ماجرای فرشته بخش16وپایانی

سلام به همگی.
خبر خوش!
این پست آخر ماجرای فرشته هست. امیدوارم خیلی از خوندنش اذیت نشده باشید!. رکورد زدم. دراز ترین پستم تا حالاست. پس بریم تا از این دراز تر نشده و بلاگ اسکای بیرونم ننداخته.
***
داشت شب می شد. فرشته سعی می کرد از بین صدا های اطراف که کم هم نبودن، صدای سوت کشدار قطار رو بشنوه. خدا خدا می کرد که این اتفاق زود تر بی افته تا بتونه جایی بشینه و…
-کاش زود تر تموم بشه!.
این در اون لحظه تنها آرزویی بود که داشت. تمام روز توی خیابون ها چرخیده بود و فقط سعی کرده بود هشیار بمونه. بالای1000بار تصمیم گرفته بود پیش دوست هاش برگرده ولی…
-بذار قطار بره. بذار اون ها برن. خاتمه تو مال خودته. خاطر های دیگه رو بیش از این سیاه نکن. اون ها باید ادامه بدن. و تو دیگه لازم نیست بری. اینجا بمون. بمون و منتظر پایانت رفتن ها رو تماشا کن.
این فرمان کور رو فرشته گوش داد و حالا منتظر بود تا قطار همراه همراه هاش بره. پیش خودش فکر کرد حتما دنبالش می گردن، نگرانش میشن، به خاطرش می ترسن، ولی عاقبت مجبورن همراه قطار و همراه بقیه برن. هر3تاشون برای متقاعد کردن خودشون دیگران رو متقاعد می کنن و سوار قطار میشن و چند هفته بعد، همه چیز عادی و فراموش میشه و چند ماه بعد، فرشته براشون به صورت خاطره سیاهی در میاد. خاطره ای سیاه از نارفیق بی معرفتی که مشخص نشد برای چی بدون خداحافظی رفت. رفت و اون ها رو وسط هیاهوی1شهر بزرگ میان مسیر جا گذاشت. از این تصور قلبش فشرده شد. تصویر تیرداد پشت پنجره بسته قطاری که دور می شد روی پرده اشک هاش لرزید. دیگه تاریک شده بود. صدای سوت کشدار قطار رو به وضوح شنید. یکی، یکی دیگه و باز یکی دیگه.
-سفر خوش.
فرشته آروم خطاب به تصویر تیرداد که توی پرده اشک هاش می شکست این رو گفت و بغضش ترکید. روی نیمکتی که نشسته بود مچاله شد و گریهش رو رها کرد.
-حالا دیگه توی تمام جهان تنهام. قطار رفت. اون ها رفتن. همه رفتن.
و لحظه ای بعد،
-خودم هم چند وقت دیگه میرم. راستی، چند وقت؟ نپرسیدم. چه فرقی می کنه؟ ولش کن. کاش بقیه خوشبخت باشن.
به3تا دوست هاش فکر کرد. تیرداد.
-زندگی خوش.
فرشته حس کرد دیگه نمی تونه نفس بکشه. انگار دیوار ها فشارش می دادن. شب تمام شهر رو بغل گرفته بود. فرشته بلند شد و بی اختیار به طرف جایی که تا امروز عصر سر پناه موقتی همراه هاش بود و تا همین دیشب همراه تیرداد و بقیه زیر سقفش منتظر زمان حرکت قطار مونده بود حرکت کرد. بقیه رفته بودن و اونجا هنوز حال و هوای بودنشون رو از دست نداده بود. فرشته احساس می کرد فقط اونجاست که می تونه خودش رو از این حس وحشتناکی که دچارش شده بود کمی تخلیه کنه یا خودش رو در این حس غرق کنه و از تمام جهان و از تحمل انتظار پایان خودش خلاص بشه.
-وای خدا فرشته! خودتی؟ واقعا آدم بی مسؤولیتی هستی! اصلا عقلی توی سرت هست که بتونی تصور کنی از صبح تا الان ما چی کشیدیم؟
به محض این که در اتاق همراه های فرشته با دست های بدون حسش باز شد فرشته این ها رو شنید و دست هایی که به بازو هاش چنگ زده بودن رو حس کرد. دست هایی که محکم گرفته بودنش و اجازه نمی دادن حرکت کنه و صدایی که پشت سر هم و بسیار عصبانی جیغ می کشید.
-واقعا که دیگه شورش رو در آوردی. جدی تو صلاحیت آزاد بودن رو نداری. به کولمون که نمیشه ببندیمت پس باید1فکر دیگه ای کنیم واسهت. هیچ غلطی لازم نیست کنی فقط میشه دیگه گم نشی؟
فرشته چنان تعجب کرده بود که با وجود دردی که از فشار اون2تا دست که کشیدنش داخل و هنوز نگهش داشته بودن حس می کرد قدرت تلاش برای خلاصی خودش و کاهش درد رو نداشت. اجازه داد دست ها بکشنش داخل و صدا همینطور جیغ بکشه و دستی در باز اتاق رو محکم ببنده.
-ستاره!تو؟!
-بله من. چیه؟ نکنه منتظر بودی پریسا جونت الان اینجا باشه هان؟ از دیدن من حال نکردی؟ ببخشید ولی اون دیگه مرد و رفت. حالا من اینجام. من و این و این. معذرت می خوام که اینطوریه. اصلا معذرت هم نمی خوام. اصلا می دونی چیه؟ خوب شد که اینطوریه. دلم خنک شد که اینطوریه. پریسا اگر الان جای من بود این کار رو با اعصابش نمی کردی. دیوونه لعنتی به جهنم که تو می خوای یکی دیگه اینجا باشه جای من. اون مرد می فهمی؟ پریسا دیگه مرد و تموم شد می فهمی؟ با این جنگولک بازی ها و گم شدن دقیقه به دقیقه تو هم دیگه زنده نمیشه می فهمی؟ به جهنم می فهمی؟ دیگه گم نشو می فهمی؟
دست هایی که بازو های فرشته رو فشار می دادن1لحظه کمی سست و دوباره سفت شدن.
-ستاره! به جای این حرف ها زنگ بزن به تیرداد بگو فرشته اینجاست.
فرشته تازه تونست عطارد رو در مقابلش ببینه که انگار قسم خورده بود بازو هاش رو خورد کنه. همینطور تازه درد شدیدی رو که توی دست هاش می پیچید رو احساس می کرد.
-آخ دستم.
-لطفا خفه شو فرشته.
فرشته از این جمله که با لحن آروم همیشگی ولی این بار بدون خنده عطارد گفته شد چنان تعجب کرد که فورا به این فرمان فوری و کوتاه عمل کرد. لحظه ای بعد از ترکیبی که از این جمله و مدل عطارد به وجود اومده بود خندهش گرفت. ستاره همچنان جیغ و داد می کرد و عطارد هنوز دست های فرشته رو رها نکرده بود تا بره به ستاره برسه. تیرداد نبود. ستاره1تماس گرفت و پشت تلفن زد زیر گریه.
-تیرداد!نه بابا تو هم. هیچ چی بذار حرف بزنم اه! بیا پیدا شد. نه بابا سالمه. اینجاست دارم می بینمش. ببین من نمی دونم. به خدا من می کشمش زود باش خودت بیا.
فرشته دید عطارد بدون این که دست هاش رو رها کنه شروع کرد با ستاره حرف زدن تا آرومش کنه. فرشته تازه فهمید. اون ها نرفته بودن. اون حا، همراه های فرشته، هنوز اونجا بودن.
-قطار رفت!.
فرشته با شنیدن صدای خودش از جا پرید. و درست پشت سرش فریاد ستاره بود.
-بله رفت. و ما جا موندیم. واسه این که سرکار معلوم نبود چرا تصمیم گرفته بودی بری گم شی.
فرشته خواست بگه معذرت می خوام ولی عطارد درست پیش از اون گفت:
-هیس. هیچ چی نگو فرشته. حرف نزن.
-میشه دست هام رو ول کنی؟
-نه.
در به شدت باز شد و تیرداد اومد داخل. فرشته نگاهش کرد. خسته و رنگ پریده بود. ستاره با دیدنش پرید جلو و شروع کرد با جیغ حرف زدن ولی تیرداد فقط دست بلند کرد و گفت:
-هیس.
و بعد ستاره رو بغل کرد تا روی سینهش زار زار گریه کنه.
-تمام روز فکر می کردم اگر اتفاقی افتاده باشه چی؟ اون هفته هم همینطور. توی اون فرعی آشغالی هم همینطور. دل و دلواپسی من هیچ وقت2زار هم نمی ارزید. قطار رفت. جا موندیم. دارم از سردرد می میرم از بس هر احتمالی اومد توی سرم. همهش به جهنم.
ستاره وسط گریه هاش توی سینه تیرداد این ها رو گفت. خیلی چیز های دیگه هم گفت که مفهوم نبود. تیرداد در تمام مدت ستاره رو توی بغلش نگه داشته بود و در سکوت سر و شونه هاش رو نوازش می کرد و چند بار هم آروم به سرش بوسه زد. فرشته به اون2نفر نگاه کرد. ستاره جمع شده بود توی بغل تیرداد و هقهق گریه می کرد ولی مشخص بود خیلی عصبانیه. تیرداد هنوز داشت نازش می کرد.
-بسه دیگه گریه نکن. قطار از ما خیلی دور نمیشه. بهش می رسیم. تو درست میگی روز سختی بود. دیگه هرگز نباید تکرار بشه. دیگه پیش نمیاد. من بهت قول میدم.
ستاره هنوز بلند بلند گریه می کرد. فرشته حس کرد دیگه نمی تونه نگاه کنه. تیرداد بهش نظر انداخت ولی چیزی نگفت. عطارد خیلی عادی ازش پرسید:
-جدی خجالت نمی کشی؟ حتی1درصد کوچیک؟ می دونی چه بلایی سرمون آوردی؟ ستاره امروز2بار فشارش از ترس مردنت افتاد. نزدیک بود ببریمش بیمارستان بره زیر سرم.
فرشته احساس کرد گوش هاش از خجالت داغ شد.
-چرا. خجالت می کشم. خیلی زیاد. معذرت می خوام.
-معذرت خواهی تو واسه ستاره و واسه من و واسه این تیرداد که از صبح در به در بود اعصاب نمیشه. فقط همون خجالت بکشی بسه.
فرشته دوباره به ستاره که تیرداد خسته در حال آروم کردنش بود نگاه کرد. به عطارد نظر انداخت و فکر کرد عطارد بدون لبخند همیشگیش چه چهره غریبی داره. و تیرداد. حالتش رو نمی شد فهمید. غیر قابل درک. هرچی که بود، شاد نبود. فرشته حس کرد تا مرز میل به ناپدید شدن خجالت کشید. ولی نمی تونست این حس گرم و شادی بخش رو از وجودش دور کنه که همراه هاش اگرچه از دستش عصبانی هستن ولی بدون اون نرفتن. ستاره در اوج خشم حقیقتی رو براش گفته بود.
-ما جا موندیم چون سرکار تصمیم گرفتی بری گم شی.
اون ها به خاطر فرشته مونده بودن. حاضر نشده بودن جاش بذارن. فرشته حس کرد وجودش آروم آروم شروع کرد به گرم شدن. چقدر خوشحال بود از این که اون شب توی اون اتاق تنها نیست. حتی اگر ستاره بخواد بکشدش و عطارد در حال شکستن بازو هاش باشه و تیرداد حتی1کلمه حرف نزنه. با این همه، اون ها به خاطر فرشته اون جا مونده بودن. فرشته حس کرد دل یخ زدهش یواش یواش گرم شد. چه گرمای لذت بخشی!. صدای عطارد که آروم ولی کفری بود.
-فرشته، آخه تو کجا بودی؟ چرا غیبت زد؟
فرشته صادقانه گفت:
-من مطمئن بودم شما ها میرید. باید می رفتید. من.
تیرداد سکوتش رو شکست.
-کی گفته ما باید می رفتیم؟ این باید رو تو مشخص کردی؟ کی بهت اجازه داد جای ما تصمیم بگیری؟ به چه مجوزی تعیین کردی که باید بریم یا بمونیم؟
فرشته خواست حرفی بزنه ولی تیرداد با دست آزادش محکم کوبید روی میز کوچیک کنار دستش و داد زد:
-هنوز حرفم تموم نشده. فرشته، بهت اخطار می کنم. دیگه این کار رو نکن. دیگه هیچ وقت این کار رو نکن. دیگه به جای من برای رفتن یا موندنم تصمیم نگیر فهمیدی؟
ستاره مثل جوجه ای که ترسیده باشه صدای گریهش رو آورده بود پایین و داشت یواش گریه می کرد و از اونجایی که کسی صورتش رو نمی دید، هیچ کس نفهمید که چقدر از این رفتار تیرداد دلش خنک شد. فرشته حرفی نزد. ولی حس کرد بازو هاش دیگه به زق زق افتادن. جرات نکرد چیزی بگه. خواست دستش رو تکون بده ولی دردی که توی تمام دستش پیچید باعث شد نفسش رو بکشه داخل. تیرداد به چهرهش نگاه کرد و فهمید.
-چیکار می کنی عطارد؟ ول کن دستش رو.
عطارد که انگار تازه از زور خودش آگاه شده بود بازو های فرشته رو رها کرد. بعد با صدایی که کمی خشکیش از بین رفته و بیشتر شبیه صدای گذشته خودش بود گفت:
-خوب دیگه. بیایید1استراحتی کنیم بعد بریم1چیزی بخوریم. روز مزخرفی بود. راستی تیرداد می دونستی جز ما خیلی های دیگه با قطار نرفتن؟
ستاره که تازه سر بلند کرده بود با تعجب پرسید:
-چرا؟ برنامه حرکت که عوض نشده بود. پس مشکل چی بوده؟
-من نمی دونم. فقط دیدم که نرفتن و شنیدم که گفتن بعد به قطار می رسن. نشد بیشتر بفهمم. اصلا به فکرش هم نبودم تا الان که دوباره یادم اومد.
تیرداد با صدایی که هنوز دلخوری توش بود گفت:
-آره می دونم. مشکلی نیست فقط انتهای این خط آهن جایی که قطار باید منتقل بشه به1خط دیگه پل کهنه ای هست که روی1رودخونه بزرگ با جریان تنده. قطار باید از روی این پل بره اون طرف و میگن بهتره خیلی پر نباشه. احتیاط. درضمن، اینجا هم جاذبه زیاد داره. خیلی ها تصمیم گرفتن بمونن و به1وسیله دیگه سر فرصت برن اون طرف رودخونه و از اونجا دوباره سوار قطار بشن. مشکلی نیست. ما زمان زیاد داریم. به قطار می رسیم.
ستاره توی دلش خیلی خوشحال شد. حالا دیگه فرصت داشت تمام بازار ها و جا های دیدنی شهر رو ببینه بدون این که قطار رو از دست بده. ولی این خوشحالیش رو بروز نداد. عطارد رفت طرفش و شروع کرد به اذیت کردنش تا ضمن در آوردن صداش حالش رو هم بهتر کنه. فرشته همراه هاش رو تماشا می کرد و بی نهایت از حضورشون خوشحال بود. شاد بود از بودنشون. هرچند این مدلی. ولی بودن. مونده بودن چون نمی خواستن جاش بذارن. فرشته حس می کرد اگر همین الان عمرش تموم بشه راحت میره چون تنها نیست. بین افرادی بود که حاضر شده بودن جا بمونن ولی جاش نذارن.
-ای کاش مجبور نبودم به این زودی ها ترکشون کنم!. خوب، پیش اومد دیگه. رفتنی باید بره.
اشک دوباره هجوم آورد. فرشته خطاب به اشک هاش توی دلش زمزمه کرد:
-حالا نه. باشید برای نیمه شب. بذارید این جمع عزیز رو حسابی تماشا کنم.
نیمه شب بود. بالش فرشته از اشک های بی صدا خیس می شد. افکار مدل به مدل توی سرش چنان زیاد بود که حس می کرد چیزی نمونده مغزش رو بترکونن و بپاشن بیرون. حالا که هیاهوی روز تموم شده و از شوک جواب اسکن کمی در اومده بود بهتر درک می کرد. چهره نا امید و در هم اون دکتر و چندتا از همکار هاش رو حالا بهتر می تونست تحلیل کنه. هرچند سعی کرده بودن لبخند بزنن ولی تلاش و شاید مهارتشون اونقدر نبود که فرشته رو فریب بده. حالا بهتر می تونست توضیحات و حرف های یکی از اون پزشک های با تجربه رو به خاطر بیاره. قرار بود برای متوقف کردن پیشروی اون لکه تاریک تلاش کنن ولی… امید چندانی به پیروزی نمی رفت. اون پزشک با چهره کمی غمگینش که انگار جزو ژست و قیافهش شده بود با این اعتقاد که فرشته باید بدونه چی داره میشه سعی کرده بود به بهترین حالت ممکن موضوع رو براش توضیح بده و موفق شد. و فرشته نتیجه ای که باید می گرفت رو گرفته بود. نتیجه کوتاه و خلاصه در2کلمه.
(داشت می مرد)
واقعیتی عجیب، سخت و سیاه. فرشته داشت می مرد بدون این که هیچ کاری کنه. نه به هیچ مقصدی رسیده بود، نه جواب هیچ کدوم از پرسش هاش رو پیدا کرده بود، نه یادگاری مثبتی از خودش جا گذاشته بود، … اصلا فرشته اونجا چیکار می کرد؟ بعدش چی میشد؟ بعد از مردنش همراه هاش چه می کردن؟ آتیش. یعنی بعد از مردن فرشته یکی دیگه نشون دارش می شد؟ اون کی بود؟ آیا آتیش معنای از دست رفتن و از دست دادن رو می فهمید؟ می تونست تحلیل کنه مردن فرشته یعنی چی؟ اصلا خبر مرگش به آتیش می رسید؟ به سفر چطور؟ آیا سفر بعد از فرشته آتیش رو از داخل اون بتری آزادش می کرد؟ اون بخش کوچیک روی تابلوی سالن اجتماعات قطار که مال فرشته بود چی میشد؟ دست چه کسی نقاشی های فرشته رو از اونجا بر می داشت تا اونجا مال یکی دیگه بشه؟ شاید لازم بود فرشته چیزی بنویسه و این کار رو بسپاره به تیرداد. ولی چرا به تیرداد؟ واقعا لازم بود فرشته بعد از مردنش هم این تیرداد بیچاره رو اذیتش کنه؟ بعد از خاک کردن فرشته همراه هاش چند لحظه یا چند روز دیگه توی این شهر شلوغ می موندن؟ در ادامه راه تا کی3تایی با هم باقی می موندن؟ تا کجای سفرشون فرشته رو یادشون بود؟ چقدر طول می کشید تا تیرداد فراموش کنه؟
-کاش زود تر یادش بره! دلم نمی خواد توی خاطرش بچرخم. خدایا نمی خوام اذیتش کنم. وقتی رفتم از ذهنش جاروم کن اذیت نشه. خدایا تو رو خدا تو رو خدا.
برای این که صدای هق هقش در نیاد2دستی بالشش رو روی دهنش فشار داد. داشت نفسش بند می اومد. سعی کرد گریهش رو قورت بده نتونست. از مردن می ترسید. هیچ وقت تصور نمی کرد تا این اندازه از مرگ بترسه. حالا که اینهمه نزدیک احساسش می کرد واقعا می ترسید. دلش تنگ می شد. واسه تمام داشته هاش دلتنگ می شد. اصلا فکر نمی کرد زنده موندنش رو و چیز هایی که داشت رو اینهمه دوست داشته باشه. و حالا احساس می کرد چقدر واسه از دست دادن تمامشون دلتنگ می شد. بعد از مردن دلش خیلی تنگ می شد. واسه جاده، واسه قطار، واسه آسمون، واسه همراه هاش، واسه اون بخش کوچیک روی برد اجتماعات قطار که مال خودش بود، واسه تیرداد. تیرداد. فرشته به شدت از جا پرید. از بس گریه کرده بود نای جیغ زدن نداشت وگرنه حتما یکی می زد. بیشتر از حضور یکی جز خودش که دستش رو گرفت، از لو رفتن در حال گریه ترسیده بود. اون هم همچین گریه شدیدی. تیرداد در حالی که مواظب بود صدایی ایجاد نکنه تا بقیه بیدار نشن آروم توی گوشش زمزمه کرد:
-چی شده فرشته؟ واسه چی گریه می کنی؟ از چی اینهمه بی تابی؟
فرشته دیگه نتونست خودش رو نگه داره. اگر هقهق نمی زد حتما خفه می شد. تیرداد به سرعت دستش رو گرفت، از جا بلندش کرد و همراه خودش بردش بیرون. زیاد طول نکشید تا رسیدن به حیاط. فرشته اون لحظه حتی به آسمون فکر هم نمی کرد چه برسه به این که بخواد نگاهش کنه. انگار تمام وجودش شده بود هقهق و انگار چیزی نمونده بود متلاشی بشه. تیرداد با همون صدای آروم توی گوشش زمزمه کرد:
-از چی اینهمه بی تابی؟ به من بگو. چیزی نیست فرشته. باور کن. من باهاتم. بقیه هم باهاتن. حرف بزن فرشته. از چی اینهمه بی تابی؟ من مطمئنم هرچی که هست، هنوز برای متوقف کردنش دیر نشده. من مطمئنم. همه چیز درست میشه. شاید کمی سخت باشه ولی میشه همه چیز رو درست کرد. حرف بزن فرشته. به من بگو. بگو تا سبک بشی. …
ولی فرشته عوض این که آروم تر بشه پریشون تر می شد. دست تیرداد رو محکم گرفته بود و فشار می داد و ضجه می زد بدون این که حرفی بزنه. اگر هم می خواست نمی تونست حرفی بزنه.
-از دستش کاری بر نمیاد. این دفعه دیگه بر نمیاد. از دست هیچ کسی هیچ کاری بر نمیاد. کاش بر می اومد! خدایا بعد از رفتنم از ذهن این یکی جاروم کن اذیت نشه. خدایا تو رو خدا خدایا تو رو خدا.
این ها رو توی دلش می گفت و اشک مثل سیل از چشم هاش جاری بود و فرشته حس می کرد کم مونده این سیل با خودش ببردش. تیرداد حرف می زد و فرشته می شنید و نمی شنید. شب بود. از ذهن پاشیده فرشته گذشت:
-قبر از شب هم سیاه تره. می ترسم. خدایا می ترسم. خدایا می ترسم آخه.
حس می کرد برای نفس کشیدن نیاز داره جیغ بکشه. نمی خواست بره. زمین رو، بهار در حال رسیدن رو، همراه هاش رو، دست های تیرداد رو، اون بخش کوچیک روی برد اجتماعات قطار رو، زندگی رو نمی خواست رها کنه و بره. با تمام وجودش دست تیرداد رو فشار می داد و توی سینهش جیغ می کشید. شب بود و گریه فرشته و زمزمه های تیرداد و دیگه هیچ.
***
زیاد طول نکشید که فرشته حس کرد قدرت این رو نداره که بیکار بشینه و تا مرز دق کردن به مرگ غریب الوقوعش فکر کنه. باید کاری می کرد تا نفهمه، تا ندونه، تا حس نکنه. بعد از اون شب که همراه تیرداد از خوابگاه زد بیرون و همراه تیرداد از حیاط گذشتن و در حال گریه های غیر قابل مهار فرشته و ترسش که اندازه نداشت همراه تیرداد و تکیه به شونه هاش کنار خیابون به خواب رفته قدم زدن و وارد1فرعی کوچیک و جمع و جور شدن و بین درخت های بلند پیش رفتن و بالای1سری پله قشنگ به1آبشار کوچیک رسیدن و2تایی خودشون رو دست نسیم تند ولی خنک و نوازش گر شبانه سپردن، فرشته فهمید که به هیچ عنوان خیال نداره بشینه و منتظر مرگش بمونه تا کی برسه و ببردش. باید کاری می کرد. باید هرچی از دستش بر می اومد می کرد. باید می جنگید و می جنگید و می جنگید و می باخت. اون شب به تیرداد چیزی نگفت. بعدش هم نگفت. به هیچ کسی نگفت. موندنشون در شهر به خاطر اون پل در مسیر قطار و جاذبه های نادیده شهر فرصتی بود برای فرشته که جنگش رو از همونجا شروع کنه. و حالا فقط سعی می کرد به آخرش فکر نکنه. احتمال برد فقط کمی از0بیشتر بود. دکتر ها نمی گفتن ولی فرشته توی نگاهشون می خوند. فرشته می جنگید تا ببازه و فقط می خواست مطمئن باشه که توی جنگ و بعد از این که نهایت تلاشش رو کرد باخته و مثل1مجسمه داقون دست بسته توی بغل مرگ نرفته.
درمون ها شروع شدن. عکس ها، آزمایش ها، جلسات، دارو ها، تلاش ها، از هر جنسی که احتمال داشت پیشروی اون لکه سیاه رو به طرف بالا کمی کند تر کنه. حتی از جنس چیزی شبیه شوک الکتریکی که باهاش از بیرون به اون لخته خون دور از دسترس شلیک می کردن بلکه بشه از بین بردش. با هر شلیک تمام سلول های تمام جسم فرشته دچار تشنجی می شدن که به هیچ عنوان قابل کنترل نبود. فرشته در اون لحظه ها هیچ حسی نداشت جز چیزی شبیه به درد و از جنس زجری که توضیحی نداشت. فقط هر بار بعد از تموم شدن اون جریان شکنجه آور با اطمینان به خودش می گفت:
-این دفعه آخری بود. دیگه انجامش نمیدم. هرچی می خواد بشه. دیگه انجامش نمیدم. دیگه انجامش نمیدم.
ولی بهار داشت می رسید. زندگی جریان داشت. اون بخش کوچیک برد اجتماعات قطار هنوز مال فرشته بود. ستاره و عطارد و تیرداد هنوز همراه بودن. اون آبشار کوچیک و قشنگ توی اون فرعی هنوز پا بر جا بود و نوازش های باد شبانه اون بالا کنار آبشار بوی بهار و عطر زندگی با خودش داشت. هنوز خیلی چیز ها بود که فرشته دلش می خواست بیشتر ببینه و باز ببینه. پس دفعه بعد باز هم نه چندان آروم و سر به راه ولی روی اون تخت وحشتناک ولو می شد و اجازه می داد که بین باند های سفید و لطیف و سیم و دستگاه های ناشناس گیر کنه و باز همون شوک و همون تشنج بی اراده و همون درد و چه بسا هر بار شدید تر از دفعه قبل تکرار بشه. فرشته به کسی نگفته بود. نه به تیرداد، نه به ستاره و عطارد. خیال هم نداشت به کسی بگه.
-این جنگ خودمه. به احتمال قریب به یقین من برنده نیستم. این جنگه خودمه. باختش هم باخت خودمه. فقط مال خودم. خودم تنها.
حس می کرد هر پدیده ای رو که تا دیروز براش عادی و معمولی بود امروز با ولعی عجیب می خواد. دیدنی ها رو بیشتر و دقیق تر تماشا می کرد. برای شنیدنی ها دقت بیشتری داشت. همه چیز رو انگار می خواست تا آخرین حد شناخت بشناسه. دست های تیرداد رو چنان لمس می کرد که انگار خیال داشت تمام خط ها و جزئیاتشون رو روی مغزش حک کنه. در برابر پرسش های اطرافیانش که به قرص خوردن هاش و پرهیز کردن هاش و رفتار عجیبش مشکوک بودن و می خواستن بیشتر بدونن فقط می خندید و پراکنده می گفت و اینقدر تابش می داد تا بحث عوض بشه و دست از سرش بردارن. شاد تر از همیشه به چشم می اومد. بیشتر و بلند تر می خندید. بیخیال تر جلوه می کرد. و با تمام این ها، هر شب، بدون استثنا از سرمای حاثل از ترس بی حدش توی خودش می لرزید. بالشش رو بغل می زد و با هقهق بی صدا روی بالش کاملا خیس به خواب می رفت. خوابی پریشون و سرشار از کابوس های قبرستون. حس کسی رو داشت که همیشه آماده رفتن از جایی بود. احساس امنیت نداشت. به نظرش روی زمین مهمون بود. باید می رفت. هر لحظه آماده بود. باید می رفت. به همین زودی باید می رفت. تنها فکر کردن به این چیز ها کافی بود که فرشته دیوانه بشه. هشیاریش رو در طول روز ها حفظ می کرد و شب که بقیه به خواب می رفتن فرشته با وحشت و جنون و اشک تنها می موند. درمان ها سخت تر می شدن ولی نتیجه مشخص نبود. شاید هم بود و اون ها به فرشته نمی گفتن. ولی فرشته خودش می فهمید. سردرد ها بیشتر شده بودن. سر گیجه ها شدید تر و فراگیر تر بودن و دیگه زیاد پیش می اومد که1دفعه بدون هیچ دلیلی بی مقدمه از حال بره. در جواب بقیه هر بار چیزی می گفت.
-از خستگی بود. به نظرم فشارم افتاد از بس گرسنهم بود. نفهمیدم چی شد جلوی پا هام رو ندیدم خوردم زمین و سرم خورد به این جدول بی ریخته. …
ستاره و عطارد باورشون می شد و نمی شد. و تیرداد فقط سکوت می کرد و دیگه هیچ. فرشته بلند و زیاد می خندید ولی گاهی پیش می اومد که از دستش در می رفت و به خاطر1موضوع خیلی کوچیک یا حتی به خاطر هیچ به چنان گریه های غیر قابل مهاری می افتاد که وقتی تموم می شد خودش هم تعجب می کرد که بین اون خنده ها و این گریه ها چطور ممکنه اینهمه فاصله باشه. این طور زمان ها پریسا بدون این که بخواد به کمکش می اومد. بقیه که برای این اشک ها هیچ توضیحی نداشتن به تنها توضیحی که می تونستن پیدا کنن تکیه می کردن. خاطرات، گذشته ها، پریسا.
-معذرت می خوام پریسا.
فرشته توی دلش این رو گفت و اجازه داد اون ها به همین توضیح تکیه کنن. از این که این گناه روی سر پریسا خراب می شد خوشحال نبود ولی هرچی می گشت هیچ جایگزینی براش پیدا نمی کرد که به جای توضیح به اطرافیانش بده. حقیقت رو نمی خواست بگه. پریسا زنده نبود. اگر هم زنده بود براش اهمیتی نداشت. چه اهمیتی داشت که فرشته چی می شد؟ چه اهمیتی داشت که دیگران چه قضاوتی کنن؟ چه فرقی می کرد که فرشته از نگاه دیگران برای پریسا گریه کنه یا این حال و هواش توضیح دیگه ای داشته باشه یا نداشته باشه؟ پریسا اگر زنده بود به این چیز ها اهمیتی نمی داد. این چیز ها به پریسا و به شاهین مربوط نمی شدن پس برای پریسا ارزشی نداشتن.
-پس بیخیال.
فرشته با این فکر لبخند تلخی زد. باید عجله می کرد. نوبت یکی از اون شلیک های وحشتناک بود. باید زود تر می رفت تا به موقع می رسید.
***
فرشته نشمرده بود ببینه چند روز گذشته. دیگه نمی خواست روز های باقی مونده عمرش رو بشمره. نمی خواست رفتن و تموم شدن لحظه های عزیزش رو حس کنه. برای MRI بهش نوبت داده بودن. اسکن به اندازه کافی دقیق نبود. می خواستن ببینن در این مدت چه کردن. باید می دیدن که آیا درمون ها و تلاش ها و شلیک ها جواب داده یا نه. ظاهر امر هیچ پیشرفتی رو به نفع فرشته و درمان گر ها نشون نمی داد ولی اون ها ترجیح می دادن با اطمینان بیشتری از شکستشون مطلع باشن. البته اینطوری نمی گفتن ولی فرشته در جزء جزء لبخند های امید بخششون این رو می دید. زمان می گذشت. تا اون شلیک عجیب که فرشته می دونست شدیده و می تونست تعیین کننده باشه و MRIبعدش چیزی نمونده بود. فقط1هفته. فقط6روز. فقط5، 4، 3، 2روز.
-لطفا زمان رو متوقف کن. لطفا.
این تقاضا هر لحظه1000بار از ذهن فرشته می گذشت. فرشته از شدت فشار عصبی این روز ها نفرت انگیز شده بود. خیلی زود و خیلی بی مورد تقریبا سر هیچ به شدت از جا در می رفت و اگر حواسش جمع نبود خیلی بد می شد.
-مواظب باش. مهربون تر باش. دیگه زیاد باهاشون نیستی. بذار ازت یادگاری های بد کمتر داشته باشن.
با این فکر سعی می کرد دوست هاش کمتر بد ازش ببینن. سعی می کرد خیلی باهاشون نپره تا نبینن چقدر بد اخلاق و چقدر وحشتزده هست. ظاهرا موفق شده بود ذهن همه رو منحرف کنه و از این توفیقش خوشحال بود. شبی که فرداش دوباره باید می رفت بیمارستان بعد از این که همه خوابشون برد بلند شد رفت بالای سرشون و همهشون رو سیر نگاه کرد. هرچند قرار نبود همین فردا بمیره ولی حس می کرد جواب فردا برای خودش و برای درمان گر ها چیزی شبیه به کارنامه امتحان نهاییه. همراه های فرشته خواب بودن. تمام جهان خواب بودن. فرشته حس می کرد تمام دنیا به معصومیت1بچه نوزاد به خواب رفته. بلند شد رفت توی حیاط. کسی نبود. تاریک و ساکت. فرشته1لحظه ترسید ولی بعد خندهش گرفت.
-از مردن بالاتر چی می تونه باشه؟ من دارم می میرم. از چی باید بترسم؟
لبخندی زد که در همون لحظه با اشک هایی که پشت سر هم از چشم هاش می چکیدن خیس خیس شد. فرشته روی1نیمکت گوشه حیاط نشست. شب بدون وحشت همیشگیش از تاریکی چه شکوهی داشت.
-تا حالا شب رو اینطوری ندیده بودم. تقصیر شب نیست. تقصیر خودمه که به این طرفش توجه نکردم. ببخش شب. ببخش که همیشه فقط سیاهی و ترسناکیت رو دیدم. خوب تقصیر من چیه؟ تو واقعا سیاهی. می ترسیدم ازت. ببخش شب. مهمون این لحظه هات رو ببخش.
فرشته شروع کرد به نقاشی کردن. ساعت ها از شب گذشته بود و فرشته هنوز1نقاشی کامل هم نداشت. تمام برگه هاش خیس اشک می شدن. از هرچی می خواست بکشه خاطراتی داشت که نمی ذاشتن چشم هاش آروم بگیره. عاقبت فرشته خسته از خودش با لبخندی خیس و بارونی گفت:
-این هم بیخیال.
آخرین برگه ای رو که واسهش مونده بود برداشت و شروع کرد به کشیدن. کار که تموم شد، فرشته روی برگهش1بهشت داشت. از این یکی خاطره ای در بیداری هاش به یاد نداشت. توی کما دیده بود و توی رویا هاش. بهشت فرشته کامل و بدون لکه های اشک، روی اون برگ کاغذ نشسته بود. فرشته اون شب تا خود صبح بیدار بود. فرشته و اشک و درد و آسمون و خاک و نسیم و شب.
***
بیمارستان.
منتظر نوبت چرت می زد. حالش به معنای واقعی بد بود. سرش از شدت خستگی دیشب و فشار اعصابش بد درد می کرد. دنیا داشت دور سرش می چرخید. حس می کرد دیدش تاریک و روشن میشه. خسته بود. از این تلاش و از شب بیداری ها و از وحشت خودش و از همه چیز خسته بود. نوبتش که شد، حس کرد دیگه هیچ چی براش مهم نیست. به شدت دلش می خواست بخوابه. چیزی به دکتر و پرستار ها نگفت. نمی خواست بره1روز دیگه بیاد. دیگه تحمل این انتظار کشنده رو نداشت. فقط می خواست تموم بشه. فقط اونجا دراز کشید و آروم چشم هاش رو بست. خودش رو سپرد دست هر چیزی. سردرد، سرگیجه، شلیک، حتی مردن.
تیرداد.
این تصویر واضح1لحظه از جا پروندش. چشم هاش پر از اشک شدن. به هقهق نرسید.
-بسه دیگه. تمومش کنید. بذارید بخوابم.
فرشته این ها رو خطاب به افکار دردناکی گفت که دوباره و دوباره و باز هم دوباره به مغزش هجوم می آوردن. شلیک شروع شد. خیلی طولانی و خیلی دردناک پیش رفت و تموم شد. کمی استراحت. فرشته حس می کرد در زنده بودن خودش تردید داره. اجازه داد سعی کنن امیدوار و سر حال نگهش دارن، بهش حرف های قشنگ بزنن، فریبش بدن و باور کنن که در دادن امید واهی بهش موفق بودن. فرشته آروم آروم وارد اون دستگاه عجیب که زمان اسکن ازش بی نهایت ترسیده بود می شد و حس می کرد این شاید1تونل از این دنیا به دنیای بعد از مرگ باشه. اگر جز این بود که فرشته اینهمه احساس خستگی و بی حسی نمی کرد. پس حتما داشت می مرد. از تصور این که اجازه نداده بود دکتر ها بفهمن چقدر حالش افتضاحه و کار رو به روز دیگه ننداخته بودن از خودش احساس رضایت می کرد. توی دستگاه به صدای عجیب و1نواختی که می شنید یا شاید خیال می کرد که می شنید گوش کرد. تاریکی بیشتر و بیشتر می شد. فرشته با خودش فکر کرد.
-این مردن از اون چیز هاییه که من می خوام. به آرامش فرو رفتن در خواب. خدایا من از این پایان ها می خوام. میشه همین حالا باشه؟
قطره اشکی رو که برای چکیدن بی تاب بود رو عقب زد چون می دونست پشت سرش سیل جاری میشه. و داخل دستگاه جای گریه کردن نبود. فرشته حس کرد اون صدای1نواخت براش لالایی می خونه. لبخند زد. حس کرد داره آروم آروم، خیلی آروم و نامحسوس از جهان اطرافش دور میشه.
-دارم می میرم. خدایا ممنونم که راحت تموم شد.
یادش اومد که دیشب فرصت نکرد به2تا چیز که دلش می خواست1نظر دیگه بندازه. یکی آسمون و یکی تیرداد.
-دیر شد. نشد دیگه. خیلی دوستت دارم آسمون. خیلی عزیزی تیرداد. تیرداد! معذرت می خوام. بیخیال. من رفتم. دنیا خوش.
چشم هاش بسته شدن. ذهنش کرخت شد. فرشته دست از جنگ برداشت. تلاش برای بیداری تموم شد. جنگ تموم شد. همه چیز تموم شد. خواب.
***
دستی، هوایی، صدایی.
-پس بلاخره داری بیدار میشی. عجله نکن. زمان هست. آروم بیدار شو.
فرشته چشم هاش رو به زحمت باز کرد. روی1تخت سفید، توی1اتاق کوچیک و نورانی، رنگ های آرام، هوای معتدل.
-اینجا چقدر شبیه زمینه.
فرشته خیلی آروم این رو گفت.
-اینجا زمین نیست. اینجا تخته. تو1کمی بالا تر از زمین هستی. مواظب باش سقوط نکنی.
فرشته به بالای سرش نگاه کرد. قامتی سفید پوش با چهره ای بسیار آرام و کاملا ناشناس آروم آروم از داخل مه بعد از بی هوشی خارج می شد و وضوح بیشتر و بیشتری می گرفت تا جایی که کاملا واقعی شد. فرشته حس کرد اینجا مرز بین2تا دنیاست ولی چه مرز عجیبی!.
-نگران نباش. تو هنوز زنده ای. فقط حالت بد شد. بهتر میشی.
فرشته به چهره اون ناشناس نگاه کرد. داشت کم کم یادش می اومد. بیمارستان. درمان. دستگاه.
-نه. خدای من! MRI.
دست های اون قامت سفید پوش فرشته رو تقریبا وسط زمین و هوا گرفتن.
-آروم باش. MRI منتظر می مونه تا1روز بهتر. چیزی نیست. تو حالت بد شد و از هوش رفتی. الان همه چیز مرتبه. تو به هوش هستی و این یعنی1اتفاق خوب.
فرشته از احساس ناکامی که بهش دست داده بود دلش می خواست گریه کنه ولی توان گریه کردن نداشت.
-اینهمه سخت نگیر. شاید واقعا لازم باشه بیشتر صبر کنی. برای باختن اینهمه عجله نکن. قهرمان ها اینطوری نیستن. جنگ واقعی اونه که فقط برای بردن بجنگی نه برای توجیه باختت. تضمینی برای بردت نیست ولی تضمینی هم به باختت وجود نداره. باید باور کنی تا بتونی واقعا بجنگی.
فرشته توی دلش خندید.
-این هم1روش جدید روانشناسیه. چه فریب مقدسی!
فرشته یقین داشت که این رو به زبون نیاورد. برای همین وقتی ناشناس بالای سرش در جوابش شروع به صحبت کرد از تعجب چشم هاش گرد شد.
-من روانشناس نیستم. فریب هم به هر صورت و دلیلی که باشه فریبه. راستی و درستی همیشه بهتره. همیشه راه صاف و مستقیم بهترین و نزدیک ترین راهه. من به این معتقدم پس سعی نمی کنم فریبت بدم. فریب هرگز مقدس نیست.
فرشته به اون چهره آروم خیره شد.
-فکرم رو می خونه؟! چطور ممکنه؟
فرشته دید که ناشناس لبخند مهربونی زد و گفت:
-هیچ چیز در این جهان غیر ممکن نیست.
تعجب فرشته به نهایت خودش رسید. بدون این که بفهمه و بخواد پرسش مثل پرنده ای که بپره از زبونش پرید بیرون.
-شما کی هستید؟
-من. یکی مثل خودت. یکی مثل تو.
جرقه ای مثل رعد توی سر فرشته غرید. این جواب انگار هزار ها هزار بار توی سرش منعکس شد.
-یکی مثل خودت. یکی مثل تو. یکی مثل تو.
همراه این انعکاس انگار دیوار های ذهن فرشته از شدت لرزش ویران شدن. انعکاس های بی پایان این جواب همه چیز رو توی خاطر فرشته مثل توفانی ویران گر زیر رو کردن و خاطرات رو با خودشون از نقطه فراموشی کشیدن بیرون و در فضای خالی و به هم ریخته ذهن فرشته پخش کردن. فرشته می دید. مأوا رو، بچه ها رو، پریسا رو در حالی که دست های فرشته رو گرفته بود و در جواب پرسشش می گفت:
-من. یکی مثل تو.
و فرشته به یاد آورد که چقدر از این جواب یکه خورده و خوشحال شده بود. ولی چرا؟ رعد داخل ذهن فرشته همچنان می پیچید. فرشته باز هم می دید. زمین شلوغ، تاریک و آشفته رو، ماشین هایی رو که بوق می زدن، ماشینی که ترمزش جیغ می کشید و می رفت. پیرمردی که پرت شد وسط خیابون. فرشته سوار ماشین. پیرمرد با چهره ای خونآلود ولی آرام و مزین به لبخند توی بغلش در حال مردن بود. داشت حرف می زد. مخاطبش فرشته بود.
-راهت سخته. از جاده اصلی منحرف نشو. مواظب جاذبه هایی که جاذبه نیستن باش. از فرعی ها پرهیز کن. برگشتنت ساده نیست. دنبال یکی مثل خودت بگرد. اصلت رو فراموش نکن. دنبال یکی مثل خودت بگرد. خودت رو فراموش نکن. دنبال یکی مثل خودت بگرد. اگر درست بری می تونی برگردی. دنبال یکی مثل خودت بگرد. دنبال یکی مثل خودت بگرد.
و باز پریسا که انگار تا آخر زمان در ذهن فرشته با همون صدای آروم شب اول آشناییشون در جواب پرسش فرشته که اسمش رو پرسیده بود می گفت:
-من؟ یکی مثل تو. من؟ یکی مثل تو. یکی مثل تو.
پیرمرد داشت می مرد. لبخند خونآلودش هنوز سر جا بود. فرشته گریه می کرد. پیرمرد دستش رو گرفت توی دست های لاغر و مهربونش و باز لبخند زد.
-دنبال یکی مثل خودت بگرد. خودت رو فراموش نکن. دنبال یکی مثل خودت بگرد. دنبال یکی مثل خودت بگرد.
پریسا آروم در جواب فرشته گفت:
-من؟ یکی مثل تو. یکی مثل تو.
-دنبال یکی مثل خودت بگرد.
-من؟ یکی مثل تو.
-دنبال یکی مثل خودت بگرد.
-من؟ یکی مثل تو. یکی مثل تو. یکی مثل تو.
فرشته خیلی نامحسوس احساس می کرد که دست اون ناشناس داخل اون اتاق روی پیشونیشه و باز احساس می کرد تا زمانی که این دست روی سرشه می تونه به یاد بیاره. یکی مثل خودش. انگار پرده ها یکی یکی کنار می رفتن. فرشته به پیشنهاد پیرمرد دنبال یکی مثل خودش می گشت و چقدر تشنه پیدا کردنش بود. پریسا بدون این که داستان رو بدونه در جواب پرسش فرشته که خواسته بود بفهمه پریسا کیه گفته بود من یکی هستم مثل تو. و فرشته.
-وای خدایا چه اشتباهی کردم!!!.
-آروم باش فرشته. نباید دوباره از هوش بری.
فرشته نمی فهمید این صدا که از دور دست ها و از بین هزاران انعکاس ذهنش می شنید ندای عقل بود یا صدای اون ناشناس که هنوز دستش روی سر فرشته بود و با دست دیگه آروم شونه فرشته رو نگه داشته بود که از روی تخت نی افته.
-فرشته!نباید بری. باید بیدار بمونی. بمون و جواب هات رو بگیر.
برای فرشته همین کافی بود. تمام ارادهش رو جمع کرد. با سردرد شدیدی که توی سرش مثل قدم های مرگ می پیچید و سرگیجه ای که انگار قسم خورده بود به فضای بی انتهای هیچ پرتابش کنه فرمان عقب گرد داد.
-حالا نه. من حالا از هوش نمیرم. من درکم رو لازم دارم.
نهیب اراده.
-تو بیدار می مونی.
فرشته حس کرد با نهایت تلاشش داره سعی می کنه با دست های ذهن پرده های سیاه ناهشیاری رو کنار بزنه. درست مثل کنار زدن پرده های محکمی از جلوی1پنجره در عالم بیداری. آخرین زور رو زد و موفق شد. حس کرد دست های اون ناشناس دستش رو گرفت و از تاریکی فزاینده اطرافش کشیدش بیرون. فرشته بیدار بود. بد حال از هیجان و درد و غم و ترس و همه چیز ولی بیدار بود.
-آفرین!می بینی؟ تقریبا هر کاری شدنیه اگر بخوایی.
فرشته بی حال گفت:
-ممنونم. بدون شما ممکن نبود.
-نه. من فقط آسون ترش کردم. توانایی خودت بود. حالا آروم باش. اینهمه فشار واقعا لازم نیست.
-ولی شما نمی دونید. من زمان زیادی ندارم. من باید. من باید توضیح بدم. باید به یکی بگم. من اشتباه وحشتناکی کردم. شما نمی دونید.
-آروم باش فرشته. صبر کن. بدون این پریشونی مزاحم گوش بده. لازم نیست توضیح بدی. من همه چیز رو می دونم. تمام داستانت رو می دونم.
فرشته حس کرد دیگه نه می تونه و نه می خواد بیشتر از این با حیرت کردن و پریشون تر شدن نیرو مصرف کنه. به دست اراده مهار اعصابش رو کشید و به توصیه اون ناشناس بعد از چندتا نفس عمیق فقط سعی کرد هشیار و مسلط باقی بمونه و موفق شد.
-شما از من چی میدونید؟
-من همه چیز رو می دونم. از اول تا امروز.
-شما از کجا می دونید؟
-این چیزیه که اگر در آخر کار یادت بود بپرس تا بهت بگم. خوب. داشتی چی می گفتی؟ اشتباه. بله تو اشتباه کردی و چه اشتباه بزرگی.
فرشته دوباره به یاد آورد. پریسا رو. پیرمرد رو و یکی مثل خودش رو.
-وای خدا!وااای خدای من چه اشتباهی کردم!.
-آروم باش فرشته. اینطوری چیزی عوض نمیشه. برای این که بتونیم آباد کنیم اول باید حجم ویرانی رو بدونیم. و تو باید بدونی. بله تو اشتباه کردی. تو در جستجوی یکی مثل خودت بودی و اون دختر، پریسا بدون این که از جستجوی تو آگاه باشه جوابی به سوالت داد که تو دلت می خواست بشنوی. و تو بدون این که فکر کنی این دریافتت چقدر درسته به جواب اون دختر اکتفا کردی و پذیرفتی که گم شدهت رو پیدا کردی. و حتی1لحظه احتمال ندادی که شاید این تصورت درست نباشه. پریسا فقط1دختر بود. دختری مثل همه دختر های هم سالش. و تو اون شب با تکیه بر جواب کوتاه اون و تصور خطای خودت از این دختر برای خودت چیزی ساختی که نبود. بتی غیر زمینی. تجسم واقعی از1رفیق آسمونی از جنس خودت وسط اینهمه خاکی متفاوت. سال ها گذشت و پریسا همراهت بود. در جریان گذر زمان و تمام چیز هایی که از سر گذروندی در خودت و زندگیت و سفرت و موانع و شیرینی ها و تلخی های توی راهت و محبتی که به پریسا داشتی غرق شدی و اینقدر پیش رفتی تا خودت رو فراموش کردی. فراموش کردی این سفر از کجا شروع شد. فراموش کردی کی هستی و فراموش کردی با چه اصراری در جستجوی یکی مثل خودت بودی و از اون مهم تر فراموش کردی چرا دنبالش می گشتی. ولی این وسط پریسا همچنان هم سفرت بود. دیگه چیزی از اون گشتن و اون یافتن در خاطرت نبود. هیچ چیز جز بتی که از پریسا در تصور خودت ساخته بودی و عشق. حالا فقط دوستش داشتی. بدون مرز و بدون توضیح. پریسا دیگه در نظرت یکی مثل خودت نبود. پریسا فقط1چیز متفاوت بود. چیزی جدا از خاک و خاکی ها. عزیزی از جنس آسمون. عزیز تمام وجود تو. توصیف واقعی از عشق. عزیزی فقط برای دل و دست های تو.
فرشته زمانی به خودش اومد که داشت بدون نگرانی حضور1فرد دیگه بی پروا و بلند هقهق می کرد و مثل سیل می بارید.
-می فهمم. می فهمم که چقدر برای تو دردناکه ولی بیا ادامه بدیم.
فرشته با سر موافقت کرد. اینجا جای توقف نبود. ناشناس با همون لحن آروم ادامه داد.
-حالا دیگه فقط دوستش داشتی. ایمان داشتی که ماهیتش رو درست شناختی. 1آسمونی پاک و متفاوت. همراه تو. رفیق پرستیدنی تو. فقط برای تو. شاید کمی هم خاطر خواهت. انتظار نداشتی اندازه عشق تو بخوادت. همین اندازه که یقین داشتی رفیقته برات بس بود. به همون اندازه که یقین داشتی تصورت در مورد ماهیتش درسته. دیگه به این فکر نمی کردی که از کجا اینهمه برات عزیز شد. دیگه برات مهم نبود. دیگه یادت نبود و هنوز هم یادت نیست.
فرشته حس می کرد دیگه نمی تونه تحمل کنه. نمی فهمید چشه فقط در قلبش دردی رو احساس می کرد که به نظرش می تونست از پا درش بیاره.
-راحت باش فرشته. اگر می خوای داد بزن. جز ما کسی اینجا نیست.
فرشته داد نزد ولی بلند زار می زد. بلند و بیخیال این که کسی جز خودش داره تماشاش می کنه.
-وای خدای من! وای خدایا! وای!!!
-فرشته!گوش بده. می فهمم که تو هنوز دلتنگشی. البته نه دلتنگ اون پریسایی که در لحظه های آخر با هم بودنتون مقابلت ایستاد و سیاه ترین واقعیت هایی که تو تصورشون می کنی رو فریاد کشید. دلت پریسای خودت رو می خواد. رفیقی از جنس بهشت که اگر واقع بین باشی می بینی که هرگز وجود خارجی نداشت و تو فقط تصورش کرده بودی. تو درد می کشی ولی واقعا فایده نداره که زمانت رو برای گریه کردن تلف کنی. به چیز های دیگه هم فکر کن. از جمله این که تو برای چی دنبال یکی مثل خودت می گشتی.
فرشته ناگهان گریه رو رها کرد. ناشناس درست می گفت. چرا؟ این چرا هم به باقی چرا هایی که توی ذهنش می چرخیدن و براش شب و روز نذاشته بودن اضافه شد.
-من نمی دونم. واقعا نمی دونم. ولی خیلی دلم می خواد بدونم. این رو و خیلی چیز های دیگه رو. چرا می گشتم؟ دنبال چی می گشتم؟ یکی مثل خودم. باهاش چیکار داشتم؟ چرا اینهمه تشنه پیدا کردنش بودم؟ یادم نیست. جوابش هیچ کجای ذهنم نیست.
-جوابش همیشه باهات بود. تو فقط فراموشش کردی. مثل تمام جواب هات که فراموششون کردی. تو دنبال یکی مثل خودت بودی چون اون پیرمرد دم آخری بهت گفته بود برای بازگشت باید یکی مثل خودت رو پیدا کنی. اون زمان زیادی نداشت که بهتر برات توضیح بده. و تو فقط همین اندازه فهمیدی که باید یکی مثل خودت رو پیدا کنی تا بتونی برگردی به همونجایی که ازش اومدی.
-من از کجا اومدم؟
-از آسمون فرشته. تو آسمونی هستی. تو مال اینجا نیستی فرشته. تو مال آسمونی. مال بهشتی که گه گاهی توی رویا هات می دیدی و توی کما هم دیدی و دیشب توی برگه نقاشیت کشیدی. اون ها رویا نیستن فرشته. تمامشون واقعی هستن. اونجا همون جاییه که تو ازش اومدی به زمین. و تو یادت نیست. در گذر ایام تو آسمونی بودن خودت رو فراموش کردی و بعد تصور آسمونی بودن پریسا رو هم از یاد بردی و اینطوری شد که دلیل عشقت رو بهش فراموش کردی و آخر کار فقط همون عشق کور و بی توصیف و بی توضیح بود و بس. بله فرشته. تو از آسمون هستی. از بهشتی که فرشته ها توی ستاره هاش خونه دارن و هر کدومشون با1بچه پرستو هم خونه هستن. درست مثل خوابی که در گذشته های خیلی دور می دیدی.
فرشته حس می کرد دیگه نمی تونه رابطه بین کلمات رو درک کنه. این شوخی خیلی زشتی بود. هیچ کس حق نداشت حتی برای دلداری دادن به فرشته دم مرگ مسخرهش کنه. حتی این ناشناس با ظاهر آگاهش.
-تمام حرف هایی که زدم کاملا جدی بودن. بهت که گفتم. از نظر من فریب هرگز موجه نیست. تو دیگه طفل نیستی که من بخوام واسهت لالایی بخونم تا آروم بگیری. باور کن و مطمئن باش که بهت راست میگم. تو واقعا آسمونی هستی. اون پیرمرد خواست راه برگشت به آسمون رو بهت نشون بده ولی زمانش خیلی کم بود. تو هم بی تجربه بودی و راه رو اشتباه رفتی و نتیجهش این شد که می بینی. فراموشی.
فرشته حس کرد بیش از حیرت خودش در اون لحظه دیگه مرزی برای حیرت کردن در جهان نیست. ناشناس لبخندی زد و گفت:
-حرف بزن. ممکنه دیگه این فرصت به این سادگی پیش نیاد.
فرشته هشدار رو دریافت کرد.
-من! از آسمونم!؟ یعنی اون ها که دیدم زندگی گذشته خودم بود؟ تمامش؟
-بله. دقیقا. تمامش.
-یعنی من خاکی نیستم؟
-نه فرشته. نیستی. تو خاکی نیستی. آدم هم نیستی. تو فرشته ای فرشته. فرشته ای از آسمون. از وسط بهشت.
-پس من مال اینجا نیستم؟ من جدا هستم؟ جدا و متفاوت از تمام این جماعت؟ من از جنس این ها نیستم؟ از جنس همراهام؟ من از جنس تیرداد نیستم؟ از جنس ستاره و عطارد؟ تمام این مدت بینشون غریبه ای بودم که نباید باشه؟
-نه. اینطور نیست. تو نه جدا هستی و نه متفاوت. خیالت راحت باشه. تو از جنس تمام این مردمی. از جنس همراه هات، از جنس تیرداد. تو خاکی نیستی. مثل همه. فرشته، تمام این آدم ها که روی این خاک می بینی، همه مثل تو هستن. همراه های تو، اطرافیانت و حتی دشمنانت. اون ها همهشون1روزی مثل تو آسمونی بودن. همهشون مثل تو ناخواسته و ندانسته گرفتار خاک شدن و همهشون کم و بیش اشتباه رفتن و فراموش کردن. تمام مردمی که تو تا حالا توی سفرت دیدی همهشون از جنس خودتن. اون پیرمرد که تا دم آخر کمکت می کرد، راننده ای که سعی کرد برسوندش بیمارستان، تمام اون بچه هایی که از تصور جا گذاشتنشون هنوز گریه می کنی، اون جوون راننده ای که سوار ماشینش همراه پریسا به اولین فرعی رفتید، و دزدی که کیف اون خانم رو دزدید و فرار کرد. هیچ کدوم اون ها از جنس خاک نیستن. اون ها همه فرشته های آسمون بودن. درست مثل تو. توی آسمون تفاوتی بین اون ها و تو نبود. تفاوت از زمانی شروع شد که ما گرفتار خاک شدیم. به اینجا که رسیدیم هر کسی به1طریقی راهش رو پیش گرفت و از1راه جدا رفت. هر کسی به1مقصدی رسید و تبدیل به1چیزی شد. یکی شد اون پیرمرد نورانی که تمام عمرش رو درست رفت و در نتیجه هرگز فراموشش نشد که کیه و از کجا اومده و باید کجا بره و آخرش هم رفت به خونه اولش توی آسمون، یکی شد اون جوون که سوار ماشینش تو و پریسا رو برد به فرعی، یکی شد پریسا که تو بدون مرز و بدون مهار عاشقش بودی، یکی شد دزدی که کیف1خانم رهگذر رو می دزده، و یکی هم شد تو. توصیف خودت رو خودت پیدا کن. اون ها که درست رفتن هرگز یادشون نرفت کی هستن و چه باید کنن. بنا بر این هرگز گم نشدن. و اون ها که اشتباه رفتن خودشون و اصلشون رو از یاد بردن و زمانی که وقت رفتن برسه جسم خاکیشون رو جا می ذارن و میرن ولی نه به جایی که ازش اومدن. هر کسی بسته به اندازه ای که اشتباه رفته از مقصدش دوره و در نتیجه وقتی از زمین رفت به جایی دور تر از خونه اولیش میره. اون پیرمرد که دیدی صاف رفت به ستاره خودش و الان در خونه هست. فرشته، ما هیچ کدوم روی خاک ابدی نیستیم. زمان همه ما محدوده. و کاری که باید انجام بدیم اینه که در این زمان محدود سعی کنیم به راه درست بریم و فراموش نکنیم از کجا شروع کردیم و کجا باید بریم. اگر جز این باشه نمی تونیم برگردیم خونه.
فرشته گوش می داد. با نگاهی که ترکیبی از حیرت و درد بود به ناشناس خیره شده بود و گوش می داد.
-حرف بزن فرشته. بگو.
-زمان من تموم شده. من دیگه هرگز نمی تونم برگردم خونه.
-چرا این حرف رو می زنی؟
-چون من خیلی خیلی اشتباه رفتم. اینقدر اشتباه رفتم که دیگه حتی یادم نیست چطوری میشه درست رفت. زمان من تقریبا تموم شده و من حتی راه درست رو بلد نیستم چه برسه به این که بخوام برگردم و از اول برم.
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. از تصور این که بخواد تمام این راه طولانی رو برگرده و از اول بره، از تصور این که بخواد با تیرداد و بقیه خداحافظی کنه و تنهایی برگرده عقب و اون راه وحشتناک رو دوباره و تنها طی کنه چنان بغض سنگینی توی گلوش نشست که حس کرد ترجیح میده همین الان بمیره و اون لحظه خداحافظی رو مجسم نکنه. ناشناس1دستمال سفید به دستش داد و با مهربونی گفت:
-نه. اشتباه می کنی. اصلا لازم نیست برگردی. هیچ کسی نمی تونه راه رفته رو عقب گرد کنه. تو باید از همینجا درستش کنی. در ادامه سفرت. همراه دوست هات. در مورد زمانت هم. بگو ببینم چقدر دیگه زمان داری؟ تو می دونی؟
فرشته که خیالش از عقب گرد راحت شده بود در حالی که اشک تموم صورتش رو پوشونده بود با سر جواب منفی داد.
-معلومه که نمی دونی. هیچ کس نمی دونه چقدر زمان داره. تو هنوز زنده ای فرشته. حتی اگر نتونی کاملا همه چیز رو درست کنی اوضاع رو که می تونی بهتر کنی. روح تو مثل جسمی که در اثر ناپرهیزی چاق و سنگین شده الان از اشتباهاتت سنگینه. اینطوری پرواز غیر ممکنه. برای این که در پایان زمانت بتونی بپری باید سبک بشی. از همینجا شروع کن. سیاهی هایی رو که سنگینت کردن پاک کن و بریز دور تا وقت رفتن سبک تر باشی. هیچ ویرانی نیست که نشه آبادش کرد.
-ولی من نمی تونم چیزی رو آباد کنم. زمان زیادی گذشته. من در این مدت هیچ چی نبودم. من فرشته خوبی نبودم. آدم خوبی هم نبودم. حتی راهنمای خوبی هم نبودم. من هرگز نمی تونم بپرم. این رو حسش می کنم.
-و این حس یکی از اشتباهاتته. لازم نیست فرشته باشی که بتونی بپری. روی زمین نباید فرشته باشی. فرشته بودن که هنر نیست. باید روی زمین چیزی باشی که ارزش برگشتن به آسمون رو داشته باشی. چیزی بالا تر و برتر از1فرشته.
فرشته به فکر فرو رفت. از فرشته بهتر چی می تونه باشه؟
-من باید چی باشم؟
-انسان. این چیزیه که روی زمین باید باشی. انسان بودن همون هنر و امتیازیه که برای پرواز کردن باید داشته باشی. اگر می خواستی فرشته باقی بمونی نباید گرفتار خاک زمین می شدی. و اگر می خوای فقط آدم باشی آسمون و خونه رو برای ابد فراموش کن. تو به خاک اومدی و برای برگشتن به آسمون باید چیزی باشی که هرچند روی خاکه ولی مال خاک نیست و شایسته آسمونه اگرچه توی آسمون نیست. به حرف هام فکر کن و مطمئن باش که می فهمیشون.
-انسان بودن خیلی سخته.
-بله که سخته. اگر سخت نبود که اینهمه خاکی متفاوت دور و برت نبودن. بدون سختی که امتیازی کسب نمیشه. انسان بودن سخته ولی محال نیست. پس سعی کن و به شایستگی کسب این امتیاز برس.
فرشته مات به مقابلش خیره بود.
-من دارم می میرم.
-همه ما داریم می میریم. هر قدمی که بر می داریم1قدم به مرگ نزدیک تر میشیم. قرار نیست هیچ کس برای همیشه زنده بمونه. تو هنوز نمردی و زنده تا زنده هست زمان داره. تا لحظه آخر زندگی خاکی زمان داریم که سعی کنیم. اون پیرمرد می خواست این ها رو بهت بگه ولی چون زمان نداشت ارجاعت داد به یکی مثل خودت. اگر درست نگاه می کردی اصلا لازم نبود اونهمه بگردی. اطرافت رو ببین، همه این مردم یکی هستن مثل خودت. اگر از همون اول این حقیقت رو می فهمیدی پیش از این که اصلت رو فراموش کنی، فقط دیدن این افراد متفاوت کافی بود که راهت رو پیدا کنی. از بعضی هاشون عبرت می گرفتی و از بعضی هاشون تقلید می کردی و حالا اینهمه بار روی دل و روی روحت حس نمی کردی. خوب. دیگه گذشته. از حالا رو دریاب. موفق میشی. ایمان داشته باش که میشی. و حالا، به نظرم دیگه باید بری. بیرون از این اتاق، خیلی کار داری که باید بهشون برسی.
فرشته احساس عجیبی داشت. نمی دونست از چه جنسی. وقتی از روی اون تخت سفید بلند شد حس کرد کس دیگه ای شده. با اینهمه هنوز از مردن بی نهایت می ترسید و هنوز حس می کرد ابدا دلش نمی خواد به این زودی زمانش تموم بشه و دلش نمی خواد تیرداد و بقیه بدون اون سفرشون رو ادامه بدن. باز هم بغض. باز هم اشک.
-بلند شو برو و از زندگی لذت ببر. خاک اونقدر ها هم تاریک و سیاه نیست. اگر درست زندگی کنی اینجا هم می تونه بهشت باشه. بهشتی موقت برای رسیدن به بهشت خودت. راستی داشت یادم می رفت. اون بیرون یکی منتظرته. خیلی وقته که اینجاست. بیشتر از این منتظرش نذار. موفق باشی!.
فرشته آروم راه افتاد و رفت طرف در. یادش رفت برگرده و جواب بده. حتی یادش رفت برگرده و به اون ناشناس نگاه کنه. فقط رفت. در رو باز کرد و رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. اتاق انتظاری کوچیک و خلوت که ب1سالن انتظار عمومی و بزرگ وصل بود. و درست لحظه ای که سر بلند کرد،
-تیرداد!تو اینجا! تو اینجا چیکار می کنی؟
-رفیق اسرار آمیز و پنهان کارم رو تعقیب می کنم. باید می فهمیدم برای چی اینهمه عجیب شده. من رفیقشم. باید می فهمیدم. نباید؟
-تیرداد!من،
-می دونم. جواب دکتر رو همون روز اول شنیدم.
-شنیدی؟ همهش رو؟
-همهش رو.
-خوب.
تیرداد به فرشته غمگین نگاه کرد.
-خوب چی؟
فرشته با بغضی به سنگینی1کوه آهن گفت:
-من دارم می میرم تیرداد.
فرشته تا چند لحظه بعد از گفتن این حرف به تیرداد نگاه نکرد. مطمئن بود که وقتی سر بلند می کنه توی چشم های تیرداد تاسف و همدردی و محبتی از اون جنس که به افراد عزیز دم مرگ می کنن و حتی اشک می بینه. منتظر بود که تیرداد باهاش همدردی کنه. دستش رو بگیره. حتی مثل همیشه بغلش کنه و سرش رو بذاره روی شونه خودش و بهش بگه خیلی متاسفه. بگه می تونه هرچی دلش بخواد روی شونه تیرداد گریه کنه و بهش اطمینان بده که تا آخرین لحظه کنارشه و درکش می کنه و از این چیز های قشنگ و آرامش بخشی که معمولا میگن. ولی تیرداد هیچ کدوم از این کار ها رو نکرد و هیچ کدوم از اون حرف ها رو نزد. زمانی که سکوت تیرداد طولانی شد فرشته آروم سر بلند کرد و از پشت پرده اشک هاش به تیرداد خیره شد. با دیدن نگاه تیرداد تعجب کرد. تیرداد آروم و متفکر تماشاش می کرد. اصلا شبیه تصور فرشته نبود. فرشته برای کسری از ثانیه از این سکوت و اون نگاه عصبانی شد و بعد خندهش گرفت. تیرداد همیشه هیبت مشکلات و موانع رو به بهترین حالت می شکست و عظمت ترسناک مشکل رو برای فرشته لوث می کرد و بعد از اون دیگه جنگیدن و کنار زدن مشکل سخت به نظر نمی رسید. ولی این دفعه پای مرگ و زندگی وسط بود. این رو نمی شد کنار زد. و تیرداد خیال همدردی از نوعی که فرشته تصور کرده بود رو نداشت. صدای تیرداد فرشته رو از افکارش کشید بیرون.
-فرشته، به من نگاه کن و بهم جواب بده.
فرشته به تیرداد خیره شد. تیرداد با همون نگاه عجیب به فرشته نظر انداخت و خیلی جدی پرسید:
-فرشته، به نظر تو من چقدر دیگه زنده ام؟
-خوب، تو، من نمی دونم. خیلی. خیلی زیاد.
-از کجا می دونی؟
-خوب تو جوونی، سلامتی، قوی هستی، طبیعتا خیلی از عمرت باقیه. هیچ دلیلی نداره جز این باشه. این که پرسیدن نداره.
-فرشته، تو می تونی تضمین بدی که من همون اندازه ای که تو تصور می کنی عمر می کنم؟ واقعا می تونی تضمین بدی که فردا من مثل امروز زنده باشم؟ از کجا معلوم که برام اتفاقی نی افته و فردا این موقع دیگه من توی این دنیا نباشم.
-خفه شو تیرداد.
فرشته نفهمید این فریاد کی از گلوش پرید بیرون. وقتی به خودش اومد که در تلاشی ناموفق برای سیلی زدن به تیرداد فقط بغلش کرد و زد زیر گریه. تیرداد دستی به سرش کشید و گفت:
-گریه نکن رفیق. من نمی خوام اذیتت کنم که گریه کنی. فقط می خوام متوجه بشی. ببین فرشته. هیچ تضمینی نیست که من2دقیقه بعد از این زنده باشم یا نه. ممکنه دچار1حادثه بشم. مثل همه مردم دنیا. این رو که رد نمی کنی.
فرشته با حرکت سر جواب منفی داد. تیرداد همون طور که به سر فرشته دست می کشید گفت:
-پس واقعا معلوم نیست من چقدر زمان برای زندگی دارم. حالا تو. تو کی می میری فرشته؟ کسی دقیقا روز و ساعتش رو بهت گفته؟ تو می دونی چقدر دیگه زنده ای؟
فرشته به تیرداد نگاه کرد.
-من، نمی دونم. فقط می دونم که رفتنی هستم.
-عجب اطلاعات دقیقی! فرشته، همه ما رفتنی هستیم. تو، من، تمام زنده ها، همه1روزی می میریم. و هیچ کدوم از ما واقعا نمی دونیم کی می میریم. هیچ معلوم نیست که من زود تر از تو رفتنی نباشم. آروم باش فرشته. هر زمان بخوای می تونی بهم سیلی بزنی. خیالت راحت باشه. اگر اوضاع همینطور پیش بره و اتفاقی برام نی افته من خیال ندارم به این زودی بمیرم. من فقط این ها رو گفتم و میگم تا تو توجیه بشی. فرشته، تو از باقی زنده ها جدا نیستی. هیچ زنده ای تا ابد زنده نیست. تو هم نیستی. بلاخره1روزی می میری مثل همه. و واقعا معلوم نیست این روز دقیقا کی میاد. تو هم مثل همه زنده ها باید سعی کنی و برای حفظ زندگیت و بهتر و طولانی تر کردنش تلاش کنی. فقط این وسط تو چندتا مشکل داری. یکیش این که تو با توجه به وضعیتی که برات پیش اومده باید کمی بیشتر تلاش کنی. یعنی باید از درمون ها و درمون گر ها کمک بگیری و بیشتر مواظب باشی، و دومی من هستم.
فرشته که از این دومی چیزی نفهمیده بود فقط با نگاه پرسش گر نگاهش کرد. تیرداد بی توجه به اطرافش فرشته رو محکم بغل کرد و گفت:
-دومی من هستم. من نمی خوام به این زودی و به این سادگی از دستت بدم. حتی اگر خودت هم کم بیاری از سهم من نباید ببخشی. تو باید2برابر برای زنده موندن تلاش کنی. برای خودت و برای من. تو رفیق عزیز من هستی که خیال ندارم به هیچ عنوان به این آسونی به خاک ببخشمش. کوتاه بیا هم نیستم. ما باید بریم سفر. باید به قطار برسیم. تو باید همراه من باشی. بهار داره میاد. آبشار ها، شب ها، باد ها، تمام قشنگی های زندگی منتظرن تا ما یاد بگیریمشون و تجربهشون کنیم. و تو باید باشی. پس دیگه گریه زاری رو تموم کن. فقط تلاش کن که باشی. با هم ادامه میدیم. مرگ زورش به جفتمون با هم نمی رسه. تو هم دیگه بهش فکر نکن. داره دیر میشه. بیا فرشته. بیا از اینجا بریم. امشب باید حرکت کنیم. باید اون طرف پل به قطار برسیم. پاشو رفیق. بلند شو بریم. بقیه منتظرن.
تیرداد از جاش بلند شد، دست فرشته رو گرفت و کشیدش بالا. فرشته حس می کرد به طرز عجیبی داره قوی تر و قوی تر میشه. ترس انگار از قدم هاش ترسیده بود. نه کاملا ولی چند قدمی عقب نشینی کرده بود و فرشته قشنگ این رو احساس می کرد. همراه تیرداد به طرف خروجی به راه افتاد. با خودش فکر کرد:
-یعنی میشه اگر من تونستم برگردم خونه ستاره ای که خونه تیرداده همون دور و بر ها باشه؟ کاش بشه تمام عزیز های من اون بالا دورم باشن!. وای چه بهشتی میشه!.
تیرداد به فرشته نگاه کرد و با دیدن لبخندی که روی صورت خیسش نقش بسته بود فهمید که در حال بافتن خیال های خوبه. ترجیح داد رشته خیال هاش رو پاره نکنه. فقط دستش رو گرفت و به نگاه خسته و خیسش لبخند زد و راه افتادن. نزدیک در خوابگاه فرشته آروم گفت:
-تیرداد!میشه به کسی نگی؟
-البته که میشه. مطمئن باش. بهشون چیزی نمیگم. تو هم لازم نیست دیگه از چیزی بترسی. اون لکه تاریک می بازه. دمش رو می ذاره روی کولش و در میره. شاید طول بکشه و شاید مجبور باشی خیلی بجنگی ولی آخرش پیروز این ماجرا تویی. تو تنها نیستی. پیروز این ماجرا ماییم. تو و من. اصلا شک نکن.
فرشته به تیرداد خیره شد و فقط لبخند زد. لبخندی از سر تشکر عمیقی که نمی دونست با چه کلامی میشه بیانش کرد. چقدر خوشحال بود که تیرداد اون همدردی معمولی رو که فرشته تصور و انتظارش رو داشت باهاش نکرده بود. حالا حس می کرد دیگه همدرد نمی خواد چون درد رو مثل گذشته احساس نمی کرد.
-شما2تا معلومه کجا بودید؟ گفتیم این دفعه2تایی گم شدید.
-نه بابا نترسید. این فرشته این دفعه راستی راستی گم شده بود و نمی دونست از کجا برگرده پیش ما. رفتم پیداش کردم آوردمش. چه خبر؟
-وای تیرداد همه دارن امشب راه می افتن. عطارد بیچاره شد تا تونست4تا بلیت اتوبوس بگیره. اگر نمی اومدید و جا می موندیم…
-ما جا نمی مونیم. مطمئن باش ستاره. امشب راه می افتیم. شنیدم قطار اون طرف پل سریع تر میره.
***
اتوبوس. شلوغ و شاد. مسافر ها1لحظه آروم نمی گرفتن. دست می زدن، آواز می خوندن، می رقثیدن، انگار همه از شادی رسیدن به قطار پر بودن. فرشته حس می کرد چقدر این لحظه ها رو دوست داره. ستاره چندتا از دوست های داخل قطارش رو پیدا کرده بود و آورده بودشون پیش خودشون و داشت وسط خنده و جوک و سر و صدا به همهشون خوش می گذشت. ساعت ها گذشتن بدون این که کسی گذشتنشون رو بفهمه. اون شب توی اتوبوس کسی نخوابید. صبح فردا هم همینطور.
زمان می گذشت. بهار نشونه هاش رو همه جا پخش کرده بود. هوا، نسیم، زمین، حتی آسمون. فرشته حس پرواز داشت. جز گذشته هاش که روی شونهش سنگینی می کرد و این لکه تاریک لعنتی که هر لحظه خودش رو به رخ آگاهی فرشته می کشید باقی کار ها رو به راه بودن. فرشته همراه دوست هاش به طرف آینده ای پیش می رفت که امیدوار بود سفید باشه. فرشته امیدوار بود مثل همه.
اتوبوس برای استراحت بین راه توقف کرد. دیگه جایی برای اسکی نبود. یخ ها آب شده بودن. آفتاب آروم و نوازش گر و حالا دیگه با گرمای آرامش بخشش
می تابید.
-آخجون اونجا رو! بریم آب بازی!.
ستاره این رو گفت و دست تیرداد و فرشته رو هم زمان کشید و دوید. عطارد مثل همیشه شروع کرد به اذیت کردنش. ستاره فقط براش زبون در آورد و بهش آب پاشید و از خیس شدنش زد زیر خنده. فرشته بعد از این که از عمق استخری که همه داشتن توش کیف می کردن مطمئن شد خودش رو سپرد به آب.
-سلام فرشته. دلم تنگ شده بود. کجا هایی؟
فرشته سر بلند کرد. مینا درست کنارش بود.
-سلام مینا. حالت چطوره؟ حال اون یکی مینا چطوره؟ هنوز بهش می رسی؟
-آره می رسم. باهاش حرف هم می زنم. بهش گفتم بهار داره میاد. تو چی؟ دیگه پرستو پر ندادی؟ هنوز کسی جز من نفهمیده تو مال آسمونی؟ من هنوز هم منتظرم یکی از اون معجزه های فرشته ایت رو نشونم بدی و کاری کنی که نقاشی یاد بگیرم می دونی؟
فرشته لبخندی زد و هم زمان آهی کشید و جواب داد:
-مینا!مینای عزیز! اون روز هم توی قطار بهت گفتم. من اون چیزی که تو تصور می کنی نیستم عزیز. من فقط…
-آهایی!همه بجنبید بپرید بیرون. زمان حرکته. هر کسی نجنبه از ماشین جا می مونه.
با این صدا که معلوم نشد مال کی و از کجا بود همه به تکاپو افتادن. مینا و فرشته از هم جدا شدن و همه وسط اون هیجان شاد، در هم و پر سر و صدا ریختن به هم و دویدن طرف ماشین. فرشته دیگه مینا رو نمی دید ولی حالا دیگه کلام ناتموم اون روزش رو می تونست کامل کنه.
-من فقط1نفرم. فقط1نفر که مثل خود تو1زمانی خونهش توی آسمون بود. فرشته های با تجربه تر همیشه هشدار می دادن که به پایین نگاه نکنیم. ولی افسوس که… یکی از شب های آسمونی که یادم نیست آسمون ابر داشت یا ستاره، اون1نفر با خودش گفت: یعنی این منطقه ممنوعه داستانش چیه؟ بذار1نگاهی کنم. فقط1نگاه کوچولو. و بعد این شد که می بینی. این بلا سر همه آدم ها اومده. همه ما1روزی فرشته بودیم عزیز. این پایین که گرفتار شدیم هر کدوم تبدیل به1چیزی شدیم. یکی شد اون آدم خوبه که من همیشه دلم می خواد جاش باشم، یکی اون بچه پولدار که همه فکر می کنن با داشته هاش خوشبخت هست ولی نیست، یکی شد فرشته که اینجا واسه شما و بقیه گذشته هاش رو نقاشی می کنه. البته نه همهش رو.
این گرفتاری ابدی نیست. فقط ما1کار باید کنیم. این که اصالت روح1فرشته رو حس کنیم تا زمان برگشت راحت تر باشیم. هر چی از اون اصل دور تر بشیم سنگین تر میشیم و بازگشتمون مشکل تر میشه. نکنه اینقدر سنگین بشیم که دیگه پرواز به نظرمون محال بیاد؟ اگر درست پیش بریم خونه ما توی همون ستاره که زندگی می کردیم تا زمان برگشتمون برامون می مونه. من که از اصلم چنان دور شدم که دیگه اصلا پیداش نیست. کاش اینهمه دور نمی رفتم. برام دعا کن. می خوام برگردم ولی زیادی سنگین شدم. چجوری میشه دوباره سبک شد؟ خیلی دلم می خواد بدونم. اگر می دونی بهم بگو.
صبح روز بعد ماشین توقف کرد. به پل رسیده بودن. ولی…
-ببینید!از روی این پل نمیشه رد شد. این که داره میاد پایین. حالا چطوری بریم؟
-به نظرم بزنیم از توی رودخونه بریم امن تره. شنا گر ها بپرید.
اکثریت با1هورای بلند دویدن طرف رودخونه. فرشته نگاه کرد. دود سفید قطار از اینجا پیدا بود.
-وای چه رودخونه بزرگی! چه قشنگه! آخجون الان باید بریم توی آب این عطارد تمام کلاس ملاسش خیس میشه من کیف می کنم. حقته. هرچی گفتم بیا توی اون استخر دیروزیه بازی کنیم نیومدی که خیس نشی؟ حالا بیا با اون مارک و ادکدت شنا کن جیگرم حال بیاد. عطارد که می دید واقعا هیچ راهی نیست برای این که دلش خنک بشه ستاره رو اول پرت کرد توی آب و جیغش رو در آورد و بعدش خودش از سر ناچاری زد به آب. رودخونه واقعا بزرگ و تند بود. چند قدم بالاتر سرچشمهش بود. آب با فشار از وسط1سنگ بزرگ می زد بیرون، پخش می شد، موج می زد و پیش می رفت. فرشته دیگه عطارد و ستاره رو نمیدید. تیرداد کنارش مونده بود. فرشته با نگاهی مردد به رودخونه خیره شد.
-اون2تا کجا رفتن؟ طوریشون نشه؟
-نترس چیزی نمیشه. اون ها الان وسط آب هستن. ما نمی بینیمشون. هر کسی اینجا باید خودش تنها بره.
-چقدر بزرگ و چقدر با شکوهه. دلم می خواد تماشاش کنم. حس می کنم اون طرفش خیلی دوره.
-خیال می کنی. از اینجا اینطوری به نظر میاد. مثل برق می رسی.
فرشته به دور ها خیره شد. تیرداد آروم تکونش داد.
-کجایی فرشته؟
-نمی دونم تیرداد. حس می کنم از این رودخونه که رد بشم1چیز هایی عوض میشه.
-درست فکر می کنی. اون طرف رودخونه1جاده جدید شروع میشه. این جاده ای که تا الان توش بودیم همینجا تموم شد. ساحل اون طرف بهاره. جاده جدید، فصل جدید، سفر جدید.
-حس می کنم خودم هم جدید میشم.
-دقیقا همین طوره. فرشته، هر سنگینی که تا اینجا با خودت آوردی همینجا بریز دور. بده به آب و برو اون طرف.
-چه چیز هایی رو باید اینجا جا بذارم! خیلی زیادن!.
-و خیلی با ارزش برای تو درسته؟ این اشک ها که توی چشمته واسه همینه؟ واسه جا گذاشتن کدومشون داری گریه می کنی؟ پریسا؟ فرشته! دلت می خواست پریسا رو دوباره ببینی؟
فرشته فکری طولانی کرد و جواب داد:
-پریسا دیگه زنده نیست.
-اگر زنده بود دلت می خواست دوباره همراه هم بشید؟
مکث فرشته خیلی طولانی شد ولی تیرداد صبر کرد.
-نه. دلم نمی خواست. سال های همراهی ما برای من خیلی قشنگ و خیلی با ارزش بودن تیرداد. من از اون زمان ها خاطراتی دارم که1طبقه از بهشتم رو درست کردن. اون خاطرات همیشه برای من عزیز و محترم هستن. در آخر ماجرای من و پریسا بخشی از اون آبادی ویران شد و دیگه هرگز نمی تونم مثل اول بسازمش. ولی باقیش همچنان برای من پابرجاست. و من می خوام همین طور که هست بمونه. سالم، زیبا و دست نخورده. پریسا اگر زنده بود دیگه دلم نمی خواست همراهم باشه. بذار خاطرات قشنگ من از پریسای آسمونیم همون طور که بود باقی بمونه. بدون ویرانی، بدون حقیقت های تاریک، بدون سیاهی پایان های سیاه.
-پس پریسا رو هم این طرف رودخونه همراه باقی جا گذاشتنی هات جا بذار و برو اون طرف. مطمئن باش که از اینجا به بعد عالی میشه اگر خودت بخوای. از اول درستش کن. سفر جدیدت رو جدید شروع کن بدون این که مدتش رو وجب بزنی و از پایان زود هنگامش بترسی. من می دونم که تو از پسش بر میای. مطمئنم که سفر طولانی می کنی، چیز های عالی می بینی و خیلی لذت می بری. حالا برو. جاده اون طرف رودخونه منتظرته.
-ممنونم تیرداد. تو خیلی. فقط ممنونم تیرداد.
-باز هم که تو گریه می کنی. ببینم چی شده؟
-چیزی نیست فقط…
-باشه بعد بهم بگو. همه رفتن فقط ما موندیم. بیا بریم.
فرشته بی اختیار کشید عقب.
-خواهش می کنم. من شنا بلد نیستم. غرق میشم.
تیرداد نگاهش کرد.
-مشکل چیه فرشته؟
-من، من دلم نمی خواد از این رودخونه اینطوری رد بشم. اینجا نمیشه با هم باشیم. باید جدا بریم.
-خوب آره. همه جدا میرن. ایرادش کجاست؟
-من نمی خوام. من، من نمی خوام که، …
-تو چته فرشته، بهم بگو.
-شما ها، تو، اون طرف رودخونه، اگر من اون طرف دیگه نبینمت، …
تیرداد فکری کرد و زد زیر خنده.
-عجب! فرشته تو واقعا!!! چرا همچین فکری کردی؟ اون طرف رودخونه مثل این طرفشه. ما فقط توی آب جدا هستیم. اون طرف رودخونه باز با همیم. معلومه که هم رو می بینیم. تو چی خیال کردی؟ اون طرف رودخونه باز ما با هم هستیم. سوار قطار میشیم. تازه اوضاع بهتر هم میشه. قطار اون طرف منتظرمونه. کوپه خودمون. همه با هم. زود باش بجنب. نگران شنا هم نباش. تو یاد گرفتی راه بری، اسکی کنی، شنا هم بلدی. زندگی مهارته. هیچ اتفاقی نمی افته. زود باش بیا. اون طرف می بینمت. بهت قول میدم که می بینمت. آماده ای؟ بپریم.
لحظه ای بعد، فرشته وسط آب بود. آب وحشتناک بود. چنان سرد و چنان تند که فرشته حس کرد الانه که قلبش از حرکت وایسته. تیرداد غیبش زده بود. توقف جایز نبود. باید پیش می رفت. فرشته با تمام آگاهیش می دونست که اگر شنا نکنه کارش تمومه. باید می جنبید. پس شروع کرد به شنا کردن. چند لحظه گذشت. بعد از چندین بار پایین رفتن و بالا اومدن و آب خوردن فرشته تونست اول به ترسش و بعد به جسمش مسلط بشه و با آگاهی و از روی عقل حرکت کنه. داشت شنا می کرد. رفته رفته روون تر می شد. خیلی زود به جریان تند و وحشی آب سوار بود. دیگه سرمای اولیه نبود. جریان آب هم انگار اونقدر ها تند نبود. فرشته حالا به خودش و به شنا و به جریان تند آب مسلط بود. حالا دیگه مشکلی نداشت. آروم پیش می رفت و آب انگار توی گوشش لالایی می خوند و جریان لطیفش انگار نازش می کرد. ناگهان، فرشته مثل برق از جا پرید و سعی کرد بگیردش. دستمال کوچیکی که از پر لباسش در اومد و داشت همراه جریان آب می رفت. فرشته به هر دردسری که بود تونست بگیردش. لحظه ای مکث کرد. دستمال رو توی مشتش گرفت. چند لحظه تردید. و بعد، آروم دستمال رو باز کرد. داخلش3تا مروارید درخشان بود. 3قطره اشک. اشک های پریسا که در اون شب خیلی خیلی دور، فرشته اجازه نداده بود از روی مژه هاش زمین بی افتن. تنها یادگار هایی که از پریسا براش مونده بود. فرشته به داخل دستمال خیره شد. نفهمید چی شد ولی وقتی به خودش اومد درخشش داخل دستمال بیشتر از3تا بود. اشک های خودش هم قاطی یادگاری های فرشته بودن. فرشته سعی کرد اون ها رو جدا کنه ولی جریان آب رودخونه موج می زد و تکونش می داد. 1پرنده قشنگ و خوش پر و بال شیرجه ای توی آب درست کنار فرشته زد و1عالمه آب روی فرشته و دستمالش پاشید. اشک های یادگاری و اشک های فرشته با آب رودخونه قاطی شدن. صدایی از دور.
-فرشته!بیا.
فرشته نگاه کرد. تیرداد.
-فرشته!بجنب. منتظرتیم.
فرشته با تردید به داخل دستمال خیره شد. به آسمون نگاه کرد.
-کاش الان جایی باشی که دلت می خواد!. خداحافظ.
چشم هاش رو بست و مشتش رو داخل جریان تند آب باز کرد. دستمال فرشته حالا خالی بود. محتویات داخلش با هزاران هزار قطره آب رفته بودن تا دور دور دور بشن و کسی چه می دونست به کجا ها می رسیدن. فرشته اشک های خودش رو هم همراه قطره های بی انتهای اون چشمه تموم نشدنی و تند فرستاد تا یادگاری هاش توی این سفر تنها نباشن. صدایی درست دم گوشش گفت:
-اون ها تنها نیستن. اینهمه آب، اون ها از همین جنسن.
فرشته نفهمید اون کی بود. سر که بلند کرد اون رفته بود. مثل باد شنا کرده و رفته بود تا برسه به ساحل.
-فرشته!این طرف.
فرشته تیرداد رو می دید که براش دست تکون میده. به پشت سر نگاه کرد، دستی برای گذشتهش که اون طرف آب جا گذاشته بود تکون داد، خودش رو سپرد به آب تا از خاک اون طرف رودخونه پاکش کنه، و شنا کرد. آب آروم همراهیش می کرد و انگار با نوازشی از جنس1000دست آسمونی جسم و روحش رو از تمام دیروز می شست و پیش می بردش. فرشته از دیدن همراهی آبی که اونهمه تند و بی مهار و ترسناک به نظر می رسید خندهش گرفت. ندای عقل.
-شنا گر که باشی، جریان آب هم همراهته. به شرط این که شنا کنی نه این که فقط دست و پا بزنی تا غرق بشی.
فرشته لبخند زد و به راهش ادامه داد. خیلی زود تر از تصورش به ساحل رسید. تیرداد اونجا منتظرش بود. فرشته به رودخونه نگاهی کرد و همراه باقی هم سفر هاش به طرف قطار رفت.
خیلی زود قطار از مسافر های آشنا و هم سفر های جدید پر و راهی سفری تازه روی خط جدید و در میان بهار شد. فرشته آروم زمزمه کرد:
-همه چیز از اول. اول سفر من. حتما خوش می گذره.
قطار تند و سبک پیش می رفت و تمام هم سفر ها داخلش بودن. سفر دوباره شروع شده بود. کسی نمی دونست آخرش چیه. ولی اون لحظه ها، لحظه های شادی بودن و فرشته مطمئن بود که هر طوری بتونه برای طولانی تر کردن این شادی تلاش خواهد کرد.
***
فرشته قصه ما هنوز زنده هست. هنوز مسافره. هنوز دلتنگ آسمونه. هنوز پیش میره و هنوز با اون لکه تاریک و تمام لکه های تاریکی که سر راهش هستن داره می جنگه. هنوز وقتی به آسمون نگاه می کنه با دیدن ستاره ها چشم هاش پر از اشک میشن و هنوز دلتنگ پرستوی کوچیکش و خونه آسمونیشه. بله فرشته هنوز با دیدن ستاره ها می باره و حالا دیگه می دونه برای چی. فرشته حالا دیگه می دونه کیه. از کجا اومده. کجا باید بره و جنس اشک هاش، آرزو هاش و دلتنگی هاش رو می شناسه. فرشته امیدواره که خودش و تمام فرشته های جهان زمان پرواز بتونن سبک و صاف بپرن و مستقیم به خونشون برگردن. همیشه برای خودش و برای همه این دعا رو می کنه و ای کاش دعای فرشته اجابت بشه!. من نمی دونم آخر سفر فرشته به کجا ختم میشه ولی امیدوارم آخرش سفید باشه. شما چطور؟
***
پایان.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (7)
شهبال
سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 13:43
سلام پریسا.
داستانترو خوندم. همه چیزش قشنگ و صاف بود. اونقدر شفاف که اگر یک کمی دقیق تماشا کنم تمام درونش پیداست. تماشا کردم و دیدم. پریسا! پریسا! رفیقم! خیلی حرفها داشتم که اینجا بزنم باهات ولی الان دارم میبینم که جای هیچکدوم از اونهمه حرفی که میخواستم بگم اینجا نیست. داستانت اینقدر شفافه که دیگه جای هیچ حرفی نیست. فقط سکوت. باید سکوت کنم و بذارم تا شکوه این هوارو نشکنم. پریسا! رفیقم! رفیق توانای من! فرشته کج رفت ولی خوب جنگید. حالا داره درست میره. هر جنبنده ای ممکنه اشتباه بره. فرشته جدا از این قاعده نیست. بله رفیق! همه چیز از اول. این در آخر داستان فرشته از همه بیشتر بدلم نشست. اون رودخونه میتونه 1 نقطه شروع باشه. عالی بود پریسا! ولی اینپایان نیست. این شروعه. داستان فرشته تازه شروع شده. من میدونم که این شروع پایانش خیلی دیر و خیلی قشنگه. باز هم بنویس. ادامه سفر فرشترو ناگفته نذار. میخوام بدونم. دلم میخواد ببینم چه خوب از پس موانع و سربالاییها و توفانها برمیاد. پریسا! رفیقم! فرشته برنده میشه. از پسش برمیاد. اون تواناست. فقط خودش تا حالا نمیدونست چقدر توانایی داره. نباید فراموش کنه. به فرشته سلام بلندمرو برسون و بگو من بهش ایمان دارم. بهش بگو خیلیهای دیگه هم بهش ایمان دارن. تیرداد و من و جناب یکی و خیلیهای دیگه که شاید اینجا چیزی ننوشتن. فقط مونده ایمان خودش. حتما داره. بیخبرمون نذار. میخوایم بدونیم بعدش چی شد. میدونم که از اینجا ببعدش بهتر پیش میره. مواظب خودت باش پریسا. میخوام هربار سرزندتر از پیش ببینمت. چه اینجا در آن سوی شب و چه هر جای دیگه که ازت خوندم و شنیدم و خدارو چه دیدی شاید دیدمت. چه ببینمت و چه نبینمت تو رفیق من هستی. رفیق عزیزی که رفاقتشرو با ثروت دنیا عوض نمیکنم. به قول خودت ، ایام به کام.

پاسخ:
سلام شهبال.
جدی اصلا تصور نمی کردم بخونیش. سخت بود نوشتنش شهبال. گاهی محال بود گذشتن از سد بعضی صحنه ها شهبال. حس می کردم وسط توصیفش می پاشم شهبال. اگر توی اینترنت نمی ذاشتمش نیمه رهاش می کردم و ادامه نمی دادم. ولی حالا حس می کنم خوب شد ادامهش دادم. شاید بعد ها تجدید و باز نویسیش کنم. اگر این اتفاق بی افته نوشته من خیلی بلند تر از این خواهد بود. دارم پراکنده میگم. معذرت می خوام.
ممنونم که خوندیش. ممنونم که دقیق نگاه کردی. ممنونم که دیدی تمام چیز هایی رو که من توان توضیحش رو نداشتم و ندارم. ممنونم که حرمت سکوتم رو نگه می داری. ممنونم که هنوز رفیقتم. ممنونم که هنوز رفیقم هستی. ممنونم شهبال. کاش!!!. بیخیال. ممنونم که هستی.
ایام به کام.
یکی
سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 13:52
هرچی من میخواستم بگم شهبال گفت. فقط اینکه چرا تکلیف شونه های فرشترو معلوم نکردی؟ زود تموم شد. دلم واسش تنگ میشه. کاش الان تموم نمیشد. هی ادامش بده ببرش دکتر شونه هاشو جراحی کن. بذار بشه مثل اولش. بنویس که توی قطار با امضاکننده های نقاشیاش حرف زد و اون لخته از بین رفت و شونه هاش خوب شدن و آتیشم رفت درک. حالا که این قصه تموم شد نری سال دیگه بیایا. زودتر آپ شو. خیال کردی این تموم شد من گیر نمیدم؟ آپ شو. بنویس. منتظرما. میام اعتراض میکنما. گیر میدما. فعلا بای.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
از دست شما جناب یکی!!!.
تکلیف شونه های فرشته با من نیست دوست عزیز. این دیگه دست خودشه. می دونید؟ این مسأله زیادی شخصیه و من نمی تونم دخالت کنم. حالا که حرفش شد، خودم هم دلم تنگ میشه واسهشون. ولی خوب باید می رفتن دیگه.
خودمونیم شما هم1پا نویسنده اید جناب یکی. خوب اینهمه ایده دارید خودتون1داستان بنویسید دیگه. بعدش هم تشریف بیارید بذارید اینجا همه بخونیم. جدی خوب میشه ها!!!.
فرشته و قطارش هم رفتن و شما هنوز به من گیر میدید!!!.
خدایا به تو پناه می برم از گیر این جناب یکی!!!.
ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 17:46
سلام. این بهترین حالتی بود که می تونست داستان فرشته تموم بشه یا به قول شهبال که درست هم هست شروع بشه؛ داستان فرشته تازه شروع شده و همه ما منتظر ادامه اش هستیم.
کلی چیز یاد گرفتم از این داستان که همه اش رو فرشته در آخر داستان گفت؛ عالی بود نمی دونم چه طور باید تشکرم رو از شما بیان کنم.
خیلی چیز ها بود که فراموش کرده بودم و با خوندن این داستان به یادشون آوردم.
بهترینش اینه که باید به فکر این که یک روزی قراره برم باشم و چه بهتر که با فراغ بال و بهترین خاطراتی که از خودم می تونم به جا بذارم برم.
چی از این بهتر.
من از این به بعد همیشه فکر می کنم که امروز که داره میاد روزِ آخر زندگیمه این طوری حواسم بیشتر جمع میشه و کمتر دچار فراموشی میشم.
اما هنوز هم تکرار می کنم که باید شما به هر شکل که می تونید این داستان رو چاپ کنید؛ البته داستان درست نیست و باید گفت حقیقت چون حقیقت همه ی زندگی ما همینه که شما نوشتید.
چاپش کنید تا کلی دعای خیر رو همراه خود کنید.
خیلی ها هستند که به تلنگر هایی از این دست احتیاج دارند.
چه قدر دارم حرف می زنم این شعر از آقای عصمتی شاعر نابینا با نام اخراج پرستو ها بسیار به مضمون فرشته و ماجراش نزدیکه؛ چون هدف آقای عصمتی هم بیان این حقیقت بوده اون هم در قالب شعر اینه شعری که میگم::
خاک بودیم، فقط خاک، اساطیر شدیم
سمت سرسبز ترین باغ، سرازیر شدیم
سفره ی عاطفه وا بود خدا می خندید
سر این سفره نشستیم نمک گیر شدیم
ولی انگار نمکدانِ سر سفره شکست
بعد از آن از خود و از ثانیه ها سیر شدیم
* * *
و خدا حکم به اخراج پرستو ها داد
روی مشکوک ترین گستره تکثیر شدیم
دست قابیلیِ ما گور سیاوش را کَند
این چنین بود که ما دست به شمشیر شدیم
این چنین بود که در کوچه ی سرگردانی
مثل یک برگِ فرو ریخته تحقیر شدیم
این چنین بود که از قافله ها جا ماندیم
این چنین بود برادر که زمین گیر شدیم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
اینقدر لطف شما به من زیاد و لطیفه که واقعا نمی دونم در جواب کامنت پر مهر شما چی باید بنویسم که هم وزنش باشه. فقط ممنونم. داستان فرشته قصه زندگی همه ماست دوست من. این راهیه که همه ما باید بریم. ای کاش بتونیم هرچه درست تر بریم تا زمان برگشتن صاف و سبک بریم خونهمون!!. شاید به نظرتون مسخره بیاد ولی وقتی تموم شد عجیب حس دلتنگی کردم. دلم براشون تنگ شده. کاش می شد قطارشون رو سوار شم و همراهشون برم. ولی خوب، اون ها باید به سفر خودشون برسن و من به سفر خودم و بقیه ما به سفر خودمون. به امید روزی که همه ما از موفقیت های این سفر شاد و سبک بار و سر بلند باشیم. چه شعر قشنگیه شعر گویای آقای عصمتی. با اشعارش آشنایی نداشتم. این اولیشه. ممنونم که اینجا بهم دادیدش. خیلی قشنگه! خیلی.
چاپ. راستش من واقعا نمی دونم از کجا و چطور باید شروع کرد و باز هم راستش وقتی شروع کردم به نوشتن ماجرای فرشته نه خیال داشتم اینطوری بنویسم و نه در تصورم بود که به این بلندی باشه. تازه بعضی جا هاش رو که خیلی دلم می خواست بنویسم رد کردم و ننوشتم وگرنه از این هم طولانی تر می شد و واااااای!!!.
باز هم ممنونم از این دریای لطفی که در کامنت شما بود. درضمن، شما هر چقدر دلتون می خواد اینجا حرف بزنید. از اولین حرفش تا آخرین حرکتش برام محترمه. شما و همه عزیزانی که اینجا کامنت میدن یا در بخش پیغام ها پیام می ذارن و همچنین عزیزانی که بی صدا و بی حرف میان و میرن.
می بینید؟ منبری اول هنوز خودمم. میگید نه؟ کامنت خودتون و جواب من رو اندازه بگیرید.
به امید دیدار دسته جمعی در خونه.
ایام به کام.
مجتبی ورشاوی
سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 22:10
سلام می بینم که موفق شدی داستان فرشته را به پایان ببری اما چند تا نکته :
1- اشکالات نگارشی در آن فراوان است .
2- کوتاه گویی را رعایت نکرده ای .
3- شخصیت های داستان پرداخت مناسب ندارند .
4- فضا سازی به حدی ضعیف است که تصویر ذهنی مناسب دست نمی دهند .
5- توصیف ها محدود است و به داستان جریان نمی دهند .
6- از جمله هایی مثل فلان چیز لعنتی و.. زیاد استفاده کرده ای اگر چیزی یا کسی یا حسی برای شخصیت داستان دلپذیر است باید با انعکاس و جذبه حرکتی ورفتاری به آن پاسخ دهد نه آن که تو بنویسی فلان چیز دوست داشتنی و… نویسنده حق ندارد مستقیم برود سر اصل مطلب و تمام .
** درکل به نظر من این داستان باید از نو نوشته شود و محصول بازنویسی یک داستان کوتاه تر باشد .
موفق باشی .
کوچکترین دوست تو مجتبی

پاسخ:
وای! مهمون ویژه!!.
ببخشید هیجان زده شدم سلام یادم رفت.
سلام دوست من. کلی خوشحالم کردید به اینجا سر زدید. تمام نکاتی که شمردید به اضافه چندین تای دیگه که خودم پیداشون کردم همه درست هستن. این یکی که گذشت. اگر دفعه بعد سرم درد گرفت و هوای داستان نوشتن به سرم زد باید این ها رو که برام شمردید رعایت کنم. به من سخت نگیرید دوست عزیز. من که مثل شما نویسنده نیستم. من فقط به خاطر دل خودم نوشتم. واقعا نمی دونید چه غافل گیری خوشایندی بود دیدن کامنت پر ارزش شما اینجا. ممنونم دوست من. خیلی ممنونم. ممنونم و به شدت منتظر ادامه نبرد خدایان که به دستم برسه.
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 00:23
سلام. راستی یادم رفت آدرس وبلاگ آقای عصمتی رو بهتون بدم آدرس اینه:
www.esmati.rzb.ir
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
ممنونم. باید حتما سر بزنم.
ایام به کام.
سایه
دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 12:43
۷۱۳۱۸سلام پریسای عزیز
پس فرشته هم شروع شد …. خوش به حالش ….
پریسا رو هم پرواز داد مثل پرستو هاش …
فقط می مونه ادامه داستان که من بازم منتظرشم … تا هر کجا که طول بکشه …
http://saieh1392.blogsky.com
پاسخ:
سلام سایه عزیز. من معذرت می خوام عزیز نمی دونستم جوابی که به نظرت دادم اینجا ثبت نشده. ببخش عزیز دیر شد.
فرشته هم رفت سفر. کاش موفق باشه!. پریسا رو هم. هرچند پریسا برای پریدن منتظر دست فرشته نبود. پریسا خیلی وقت بود که پرواز کرده بود دوست من. فقط فرشته نمی دونست. نمی دونم کجا و در جواب کدوم عزیزی این رو گفتم. ادامه داستان فرشته خودتی عزیز. خودت، خودم، همه ما که گرفتار جسم های خاکی هستیم. به خودت نگاه کن و ادامهش رو ببین و اصلا ادامهش رو بساز.
پاینده باشی دوست نادیده و عزیز من.
آریا
پنج‌شنبه 14 اسفند 1393 ساعت 20:45
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
فرشته هم خوندم
به خدا عالی بود نمیدونم چی بگم ممنونم پریسا یه دنیا ممنونم از داستان زیبایت
شاد و سلامت باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان. ممنونم از همراهیت و از لطفت و از حضورت. حالا که فرشته رو خوندی براش دعا کن. دعا کن بتونه راهش رو پیدا کنه. دعا کن بتونه شونه هاش رو از سنگینی جهان خاکی ها سبک کنه. دعا کن دیگه گم نشه. آخه می دونی؟ فرعی ها دارن هر لحظه صداش می کنن و فرشته بدون آتیش حسابی تنهاست. دعا کن از اینهمه شب خلاص بشه و به صبح برسه. برای فرشته دعا کن آریا. دعا کن هرچه سریع تر راه خونهش رو پیدا کنه و1شبی که هیچ کسی در اطرافش نیست و همه خوابن، آروم و سبک اینهمه خستگی رو جا بذاره، پرواز کنه و بره خونهش. بره پیش پرستوش. بره پیش ستاره هایی که خدا رو چه دیدی، شاید هنوز فراموشش نکردن و منتظرش باشن.
پراکنده میگم آریا معذرت می خوام.
ایام به کامت.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «ماجرای فرشته بخش16وپایانی»

  1. پریسیما می‌گوید:

    سلام
    محشر بود توصیفهای زندگی من و خودت و فرشته های دیگه
    عالی بود پریسا
    بازم بنویس من که دارم از گشت و گذار تو این خونه لذت میبرم.
    موفق باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز.
      خیلی خوشحالم پری سیما. هم از اینکه پسندیدی و احساس نکردی زمانت رو تلف کردم، هم از اینکه دقیقا چیزی رو ازش گرفتی که من می خواستم بگم و کسی یا نگرفت یا نگفت. خیلی ها که خوندن می گفتن خوب فهمیدیم فرشته تویی و… بله من فرشته بودم. تو هم بودی. همه ما اولش فرشته بودیم. این فرشته من نیستم. این ما هستیم. فرشته ما زمینی ها هستیم که دیگه غبار های نشسته روی اصل هامون رو ندیدیم و باهاش خو گرفتیم. فرشته قصه توی این خونه اینترنتی منم، تویی، اون بنده خدای ناشناسیه که اومد خوند و در سکوت گذشت. فرشته ماییم پری سیما. شاید از نظرت خیلی مضحک باشه ولی به خاطر این دریافت و به خاطر وضوح بیانت الان چنان خوشحالم که دلم می خواد از خوشی گریه کنم.
      برام دعا کن پری سیما. دعا کن بتونم راه درست رو پیدا کنم و برگردم خونه. دلم واسه خونه ستاره ای خودم تنگ شده پری. یعنی تو میگی بچه پرستوی من الان اونجا منتظرمه؟ به نظرت منتظرم می مونه؟ به نظرت من باز می بینمش؟ به نظرت دعا های من واسه باقی فرشته هایی که مثل خودم خاکی شدن و دارن روی زمین مثل من می چرخن مستجاب میشه و ممکنه همه بتونیم درست بریم و برگردیم خونه؟ راستی کاش بشه اون بالا ما همه همسایه باشیم خیلی خوش می گذره.
      باز من زد به سرم! می بینی؟ اینجا هم عاقل نیستم.
      برام دعا کن پری سیما من خیلی دعا لازمم. معذرت می خوام اینجا هم پر حرفم. ولی باید تمومش کنم. اشک.
      حس می کنم درصدی سبک شدم. تا امروز، تا این لحظه به این وضوح در مورد فرشته و دلتنگی هام و حقیقتی که باورش دارم با کسی حرف نزده بودم. ممنونم که گفتی تا بگم. ممنونم که هستی.
      ایام به کامت.

  2. پریسیما می‌گوید:

    پریسا جان
    عجله داشتم و نصفه نوشتم حالا اومدم تکمیلش کنم
    اومدم بنویسم که خیلی خوب داستان به دنیا اومدن ما اونم به صورت پاک و معصوم و فرشته وار رو خوب توصیف کردی و بزرگ شدنمون و چالشهایی که باهاشون مواجه میشیم و دست آخر شنا تو رودخونه ی این دنیا و رسیدن به دنیای باقی رو عالی به تصویر کشیدی
    امروز بعد از مدتها اشک ریختم و از خدا خواستم که همیشه کسانی رو مثل تو سر راه من قرار بده تا فراموش نکنم که سوار قطارم و یه روز به رودخونه میرسم.
    دوست دارم حالا که تو با داستان واقعی زندگیمون دستمو گرفتی دیگه فراموش نکنم که کجا هستم و قراره به کجا برم.
    پریسا جان چرا که نه؟ مطمئنم تو پرستوی خودتو در آغوش خواهی کشید.
    میدونی پریسا قصد داشتم برداشتمو بنویسم و بگم که تو زندگی ما رو به تصویر کشیدی و ازت بپرسم که آیا برداشتم درسته یا نه که به جواب کامنتم برخوردم و مطمئن شدم که درست فکر میکردم و این خیلی منو خوشحال کرد.
    راستی میشه منو ثبت نام کنی؟

    • پریسا می‌گوید:

      دوباره سلام پری سیمای مهربون. بله درست برداشت کردی دقیقا همین رو می خواستم بگم ولی ظاهرا چنان بد گفتم که هیچ کسی این برداشت رو اون مدلی که دلم می خواست نکرد. همه خیال کردن فرشته منم. یعنی فقط من و زندگی شخصی من. کاش بشه یاد بگیرم بهتر توضیح بدم تا بهتر بتونم انتقال بدم!
      ببخش عزیز به خاطر اشک هات. نمی خواستم گریه کنی دوست من. من هم گریه کردم. زمانی که می نوشتمش روی صحنه های مختلفش زیاد گریه کردم. وقتی داشتم می خوندمش تا منتقلش کنم اینجا باز هم گریه کردم. و امروز که کامنتت رو دیدم.
      ممنونم که از سر مهربونیت آخرِ من رو همون مدلی می بینی که دلم می خواد باشه. ولی راستش من خیلی دلواپسم. می ترسم نتونم برگردم. می ترسم اشتباه برم و سر از جای دیگه در بیارم. یکی از لازمه های برگشتن های ما مهربون بودنه و من اصلا مهربون نیستم. حرصم ضربهم می کنه و مثل آب خوردن میرم زیر فرمانش. بعدش هم که… کاش بشه دیگه این مدلی نباشم! من به مروتی که در زمان خشم گرفتن هام ندارم برای برگشتن احتیاج دارم. برام دعا کن. دعا لازمم. برام دعا کن.
      ایام به کامت.

  3. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    میدونم که منظورت از خیلیا که فکر میکنن فرشته خود تو هستی منم.
    ولی واقعیتش اینه که خیلی از فرشته ها مثل تو و پریسیما و خیلیهای دیگه هستن، پاک و بی آلایش و صبور و سبک بال و خیلی خصوصیات دیگه که من خیلی دلم میخواست باشم.
    ولی استعاره هایی که به کار بردی خیلی شبیه خودت بود، به این دلیل شاید منم مقایسه هایی رو کردم که تو دوست نداشتی بکنم.
    من خیلی از خصوصیات شخصی خودم رو در شخصیت تیرداد دیدم که شاید از نظر تو مبالغه آمیز باشه، ولی واقعا این تیرداد رو در آینه خودم دیدم.
    پس بهم حق بده که بعضیا رو به بعضی چیزا ربط بدم.
    من به داستانهای ایرانی اصلا روی خوشی نشون نمیدم، ولی واقعا با عشق برای این داستان یا زندگینامه یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو میذاری وقت گذاشتم و خیلی دوستش دارم و خواهم داشت.
    با اینکه خیلی اعتقادات فرا زمینی من قوتی نداره ولی نظریات پریسیما رو میپسندم و لا اقل دوست دارم که ای کاش اینجوری باشه.
    لیالی به کام.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. معذرت می خوام این طوری نگید. باور کنید جز شما خیلی های دیگه این رو گفتن و این فقط شما نبودید. تازه اون خیلی ها خیلی چیز های دیگه هم گفتن که شما نگفتید. چیز هایی که ترجیح میدم اینجا نگم. حتی اون ها که این مدلی نگفتن رو هم نتونستم به اینجا برسونم که پری سیما بهش رسید. شما هرچی بگید و هرچی تصور کنید باز هم دوست عزیز من هستید. امیدوارم ازم تاریک نشده باشید. تیرداد؟ یعنی شما هم پاش بی افته به ستاره و عطارد می خندید؟ خخخ! لازم نیست شبیه تیرداد باشید. هر کسی شبیه خودشه و دوست ها دوست هستن.
      اگر حالش رو داشتید باقی باطله هام رو هم بخونید. دلم می خواد نظرتون رو برام بگید. هم شما و هم پری سیمای عزیز.
      ایام به کام شما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *