفتارش میشم از دست خودم گریهم می گیره ولی همت خلاص شدن ندارم. پس اسمش رو می ذارم کسالت موقتی و خودم رو می سپارم بهش که البته درست نیست ولی…
آمین.