ماجرای فرشته بخش15

سلام به همگی.
اگر حرفی بزنم از این هم دراز تر میشه و این واقعا نباید اتفاق بی افته. پس حرف ها بمونه برای بعد و الان فقط بریم قطار سواری.
***
زمستون به این سادگی خیال نداشت قافیه رو به بهار ببازه. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه کسی چندان توجهی به این سرما نداشت. فرشته هم همینطور. گاهی اصلا سرما رو فراموش می کرد و زمانی که به خاطر می آورد متعجب می شد که چطور اینهمه مدت سردش نبود. در چندتا از توقف هایی که داشتن1عده از وارد تر ها1محل اسکی گیر آوردن و همگی روی یخ ها اسکی می کردن. فرشته در جواب پیشنهاد همراه هاش با خنده گفت:
-من روی زمین معمولی به زور راه میرم. اسکی کار من نیست. می افتم.
تیرداد بیخیال گفت:
-خوب بی افتی. همه می افتیم. باید بی افتی تا یاد بگیری دیگه.
ستاره تعییدش کرد و با حرارت گفت:
-تیرداد راست میگه بیا زود باش.
فرشته نگاهش کرد و فقط خندید. ستاره چه بزرگ شده بود! فرشته بی صدا آهی از سر حسرت کشید و با خودش فکر کرد:
-کاش هیچ وقت نی افتی! اگر بدونی چه دردی داره؟ تو کم زمین خوردی بر عکس من که اندازه تمام سال های عمر تو زمین خوردم و بلند شدم. کاش هرگز تجربهش نکنی!.
ولی اسکی وارد ها قشنگ بود. فرشته محو تماشا بود که1دفعه دستی بازوش رو گرفت و مثل برق کشیدش رو یخ ها و صدای ناشناس ولی گرمی گفت:
-دلت میاد فقط تماشا کنی؟ بیا بابا چیزی نیست. زمین خوردن نمک راه رفتنه. بزن بریم.
فرشته دید که طرف در حال گفتن این حرف تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین. فرشته وحشت کرد ولی طرف در حالی که می خندید به زحمت از جاش بلند شد و همون طور که مچ دستش رو می مالید با صدایی که خنده و ناله با هم توش بود رو به فرشته کرد و گفت:
-زمین رو همه می خورن. ولی اینطور بلند شدن هنر می خواد. زود سر پا بشی، محل درد نذاری، و از همه مهم تر بتونی بخندی. اون وقت زمین خوردن هم با نمکه. بزن بریم.
طرف این ها رو گفت و رفت. فرشته مات تماشاش کرد و با خودش فکر کرد که این آدم چند بار دیگه باید بخوره زمین و بلند شه؟
-کاش کمتر بی افته!
این رو فرشته از ته دل برای اون ناشناس صمیمی دعا کرد.
-فرشته بیا. اگر یاد بگیری خیلی خوش می گذره.
ستاره چند لحظه بعد از گفتن این حرف ناغافل ولو شد روی یخ ها و حسابی دردش اومد. فرشته به جاش گفت:
-آخ!
جرات نکرد بگه مواظب باش. از این گفتن هیچ تجربه خوبی نداشت.
-مواظب باشید. به خاطر خدا مواظب باشید.
صداش از زمزمه بلند تر نشد. ولی صدایی که توی سرش پیچید خیلی بلند بود.
-بهم بگو من چی باید بپردازم که تو دیگه بهم نگی مواظب باش؟ دیگه نمی خوام این رو بگی. دیگه نمی خوام دلواپسم باشی. دیگه نمی خوام به جای من و برای من بترسی. متنفرم. از تمامش متنفرم. …
-فرشته! اینهمه اشک از کجا میاد؟ مگه تو چجوری گریه می کنی که این مدلی میشه؟ ببینم چی شده؟
فرشته با هق هق خواست جواب بده ولی فقط تونست بگه:
-چ…چش…
ستاره که هنوز از زمین خوردنش عصبانی بود کلافه گفت:
-اه بسه دیگه تو هم. آره بابا می دونم. چشم هات. حتما این دفعه به رنگ یخ حساسیت داره نه؟ خیال کردی با1مشت بوق طرفی؟ اقلا توی صورتمون دروغ به این مسخرگی تحویلمون نده.
فرشته تسلیم شد. تسلیم هقهق و تسلیم اعتراف ناگفته به دروغ گفتن در مورد چشم هاش و تسلیم آشکار بودن این حقیقت که داشت خیلی مشخص هقهق می کرد و از شدت این هقهق شونه هاش به شدت می لرزید. ستاره دستش رو گرفت و آروم گفت:
-فرشته!باور کن که… آخه من بهت چی بگم؟ این کار رو نکن فرشته. این کار رو با خودت نکن. من که نمی دونم توی سرت چی می گذره که گریه می کنی. ولی هرچی هست باور کن نباید باشه. از زجر دادن خودت چه فایده ای می بری؟ ولش کن. هرچی که هست ولش کن بذار بره. بذار از سرت و از دلت بره.
سوت کشدار قطار همه رو از جا پروند و چند لحظه بعد، قطار پر از مسافر آهسته به حرکت در اومد. دست فرشته هنوز توی دست های ستاره بود.
***
زمان بدون این که توجه کسی رو به خودش جلب کنه بی صدا در گذر بود. بعد از چند توقف و چندین بار تمرین و زمین خوردن و بلند شدن فرشته دیگه یاد گرفته بود کمی روی یخ ها راه بره. هنوز تمرین لازم داشت و تا کسب مهارت خیلی فاصله بود. تیرداد خندید و گفت:
-درست میشی فرشته. ولی احتمالا به امسال نمی رسه. باید صبر کنی تا زمستون سال آینده.
فرشته حس کرد ترسی مبهم و نامشخص وجودش رو لرزوند. دیشب خواب های عجیبی دیده بود. همون خواب های همیشگیش که1دنیا سوال رو براش زنده تر از گذشته می کردن همراه1رویای غریب. خواب دید اون سردرد مزاحم گاه و بی گاهش که حالا دیگه همچین گاه و بی گاه هم نبود و خیلی زود به زود پیداش می شد باز اومده سراغش و چنان شدید شده که فرشته می دونه قراره از درد بمیره. توی خواب از شدت درد گیج شد و پیش خودش فکر کرد:
-آخه برای چی؟ این چه جور دردیه؟
و همون لحظه انگار در جواب به این فکرش یکی که فرشته چهرهش رو نمی دید1آینه مربع شکل و عجیب با زمینه کاملا سیاه داد دستش و بهش گفت:
-این1آینه متفاوته. داخلش نگاه کن و دلیل سردردت رو توش ببین.
فرشته با وجود درد شدید اون چیز عجیب سیاه رو گرفت دستش و داخلش رو نگاه کرد. به محض این که فرشته به زمینه صاف اون مربع سیاه خیره شد، اتفاق عجیبی افتاد. فرشته دید که بخش هایی از سیاهی وسط اون چیز عجیب از بین رفت و ظرف چند لحظه تصویر واضحی از داخل سرش روی زمینه سیاه نقش بست. فرشته نگاه کرد ولی چیزی نفهمید. خطاب به کسی که بالای سرش ایستاده بود گفت:
-من که چیزی ازش نمی فهمم.
فرشته دید که در جوابش دست صاحب آینه جلو اومد و در حالی که روی تصویر حرکت می کرد و بالا و پایین می رفت، صاحب همون صدا و این دست مثل معلمی که روی تخته سیاه درس یا تصویری رو توضیح بده شروع کرد به توضیح دادن.
-هرچی باید ببینی اینجاست. تو الان درون خودت رو داری می بینی و این قسمتی از درون جسمته. یعنی درون سرت. اینجا هایی که دیگه سیاه نیست. بله درسته. همینجا. و این که این وسطه دلیل سردردته. ببین چه مشخصه. خیلی گویاست. داره از این راه باریک میره طرف بالا. یعنی درست این طرف. نزدیکه برسه به این بالا. اینجا آخر مسیرشه. وقتی این برسه به اینجا، مسافرتش تموم میشه و مسافرت تو هم همینطور. نگاه کن ببین انگار داره باهات حرف می زنه. این داره میگه تو در آینده نزدیک باید سوارش بشی و بری.
فرشته به اون آینه عجیب نگاه کرد. دقت چندانی لازم نبود. اون رو راحت می شد دید. نقطه ای کاملا مشخص. 1لکه تاریک، درست وسط آینه سیاه. لکه ای تاریک, واضح و نوک تیز شبیه1پیکان کوچیک که سر مایل و تیزش به طرف بالا بود.
-فرشته!فرشته بیداری؟ جاییت درد می کنه؟ چرا ناله می کنی؟
فرشته با وحشتی آزار دهنده از خواب پرید. از شدت وحشت نفس هاش به شماره افتاده بود. حس می کرد سنگینی اون لکه تاریک رو توی سرش احساس می کنه و حتی تا چند صانیه بعد از بیدار شدن به نظرش می رسید که حرکت آزار دهندهش رو داخل سرش می فهمه.
-فرشته!چیزی شده؟
-چیزی نیست. خواب بود. کابوس بود. چیزی نیست. حالا بیدارم. فکر کنم که بیدارم.
و زمانی که مطمئن شد همه خوابن آروم زمزمه کرد:
-به نظرم پیش از بیدار شدن هم بیدار بودم. کاش اشتباه کرده باشم!
آسمون دیگه صاف تر بود ولی شب ها هنوز بی ستاره بودن. فرشته همچنان در انتظار طلوع ستاره ها بود و دعا می کرد که این طلوع هرچه سریع تر باشه. حالا دیگه بهتر و راحت تر نقاشی می کرد، حرف می زد، می رفت، می اومد، هرچند نه مثل افراد عادی ولی خیلی راحت تر با محیط اطراف و با اطرافیان قاطی میشد، حالا دیگه راحت تر زندگی می کرد. چندین بار پیش اومد که از کنار اون پنجره کوچیک با پرده آبیش رد بشه ولی مینا رو ندید. فقط چند بار گل مینای کوچیکش رو دید و یکی2بار هم ایستاد و خیلی آروم با سر انگشت برگ هاش رو ناز کرد.
-سلام مینا کوچولو. حالت چطوره؟ می دونستی برگ هات خیلی قشنگن؟ یادت باشه این آب و رنگت رو مدیون اون یکی مینایی. من هیچ وقت بلد نشدم گل پرورش بدم. بگذریم. نمی تونم زیاد بمونم. از اینجا می گذشتم گفتم1سری بزنم بهت. راستی بهار نزدیکه. به نظرم شما گل ها بهار رو دوست داشته باشید. مثل همه زنده های دنیا. دعا کن ستاره ها زود تر برگردن. دلم براشون خیلی تنگ شده. ولی چرا؟ کاش تو جواب هام رو می دونستی! کی می دونه؟ شاید اگر تو حرف می زدی می تونستی کمکم کنی. بیخیال. بهار رو عشقه. خوب دیگه فعلا خداحافظ. بهار خوش.
فرشته بوسه ای کوچیک به برگ های مینا زد و رفت. توقف بعدی کنار1پیست اسکی واقعی بود. اسکی دوست ها خیلی خیلی ذوق کردن و مثل1دسته پرنده ریختن بیرون. فرشته هم همراه دوست هاش پیاده شد. کارش داشت بهتر و بهتر می شد. تیرداد در حالی که تشویقش می کرد از کنارش گذشت و گفت:
-بیا. نترس دیگه می تونی با زمین خوردنت کنار بیایی.
فرشته در حالی که سعی می کرد فاصلهش رو با تیرداد کم کنه ولی چندان موفق نبود پرسید:
-یعنی چی؟ با زمین خوردن چطور میشه کنار اومد؟
تیرداد دستش رو بلند کرد تا از به هم خوردن تعادلش پیشگیری کنه و جواب داد:
-یعنی مثل همه می افتی و مثل همه بلند میشی. دفعه های اول رو یادم هست که هم بی نهایت از افتادن می ترسیدی و هم نمی تونستی بلند شی. حالا صبر کن، بهتر هم میشی. بیا.
تیرداد رفت تا ستاره و عطارد رو اذیت کنه. فرشته حس می کرد تیرداد درست میگه. حالا خودش رو از دفعات اول خیلی راحت تر و سبک تر حس می کرد و البته شجاع تر. زمین هم می خورد ولی هم کمتر می ترسید و هم راحت تر بلند می شد. دیگه داشت یاد می گرفت که سریع تر بره.
-فرشته!میشه1کوچولو وایسی؟
فرشته با شنیدن صدایی نا آشنا که صداش می زد چنان سریع متوقف شد که کم مونده بود با مخ بیاد پایین. برگشت و نگاه کرد. دختری ریز نقش، سبز پوش ولی ناشناس.
-سلام. من اسمم ونوسه. تو هم که فرشته ای. ببین راستش، من، می دونستی نقاشی هات رو خیلی ها می بینن؟ ولی می دونم که نمی دونستی من یکی از اون هایی هستم که همیشه همه نقاشی هات رو تماشا می کنن. تو خوب نقاشی می کنی.
فرشته خندید.
-ممنونم ونوس. این طور ها هم نیست. من از معمولی پایین ترم. باور کن. تو و بقیه لطف دارید.
-من لطف ندارم. معمولی باشی یا بالا تر یا پایین تر، من نقاشی هات رو دوست دارم. از کی اسکی می کنی؟
-راستش از چند وقت پیش. همین اواخر. مگه ندیدی چطوری میرم؟ به هرچی مبتدیه میگم استاد.
-توی این مدت کوتاه خیلی خوب پیش رفتی. راست میگم. فرشته! من هنوز می افتم. تو1کمی بیشتر بلدی. میشه یادم بدی؟ دستم رو بگیر باهام همراه بشو و یادم بده.
فرشته حس کرد این کلمات پرتش کردن عقب. خیلی عقب تر از اون لحظه که درش بود. به سال ها دور تر. لرزید.
-من واقعا چیزی بلد نیستم ونوس. من معذرت می خوام ولی…
ونوس دست فرشته رو گرفت و گفت:
-لازم نیست استاد باشی. من که مربی نمی خوام. فقط همراهم باشی کافیه. هرچی بلدی یادم بده. اصلا فقط با هم بریم. باهات بیام؟ باهام میایی؟
ونوس داشت به چشم های مات فرشته نگاه می کرد و دست فرشته توی دستش بود. فرشته حس کرد توی سرش یخ زد. صدایی رو از دور دست های ذهنش می شنید.
-ما بلد نیستیم. تو همراهمون بیا و هرچی بلدی بهمون یاد بده. تو هر طور بلدی یاد بده ما یاد می گیریم.
فرشته با صدایی که شبیه صدای خودش نبود سعی کرد بگه:
-من واقعا بلد نیستم.
صدایی به دور دستی1خواب بی تعبیر و به انعکاس و سنگینی1وهم تاریک در ذهنش طنین انداخت و منعکس شد.
-فرشته بی معرفت ندیدم تا حالا. نمی خوایی که اولیش باشی.
دست فرشته هنوز توی دست های ونوس بود. فرشته حس کرد گرمای حاصل از تماس اون دست ها دستش رو آتیش زد و نگاهی که توی چشم هاش دنبال رضایت می گشت مثل تیر آتیشی توی تمام جونش پخش شد. فرشته دیگه اونجا نبود. سال ها از اون محل و اون دست ها و اون چشم ها دور تر بود. دست هاش توی دست های دیگه ای بودن. وسط1جفت دست کوچیک و ظریف و شاید گرم. و نگاهش به چشم های دیگه ای بود. چشم هایی شفاف و بی حرف که نگاه صافشون صاف می رفت تا عمق وجودش، تا عمق مغزش، تا عمق موجودیتش و منتظر بود که فرشته بگه باشه. اون ونوس نبود. پریسا بود.
-نمی خوایی که اولیش باشی.
-نه، نه، به خاطر خدا، نه.
فرشته با تمام وجودش با وهم و با اون طنین و با اون سراب زنده می جنگید. نفهمید کی و چطور دستش رو از دست ونوس بیرون کشید و نفهمید با چه سرعتی از اون محل فرار کرد. تنها چیزی که می خواست رهایی بود. رهایی خودش و رهایی دیگران از شروع دوباره و دوباره اون ماجرای تلخ. چرا باید این داستان رو دوباره تکرار می کرد؟ چرا؟ این دختر، ونوس، و اون دختر، مینا، مگه چه گناهی مرتکب شده بودن که باید سرنوشتی مثل بچه های مأوا پیدا می کردن؟ صدایی در وجود فرشته فریاد می زد:
-من نمی تونم. من راهنمای خوبی نیستم. من خطرناکم. اون ها نمی دونن. دیگه نباید پیش بیاد. نباید.
-فرشته بی معرفت ندیدم تا حالا. نمی خوایی که اولیش باشی. بی معرفت.ت.ت.ت. بی معرفت ناکس.س.س.س. من بودم احمق.ق.ق. تمام این سال ها من بودم بیچاره.ه.ه.ه. و تو می دونستی ای بی معرفت ناکس.س.س.س. ناکس.س.س.س. ناکس.س.س.س.
فرشته بیشتر و بیشتر به خاطر می آورد و صدا ها، طنین ها، پژواک ها، بیشتر و بیشتر می شدن.
-فرشته نرو. به خاطر ما. به خاطر من.ن.ن.ن. فرشته نرو. به خاطر من.ن.ن.ن. به خاطر من.ن.ن.ن.
-ای بی معرفت ناکس.س.س.س. ناکس.س.س.س. فرشته بی معرفت ندیدم تا حالا. و تو اولیشی.ی.ی.ی.ای بی معرفت ناکس.س.س.س.س.س.س.س.س.س.
درد شدید و وحشتناکی به شدت تکونش داد. سردرد. خیلی سریع اومد و نرفت. موند و بیشتر شد. فرشته گیج بود. درد چنان شدید بود که حتی طنین ها و انعکاس ها و بعد از اون حتی تمام افکار فرار کردن. فقط درد موند و دیگه هیچ. فرشته حس کرد داره اختیارش رو از دست میده.
-آآآآآآآآآآآخ سرم!!!. آآآآآآآآخ خدا!!!.
این گیجی فرا تر از سر گیجه بود. گیجی، سستی، درد، فرشته داشت دور می شد. دور تر، باز هم دور تر، به کم رنگی1خیال دور حس کرد که داره از جایی فرود میاد. با آخرین ذرات هشیاریش زمین سرد رو زیر بدنش احساس کرد. هشیاری، درد، گیجی، سرما، زمین، همه هیچ شدن. کاملا هیچ. سیاهی بود و هیچ. خواب.
***
-آخه1دفعه چی شد؟
-شاید مشکلی…
-چه مشکلی؟ با همین2تا چشم هام داشتم تماشاش می کردم. داشت با یکی حرف می زد که1دفعه انگار برق گرفتش. طرف رو ول کرد و در رفت و…
-حتما وقتی خورد زمین سرش به جایی خورد.
-نه.
ستاره و عطارد هر2با صدای آروم و متفکر تیرداد ساکت شدن و بهش نگاه کردن. تیرداد با همون لحن و همون طنین آروم که فقط کمی از زمزمه بلند تر بود در جواب انتظار اون ها گفت:
-سرش به جایی نخورد. قبل از زمین خوردن حالش بد شد. اول پیش اومد بعد خورد زمین.
ستاره پرسید:
-تو از کجا می دونی؟ تو که اونجا نبودی؟ درضمن، چی اول پیش اومد بعد خورد زمین؟ تیرداد اگر چیزی می دونی واقعا باید بگی.
تیرداد برای چند لحظه طولانی سکوت کرد، با حرکتی کند و ماشین وار سر بلند کرد و به چشم های منتظر عطارد و به نگاه کنجکاو و نگران ستاره نظر انداخت و بعد با همون حال و هوای قبلی جواب داد:
-لازم نبود من اونجا باشم. من می دونم. این چند وقتی هست که سردرد و سر گیجه های بدی داره. کمتر بود، حالا بیشتر شده و شدید تر. من مطمئنم که ایندفعه هم همینطور شده. نمی دونم چرا ولی می دونم که اینطوری اتفاق افتاد. قبلا هم اینطوری شده بود ولی نه به این شدت.
ستاره مثل کسی که1دفعه با1صدای وحشتناک غافلگیر شده و ترسیده باشه تکیه داد به دیوار و به رو به رو خیره شد. عطارد سکوت رو شکست و با صدای آروم گفت:
-سردرد؟ خوب، این که1معادله چند ایکسی نیست. باید بره دکتر ببینه دردی که میاد و نمیره و در طول زمان بیشتر و شدید تر میشه و آخرش هم از هوش می بردش از چیه. تیرداد چرا تا الان بهش نگفتی باید این کار رو کنه؟
-چون اولا به من حرفی نزد و من خودم دیدم و فهمیدم، دوما نه من و نه احتمالا خودش خیال نمی کردیم جدی باشه. هر کسی ممکنه سردرد بگیره درسته؟ واسه همه ما هم بار ها پیش اومد و بعد از این هم پیش میاد. من خیال می کردم1سردرد معمولیه و مطمئنا خودش هم همینطور فکر کرد.
عطارد گفت:
-ولی ظاهرا چیزی بیشتر از1سردرد معمولیه.
تیرداد سری به نشان تعیید تکون داد و گفت:
-بله مثل این که همینطوره. در اولین فرصت باید برای تشخیص ماهیت این مشکل اقدام بشه.
ستاره بی حالت و مات گفت:
-توقف بعدی قطار توی1شهر درست و حسابیه.
تیرداد و عطارد در سکوت فقط سر تکون دادن. قطار سوت می کشید و پیش می رفت. فرشته خواب بود و همراه هاش ساکت بالای سرش تماشاش می کردن.
***
-بس کن بابا. گفتم که، من فقط خسته بودم. اون ونوس بنده خدا هم ندونسته بهم…
-فرشته، اصلا حرفش رو نزن. این ها رو دیگه نگو. تو واقعا باید بری دکتر.
-من دکتر لازم ندارم. دستی دستی می خوایی ایراد بذاری سرم؟
فرشته با خنده این ها رو گفت و بلند شد که بره. تیرداد دستش رو گرفت و گفت:
-بشین فرشته. این رفتن درست نیست. از هر طرف که نگاهش کنی درست نیست.
فرشته دوباره کنار دست تیرداد نشست، نگاهش کرد و لبخند زد.
-تورو خدا بیخیال شو. چیزی نشده که. این فقط1اتفاق مسخره بود.
تیرداد بدون لبخند ولی با آرامش دستش رو به نشان سکوت بالا برد.
-لطفا به من گوش بده فرشته.
فرشته که دید فایده نداره آهی کشید و سکوت کرد.
-فرشته، به نظرت کدوم بهتره؟ این که شجاع باشیم و صاف توی چشم مشکل نگاه کنیم و بشناسیمش و بدونیم با چه چیزی طرفیم یا این که مثل1جوجه ترسو در بریم و اونقدر در بریم تا به بنبست برسیم و باز هم بخواییم در بریم و آخرش هم مشکل مثل تار عنکبوت بگیردمون و نابودمون کنه و خلاص بدون این که اصلا بفهمیم از کجا و از چی خوردیم؟
فرشته لحظه ای فکر کرد. ندای عقل.
-فرار فایده نداره. بنبست ها همیشه هستن و1جایی بهشون می رسیم. برگرد و با هرچی که پشت سرته رو به رو شو. بهتره همیشه رو در رو باشی حتی با نابودگرت.
چه پند آشنایی. فرشته به یاد آورد که فقط کمی پیش از این به همچین پندی عمل کرده و از دست آتیش خواه ها زنده در رفته بود. ولی این. فرشته حالا که با خودش رو راست بود و درست و دقیق فکر می کرد می دید که می ترسه. در تمام مدت این بیخیالی یا شجاعت نبود که نسبت به دلیل این سردرد های مشکوک بی تفاوتش می کرد. ترس بود. ترسی که نمی شد منکرش بشه. هرچی این درد ها بیشتر می شدن فرشته بیشتر سعی می کرد ندیدشون بگیره. و حالا به خودش اعتراف می کرد که این سعی بیشتر فقط به خاطر بیشتر شدن ترسش بود و دیگه هیچ. با تماس دست تیرداد روی دستش از جا پرید. حضورش رو فراموش کرده بود.
-چرا عرق کردی؟ نکنه از آمپول می ترسی؟
تیرداد این رو گفت و خندید. فرشته به خودش اومد و فهمید دست هاش سرد شدن و روی پیشونیش عرق سرد نشسته. تجسم واقعی ترس. هم فرشته و هم خودش می دونستن قشنگ مشخصه که تیرداد واسه دلگرمی فرشته اینطور صحبت می کنه. فرشته سعی کرد لبخند بزنه ولی چندان موفق نشد. یاد خواب اون شبش افتاد. چیزی از رویای عجیبش به تیرداد نگفت. تیرداد دست های فرشته رو توی دست هاش گرفت و آروم فشار داد و گفت:
-چیزی نیست. دکتر رفتن واسه اطمینان خاطر خوبه. نهایتش درمون لازمت میشه. بعدش هم درد بی درد. دکتر و درمون واسه همینه دیگه. حالا بگو ببینم این ونوس کیه؟ همون دختر روی یخ بود؟
تیرداد سعی کرد بحث رو عوض کنه و فرشته به این خاطر هم خوشحال بود و هم متشکر.
-ونوس یکی بود مثل مینا که واسهت گفتم. فقط آخر ماجرای من و ونوس شبیه ماجرای من و مینا نشد. من ولو شدم زمین.
-ونوس ازت خواست همراهیش کنی؟
-آره.
-و تو در رفتی و خوردی زمین.
-آره.
-فرشته من الان علت زمین خوردنت رو می دونم که به خاطر این سردرده بود. ولی نمی فهمم تو چرا فرار کردی؟ و نمی فهمم چرا به مینا و به ونوس گفتی نه.
فرشته تقریبا بدون هیچ حالتی جواب داد:
-چون من همراه جدید نمی خوام. من نه بلدم همراهی کنم و نه حوصلهش رو دارم.
-ولی چرا؟ همراهی بد نیست فرشته. تو همراه ما هستی و به خودت و به ما بد نمی گذره. پس چرا اینطوری میگی؟
-شما ها آشنا هستید. اون ها نیستن. من نه می خوام و نه می تونم با همراهی همراه های جدید فیکس بشم. دلیلی هم واسهش نمی بینم. اه تیرداد ولش کن دیگه.
تیرداد بی توجه به این ژست بی حوصله و بی احساس و کلافه فرشته گفت:
-ولی من تصور می کنم تو راست نمیگی. راست نمیگی چون دوستی و همراهی رو دوست داری. مینا رو دوست داشتی و هنوز دوست داری و می دونم که این ونوس رو هم دوست داری. حالا چرا این دروغ رو میگی من نمی دونم. فرشته، واقعا مشکل تو چیه؟
-سر قصه مینا بهت گفتم مشکلم چیه. تیرداد من دیگه واقعا نمی خوام اون داستان تکرار بشه. بچه های مأوا رو هنوز فراموش نکردم. ونوس1همراه می خواد نه کسی که وسط راه جاش بذاره یا این که…
فرشته دیگه نتونست ادامه بده.
-فرشته، به خاطر خدا دیگه جلو تر نرو. واقعا نمی خوام دوباره توی خاطرات پریسا شنا کنی. ببین، تو داری اشتباه می کنی. هیچ دلیلی نداره ونوس یا هر کسی دیگه از طرفت آسیب ببینن. تو باید بیشتر و بهتر فکر کنی. اصلا به فرض این که تو درست بگی. فرض کنیم تو همون طور که خودت تصور می کنی می تونی موجب رنج این بچه ها باشی. خوب این مشکل توه نه کسی دیگه. مینا و ونوس و امثالشون که گناهی ندارن. تو اینطوری بهشون کمک نمی کنی. بلکه انگار واسه خاطر چیزی که خیال می کنی خودت هستی داری اون ها رو مجازات می کنی. و این درست نیست. اون ها نظر تو رو نمی دونن. پس دست هایی رو که به طرفت دراز شده رد نکن. دستشون رو بگیر ولی از اندازه مجاز بهشون نزدیک تر نشو که اذیت نشن. اینطوری هم واسه تو بهتره و هم واسه اون ها. البته این در صورتیه که فرض کنیم افکار باطلی که تو در مورد خودت داری درسته که مطمئنا اینطور نیست. این ونوس رو من نمی شناسمش ولی اذیتش نکن. ظاهرا حسابی دلواپست شده. چند باری که ما نبودیم و تو خواب بودی اومده دیدنت و بالای سرت یادداشت و گل گذاشته. من معتقدم تو باید دفتر گذشته ها رو ببندی و بندازیش دور. به درستی این اعتقادم هم اطمینان دارم. پس کمی با خودت مهربون تر باش و درضمن، بلند شو جواب یادداشت های ونوس رو بده. چندتا واگن اون طرف تره. بفرست می رسه دستش.
فرشته لحظه ای مکث کرد، آه عمیقی کشید، از جاش بلند شد و رفت تا به یادداشت های مهر آمیز ونوس جواب بده.
***
گذر ایام، تنها چیزی بود که کسی انگار نمی فهمیدش. قطار مثل1گهواره خیلی بزرگ مسافر هاش رو تاب می داد و پیش می رفت. اولین بار که وارد تونل شدن کلی به همهشون خوش گذشت. اول همه از تاریک شدن ناگهانی هوا وسط روز حسابی ترسیدن و کلی شلوغ شد ولی بعد از حل معما هیاهویی شاد همه جا رو گرفت. عطارد و ستاره باز با بالش به جون هم افتادن و توی تاریکی تونل هر کدوم برای زدن همدیگه به هر جا که دستشون می رسید ضربه می زدن که تیرداد و فرشته هم بی نصیب نموندن و البته اون ها هم از شیطنت و ضربه زدن به یکی از2طرف درگیری به نام طرف مقابل و بیشتر کردن آتیش جنگ بالشی فرو گذار نکردن و نتیجه این شد که مدت ها بعد از تموم شدن تونل این ماجرا ادامه داشت و عاقبت با رفتن انگشت تیرداد توی چشم ستاره و در اومدن اشک ستاره ختم شد. فرشته هرچی می کرد نمی تونست از خندیدن به ستاره گریون خودداری کنه که این حسابی کفر ستاره رو در می آورد ولی فرشته واقعا نمی تونست جلوی خودش رو بگیره و در حالی که از ستاره بابت خنده هاش معذرت می خواست همچنان بی اختیار و بلند می خندید. نامه فرشته به دست ونوس رسید و خیلی زود1نامه خیلی مهربون و خیلی شاد از ونوس اومد که فرشته رو حسابی متعجب کرد.
-این بنده خدا در مورد من چی فکر می کنه؟ من فقط…
فقط چی؟ فرشته فقط چی بود؟ چطور باید این جمله رو تمومش می کرد؟ در کنار اون پرده آبی هم درست همینجا گیر کرده بود.
-من فقط…
ولی نتونسته بود ادامه بده. واقعا نمی دونست چی باید بگه.
-من فقط. فقط چی؟ من چی هستم؟ کی هستم؟ برای توضیح خودم به این بچه ها چی باید بگم که کافی و کامل باشه؟ کاش می دونستم!.
ولی فرشته نمی دونست. واقعا نمی دونست. فکر کردن بهش بی فایده بود. مثل فکر کردن به جواب باقی پرسش هاش. پس ترجیح داد فعلا خودش و ونوس رو بیشتر از این سر در گم نکنه و به توصیه تیرداد عمل کنه. جواب نامه ونوس رو نوشت و داد پست سریع داخل قطار براش ببره.
-آهایی بیایید ببینید. اون دور ها چه خوشگله!.
ستاره داشت از پنجره به بیرون اشاره می کرد. فرشته کنار پنجره رفت و دستش رو سایه بون چش هاش کرد و نگاهش رو پرواز داد به دور دست ها. اون دور ها، روی قله های کوه هایی که چشم به زحمت می دیدشون، برف انگار نقاشی کشیده بود. منظرهش چنان قشنگ بود که همهشون محو تماشا بودن. خونه هایی که روی کوه ساخته شده بود و از دور انگار خونه عروسک بودن، تمامشون با برف سفید سفید بودن و چیزی از1تابلوی زنده کم نداشتن. قطار می رفت و اون منظره انگار حرکت می کرد و هر لحظه1بخش جدیدش پیش چشم بیننده ها نمایان می شد. برای1لحظه قطار پیچید و کوه ها ناپدید شدن. ستاره و تیرداد ناخودآگاه پریدن روی صندلی و از پنجره باز آویزون شدن بیرون تا بهتر ببینن که1دفعه عطارد جفتشون رو کشید داخل و در حالی که می خندید گفت:
-چیکار می کنید بابا؟ این بیچاره داره از ترس ورد می خونه. ستاره و تیرداد که نفهمیده بودن چی شد به عطارد و بعد به فرشته نگاه کردن و تازه متوجه شدن عطارد چی میگه. فرشته با چشم هایی که از شدت ترس گشاد شده بودن بهشون خیره شده بود و دست هاش رو با حالت عصبی به هم فشار می داد. عطارد با همون خنده گفت:
-تازه ندیدید. داشت زمزمه می کرد و نفهمیدم چی می گفت. چرا با خودت حرف می زدی فرشته؟ چی می گفتی؟
ستاره نخندید. تیرداد هم همینطور. ستاره منظره رو بیخیال شد. اومد کنار فرشته نشست. دستش رو گرفت و گفت:
-فشارشون نده. درد می گیره. چی شده؟ از چی ترسیدی؟
فرشته جواب نداد.
تیرداد هم رفت و طرف دیگه فرشته نشست و نه چندان جدی گفت:
-کشفت کردیم فرشته. نمی دونستیم با خودت حرف می زنی. لو رفتی.
فرشته نیم لبخندی زد و چیزی نگفت. تیرداد کمی جدی تر پرسید:
-حالا چی می گفتی؟ به دعا و فوت معتقدی؟ شاید هم به صحر و جادو.
فرشته فقط خندید ولی تیرداد دست بردار نبود.
-جدی چی با خودت می گفتی؟
فرشته لحظه ای سکوت کرد.
-من، هیچ چی.
ستاره گفت:
-نشد دیگه. زود باش بگو وگرنه روت اسم می ذارم.
بعد از خنده ای دسته جمعی و کوتاه فرشته در جواب اصرار دوباره ستاره نگاهی به چشم های منتظرش کرد و با تردید گفت:
-من فقط، من داشتم، من گفتم، مواظب باشید. معذرت می خوام.
عطارد زد زیر خنده.
-معذرتت واسه چی بود؟ واسه این که این2تا باید مواظب باشن تو معذرت می خوای؟ بابا تو جدی عجیبی.
ستاره که از تعجب چشم هاش گرد شده بود به فرشته خیره شد. تیرداد که دیگه نمی خندید گفت:
-فرشته، اولا چرا بلند بهمون نگفتی مواظب باشیم؟ اینطوری دیگه لازم نبود این همه بترسی. دوما من جایگاه این معذرت خواهیت رو نفهمیدم. مگه فحش دادی که به خاطرش معذرت می خوایی؟
فرشته حرفی نزد. نتونست. به جاش ستاره با حالتی شبیه به انزجار گفت:
-به نظرم تجربه خوبی نداره. خاطرات عوضی.
ستاره حدس زده بود ولی تیرداد مطمئن بود. جواب تمام پرسش های این مدلیش توی دفتر خاطرات پریسا پیدا می شد و تیرداد هنوز اون صفحات رو یادش نرفته بود.
-فرشته، این هیچ بد نیست. ما دوست هاتیم مگه نه؟ تو باید زمانی که برامون احساس خطر می کنی بهمون هشدار بدی. تو این پایین بودی و خطر رو دیدی. اگر تو نگی پس کی میاد بهمون بگه؟ ما هم اگر ببینیم تو در خطری بهت میگیم مواظب باش. کجای این ایراد داره؟ من یکی که بدم نمیاد. خیلی هم برام رضایت بخشه. چون می بینم که1دوست دلواپسمه و داره سعی می کنه از خطر حفظم کنه. شاید اصلا خطری نباشه ولی دلواپسی تو نشان محبتیه که بهمون داری. لطفا معذرتت رو پس بگیر و از حالا هر زمان دلت خواست بلند بهم بگو مواظب باشم. فکر نمی کنم ستاره هم معترض باشه.
ستاره سری به علامت تعیید تکون داد و اشک های بی صدای فرشته رو از روی گونه هاش پاک کرد.
-فرشته، می دونستی امشب تولد منه؟ امشب نباید گریه کنی. جدی کار خطرناکی کردیم از اون پنجره آویزون شدیم. من با تیرداد موافقم. هشدار1دوست نشان مهره. هیچ بدم نمیاد از هشدار های تو. ولی الان هیچ خوشم نمیاد از این اشک هات. تو حق نداری شب تولدم رو خیس کنی. زود باش تمومش کن زود باش.
ستاره این ها رو گفت و فرشته رو بغل کرد.
-مسخره!چرا گریه می کنی؟ گم شو بابا. چی شده مگه؟ دیوونه!.
بعد زد زیر خنده و وقتی به خودش اومد فهمید که وسط خنده هاش خودش هم داره هقهق گریه می کنه. اگر کسی ازش می خواست اون لحظه دلیل گریهش رو توضیح بده ستاره کلامی برای توصیف حالش نداشت. عطارد رفت تا نوشیدنی بیاره. تیرداد چیزی نپرسید. بلند شد فرشته و ستاره رو با هم بغل کرد و خندید.
-بس کنید دیگه. همه چیز چه خوب و چه بد دیگه گذشته. حالا دیگه تمومش کنید. همه ما باید مواظب باشیم. مواظب خودمون و مواظب همدیگه. اینطوری هم خیلی امن تره و هم خیلی قشنگ تر. اوضاع خوبه. بهتر هم میشه. پاشید. امشب شب ستاره هست. تا بیشتر از این خیس نشده بلند شید خشکش کنید.
عطارد به زحمت با کمک آرنج ها و پا هاش در رو باز کرد چون دست هاش پر بود.
-اهم اهم. صبر می کردید من هم بیام. دفعه بعد نوبت توه بری نخود سیاه بیاری تیرداد.
همه زدن زیر خنده. اون شب برای ستاره و برای بقیه شبی طولانی، قشنگ، شلوغ و به یاد موندنی بود.
***
تا1هفته بعد هوا کم و بیش بارونی بود. نه به شدت گذشته ولی گاه و بی گاه می بارید. همه چیز مثل همیشه پیش می رفت. قطار کمی آهسته تر پیش می رفت و پیش می برد چون راه کمی متفاوت شده بود. سر بالایی. فرشته خوشحال بود که این بار دیگه مجبور نیست سر بالایی رو پیاده بره. نقاشیش رو نیمه رها کرد و از پنجره به قطره های پراکنده بارون خیره شد و پیش خودش دعا کرد که پرستو هاش هر جا که هستن در امان باشن.
-داری نقاشی می کنی فرشته؟ بذار ببینم چی کشیدی.
فرشته بلافاصله برگهش رو برگردوند. دلش نمی خواست عطارد روی صفحهش رو ببینه. عطارد اصرار کرد ولی فرشته برگهش رو محکم چسبید و خودش رو کشید عقب. دیگه واقعا نمی خواست در این مورد که چرا خودش رو اون طوری کشیده و فلان منظره تصویر خودشه و چرا پریسا توی عکس هاش هست و نباید باشه و… چیزی بهش بگن. در ظاهرش این ها مشخص نبود ولی فرشته واقعا خسته بود. از خودش، از خاطراتش، از گذشتهش، از پرسش های بی جوابش، از تصویر پریسا که در تمام لحظه ها، حتی در شاد ترین صحنه های عمرش رهاش نمی کرد، از جنگی که برای کنار زدن این تصویر با خودش داشت و از این که حرف هایی رو که خودش می دونست درسته ولی نمی تونست بهشون عمل کنه رو مدام بهش یادآوری کنن. از خیلی چیز های دیگه فرشته خسته بود. گاهی با خودش می گفت:
-کاش تمام این ها1خواب طولانی و بد بود که تموم میشد!.
ولی فرشته خواب نمی دید. بیدار بود و کاریش هم نمی شد کرد. صدای ضمیر از درونش آهسته پرسید:
-تموم میشد؟ همه چیز؟ یعنی این3نفر هم تموم می شدن؟
فرشته سکوت کرد. نه. این رو نمی خواست. صدای ضمیر با سماجت گفت:
-ولی حواست رو جمع کن. یادت باشه تا آخر عمرت باهاشون هم مسیر نیستی. بلاخره1جایی مسیر ها جدا میشن. مواظب باش دیگه سر از ناکجا درنیاری.
فرشته شونه بالا انداخت و بلند گفت:
-خودم می دونم بابا اه!.
صدا با پوزخند گفت:
-آره بابا چقدر هم که بیخیال هستی! کاغذت رو جمع کن تا خیس نشده.
فرشته فحشی به این ندای بینا و آگاه داد و برگهش رو کنار کشید که خیس نشه. عطارد رفته بود بیرون. فرشته نقاشی نیمهش رو مخفی کرد و چه به موقع. چون درست بعد از پایان کارش در باز شد و هر3تا وارد شدن. عطارد مثل این که هیچ وقفه ای در ماجرا نبوده رو به فرشته کرد و پرسید:
-تمومش کردی؟ حالا نشون بده ببینم چی کشیدی.
فرشته شونه بالا انداخت و گفت:
-خراب شد انداختمش دور.
عطارد با خنده گفت:
-دروغ هم میگی؟
فرشته در کمال صداقت جواب داد:
-آره. گاهی.
عطارد زد زیر خنده.
-زود باش نقاشیت رو نشونم بده وگرنه روی شونهت رو فشار میدم.
-ای بابا برو نمی خوام تو ببینی.
عطارد رفت طرف فرشته و فرشته کشید عقب. این وسط عطارد که نگاهش به فرشته بود پای ستاره رو ندید و…
-آی! مگه چشم هات نمی بینه؟ لهم کردی! من به این گندگی رو راستی راستی ندیدی؟ واقعا که.
تیرداد و فرشته به منظره مقابل نگاه کردن. ستاره ولو شده بود روی صندلی و بساط آلبوم کارت پستال هاش هم که در حال مرتب کردنشون بود حسابی به هم ریخته بود و عطارد هم روی ستاره و بساطش ولو بود و داشت سعی می کرد از جاش بلند شه. پیش از این که تیرداد و فرشته بتونن به این صحنه بخندن جیغ ستاره رفت هوا.
-آهای مواظب باش هیکلت رو از روی کارت های من جمع کن ببین چیکار کردی؟ پاشو برو کنار همه کارت هام رو له کردی! اااه!!!.
عطارد خواست سریع بلند شه ولی به خاطر عجله دوباره خورد زمین و این دفعه هرچی روی صندلی بود ولو شد کف کوپه. ستاره دیگه واقعا جیغ می کشید.
-آی چیکار می کنی؟ واقعا که عطارد تو چقدر، تو چقدر، اه آدم اینطوری میشه مگه؟ جمع کن خودت رو اه!.
عطارد بلاخره بلند شد ولی ستاره در آستانه گریه کردن بود.
-ببین گند زد به تمام بساط من!.
عطارد که داشت می خندید بلند گفت:
-میگم1سوال. همه دیو ها غرغرو هم هستن یا فقط این یکی این مدلیه؟ راست میگه این قیافه و این هیکل با این ابعاد رو چطور ندیدم؟ امکان نداره بشه همچین خطایی مرتکب شد. فکر کنم من دکتر لازم دارم.
ستاره1لحظه مات به عطارد خیره شد و بعد مثل شیر زخمی از جا پرید و بالشش رو2دستی با تمام توانش برد بالا و حمله کرد. عطارد در حالی که از خنده دولا شده بود از زیر دستش در رفت. ستاره که نتونسته بود اندازه عطارد سریع باشه موفق نشد جلوی ضربهش رو بگیره. دست هاش همراه بالش به ضرب اومدن پایین ولی به جای عطارد محکم با پارچ آب بزرگ روی پنجره برخورد کردن. پارچ پر از آب درست روی ستاره سرنگون شد و بعد از ستاره صندلی و تمام کف کوپه خیس شد. ستاره که از حرص دیوانه شده بود در حالی که به عطارد خندان فحش می داد هرچی رو که به دستش می رسید به طرفش پرت می کرد. عطارد فقط جاخالی می داد و قش قش می خندید. ستاره1دفعه بالش فرشته رو قاپید و به ضرب تمام به طرف عطارد پرت کرد. عطارد جاخالی داد ولی بالش به مسیرش ادامه داد و رفت و مستقیم خورد به تخته نرد تیرداد که به صورت کج و نامتعادل روی دسته بالا زده صندلی تاب می خورد. تخته نرد لرزید و همراه بالش تاب خورد و کج شد و اومد پایین و پیش از این که به کف کوپه برسه باز شد و هرچی توش بود ریخت بیرون و کمتر از1ثانیه بعد، تخته و تمام محتویاتش با سر و صدا کف کوپه پخش شدن. بعد از اون در کمتر از کسر ثانیه اتفاق افتاد. برای1لحظه تمام نگاه ها رفت به طرف چیز هایی که کف کوپه ریخته بود و به همین خاطر کسی نگاه وحشتزده و پریشون تیرداد رو ندید. همچنین چشم های متعجب فرشته رو که مسیر تخته نرد رو دنبال کرد و زمانی که درش وسط زمین و هوا باز شد مسیر محتویاتش رو دنبال کرد و وقتی همه چیز روی کف کوپه آروم گرفت توی اون آشفته بازار رو گشت و روی1مستطیل سیاه کوچیک متمرکز شد، قفل شد، هشیار شد و برقی تاریک زد. تیرداد1لحظه به کف کوپه بعد به فرشته و از اونجا دوباره به کف کوپه نگاه کرد. درست پیش از اون که عضلاتش برای شیرجه زدن منقبض بشن، هر3نفر لکه تیره ای رو دیدن که مثل برق ولو شد کف کوپه و دری که به شدت باز و بسته شد. ستاره و عطارد یکی2ثانیه بعد فهمیدن که فرشته اونجا نیست. اون ها نفهمیدن چی شد و نفهمیدن جز فرشته دیگه چه چیزی اونجا نیست. کسی نفهمید جز تیرداد. فرشته نبود و البته همراه اون مستطیل سیاه کوچیک. دفتر خاطرات پریسا همراه فرشته از کوپه بیرون رفته بود.
تیرداد از جا پرید و خواست دنبال فرشته بره و هر طور شده اون دفتر رو ازش بگیره ولی…
-امکان نداره الان بشه پیداش کرد. هر زمانی که بهش برسم دیره و دسته کم چندین صفحهش رو خونده.
تیرداد آروم از جاش جنبید و یکی2قدم به طرف در کوپه برداشت. ولی دوباره متوقف شد.
-شاید اینطوری بهتر باشه.
ستاره و عطارد مات و متحیر به جای خالی فرشته و به کف کوپه خیره مونده بودن. تیرداد آروم خم شد و در حالی که وسایل کف کوپه که عبارت بودن از تخته نرد خودش و کارت های ستاره و چندتا بالش رو با حرکت دست نشون می داد با صدای آروم گفت:
-بیایید این ها رو جمع کنیم.
***
شب از نیمه گذشته بود و ستاره و عطارد و تیرداد وجب به وجب قطار رو گشته بودن. ستاره در حالی که دلش می خواست تیرداد رو بکشه گفت:
-تیرداد لعنتی آخه حرف بزن بگو توی اون جعبه چوبی آشغالت چی داشتی؟ من که ندیدم چی بود ولی دیدم که فرشته1چیزی از زمین گرفت و در رفت. تیرداد بگو اون چی بود؟ حرف بزن دیوونه ممکنه فرشته خریت کرده باشه.
تیرداد لرزید ولی جواب داد:
-من چیز با ارزشی اونجا نداشتم. شاید بین کارت های خودت چیزی بوده.
ستاره با نگاهی بسیار عصبانی به تیرداد چشم غره رفت. عطارد در ادامه بحث گفت:
-یا وسط بالش پاره. ضربه ستاره چنان محکم بود که بالش من جر خورد و هرچی توش بود ریخت بیرون. شاید اون وسط1چیزی بوده. ولی آخه چی؟ چه چیزی داخل1بالش می تونه توجه فرشته رو به خودش جلب کنه و باعث همچین عکس العملی بشه و بعدش هم باعث بشه که فرشته18ساعت تموم غیبش بزنه؟
تیرداد منتظر ادامه این بحث نشد. در حالی که از شدت دلواپسی تهوع گرفته بود راه افتاد به طرف در.
ستاره تقریبا داد زد:
-تو کجا میری؟
تیرداد بی توجه به خشم مهار نشدنی ستاره با صدایی که از شدت ترسی پنهان بی تفاوت و ماشینی به نظر می رسید جواب داد:
-میرم فرشته رو پیدا کنم.
تیرداد بدون نگاه به پشت سرش رفت.
-اگر طوریش بشه…
از این فکر4ستونش لرزید. بلندگوی بخش اطلاعات قطار هم کاری از پیش نبرد. فرشته هیچ کجا نبود. انگار اصلا وجود نداشت. داشت صبح می شد. تیرداد کنار تابلوی سالن اجتماعات ایستاده بود و به اون بخش کوچیک برد و به نقاشی های فرشته نگاه می کرد. تمام بدنش از ترس و نگرانی مور مور می شد.
-یعنی ممکنه دیگه کاری از دست من براش بر نیاد؟ اون هم فقط واسه خاطر1مشت کاغذ مزخرف؟ چی باعث شد که اون دفتر کذایی رو از پنجره پرتش نکنم بیرون؟ خدایا1بار دیگه دستم به زندهش برسه دیگه اجازه نمیدم از نظرم ناپدید بشه.
برای تسلی دادن به ستاره و کمک به ادامه جستجوی عطارد نرفت. ستاره واقعا حالش بد بود. پیش چندتا از دوست هاش در کوپه همسایه مونده بود و مثل افراد مبتلا به تب و لرز می لرزید و عرق می ریخت و توی بیداری هزیون می گفت. ستاره مطمئن بود فرشته خودش رو از قطار پرت کرده بیرون ولی نمی دونست واسه چی. ستاره به معنای کاملا واقعی به هم ریخته بود. عطارد هنوز داشت می گشت. دیگه نمی دونست کجا رو باید بگرده ولی هنوز داشت می گشت. جا هایی رو که چند بار گشته بود دوباره و3باره می گشت. نمی تونست متوقف بشه. به خاطر خودش هم بود باید به این جستجو ادامه می داد. قدرت متوقف کردن خودش رو نداشت. تیرداد این همه رو می دونست ولی دیگه همه چیز وجودش جوابش کرده بودن. نگاهش به تابلو و به نقاشی ها خیره مونده بود. تنها وقتی به خودش اومد که قطار تکون شدیدی خورد و چیزی نمونده بود زمین بخوره. اون زمان بود که فهمید خیلی وقته که نگاهش به تابلو چسبیده.
-فرشته!کجا هستی؟ رفیق! نگرانتم. کجایی؟
و درست در همون لحظه، مثل این که در جواب این پرسش تیرداد، فکری مثل برق از سرش گذشت.
-چرا قبلا یادم نبود؟
آموزش ورود به کوپه های ممنوع مدت ها پیش وسط یکی از بخش های بزرگ تابلو زده شده بود. فرشته از روی اون نوشته کپی برداشت و یاد هم گرفت ولی گفت که چندان براش جذاب نیست. اون کوپه ها بدون رفت و آمد نبودن ولی بخش هایی داشتن که در هر حال مخفی می موند. از جمله قسمت کوچیک و نامشخصی که شبیه1اتاقک پوشیده و پنهان بود و افراد حاضر در داخلش می تونستن اونجا رو به صورت1بالکن مخفی در بیارن که از بیرون دیده نمی شد ولی ساکنینش می تونستن منظره های بیرون رو تماشا کنن. تیرداد دیگه معطلش نکرد. با جون تازه ای که از امید به موفقیت گرفته بود مثل فنر از جا پرید. کمتر از10دقیقه بعد، مشغول وارسی تمام بخش های مخفی کوپه های ممنوع بود.
-فرشته!عزیز من! تو اینجایی؟
فرشته اونجا بود. در مخفی ترین بخش از آخرین کوپه. درست در آخرین لحظه از آخرین اشعه این آخرین امید تیرداد، اون سیاهی کوچیک و بی حرکت دیده شده بود. خودش بود. فرشته به همراه دفتر جلد سیاه پریسا. دفتر هنوز باز بود. روی آخرین صفحه نوشته شدهش. فرشته در جواب تیرداد هیچ حرکتی نکرد. تیرداد جلو رفت، بهش نگاه کرد، صداش زد، ولی فرشته مثل سنگ ساکت و بی حرکت بود. تیرداد با تردید دستش رو جلو برد و شونه های فرشته رو لمس کرد. فرشته حتی آخ نگفت. تیرداد خیال کرد فرشته مرده. ولی جسم فرشته سرد نبود. تیرداد با اطمینان بیشتری دست پیش برد و دستش رو گرفت. دست ها و تمام جسم فرشته در عین حال داغ و سرد بود. داغ از تب، سرد و بی حس از سرما. تیرداد روی زمین کنار فرشته نشست و خیلی محکم بغلش کرد. فرشته انگار اصلا نمی فهمید ولی تیرداد هیچ اهمیتی نداد. فرشته رو محکم تر بغل کرد و به سینه فشردش. انگار می خواست از وجودش مطمئن بشه و خاطر جمع بشه که خواب نمی بینه. می خواست حس کنه که فرشته داره نفس می کشه و حس کرد. فرشته از شدت سرما کرخت بود. اما نه از سرما می لرزید و نه هیچ نشانی از آرامش یا پریشانی داشت. نه حرفی می زد، نه آه می کشید، نه حتی قطره اشکی از چشم هاش می چکید. فقط دفتر باز پریسا توی دستش بود. تیرداد به چشم هاش نگاه کرد. چشم های خشک و بی اشک و بی حالت. پریسا اونجا، داخل صفحات اون دفتر جلد سیاه، لا به لای خط های صاف و ریز، بین کلمه ها و در فاصله میان حرف ها، تمام قد در مقابل فرشته بود. تمام پریسا. بدون هیچ آرایشی. بدون هیچ حائلی. فقط خود پریسا. کاملا خودش. فرشته جز این چیزی نمی دید و تیرداد دقیقا می فهمید. تیرداد دقیقا چیزی رو که فرشته داشت می دید توی چشم هاش دیده بود. هر کسی اگر به اون چشم ها نگاه می کرد، در اون لحظه هیچ حالتی درشون نمی دید. هر کسی جز تیرداد که اون رو دید. غمی چنان بزرگ که هر حس و حالتی رو از بین می برد. دردی چنان سنگین که دنیا ها با گریه کردن برای سبک تر شدن فاصله داشت.
-فرشته، با من حرف بزن. خیلی دلواپست بودم. لطفا حرف بزن. حتی1کلمه که خاطر جمع بشم.
فرشته با صدایی که صدای فرشته نبود گفت:
-معذرت می خوام تیرداد.
تیرداد که از سلامت فرشته مطمئن شده بود خوشحالی بی نهایتش رو عقب نگه داشت و به فرشته نگاه کرد.
-پس بلاخره گیرش آوردی. خوندیش؟
-خوندمش.
-تمامش رو؟ تا آخر؟
-تمامش رو. تا آخر. تا خط آخر، کلام آخر، حرف آخر.
-من واقعا متاسفم فرشته. خیلی دلم می خواست الان می تونستم چیزی در رد باورت بهت بدم ولی واقعا چیزی وجود نداره چون باور امشب تو کاملا درسته.
-می فهمم. خودت رو اذیت نکن. لازم نیست دیگه توضیحش بدی. من دیدمش. همراه کوچولو و مهربون و عزیز خودم رو دیدمش. کامل و بی کم و کسر.
-ازت معذرت می خوام فرشته. من واقعا باید این دفتر رو همراه صاحبش…
-نه. معذرت نخواه. خواهش می کنم نخواه. ای کاش زود تر دستم بهش می رسید!. کاش زود تر از این ها خونده بودمش!. حالا دیگه می دونم.
تیرداد از فرشته نپرسید چی رو می دونه. فرشته آروم دست هاش رو دراز کرد و دفتر رو که هنوز هم باز بود به طرف تیرداد گرفت.
-بیا. بگیرش. معذرت می خوام دزدیدمش ولی پشیمون نیستم. بیا. مال تو.
تیرداد آروم دفتر رو از دست های داغ و تبدار فرشته گرفت. فرشته داشت توی تب می سوخت ولی کاملا هشیار و کاملا آروم بود.
-تو تب داری فرشته. تمام قطار دارن دنبالت می گردن. پاشو رفیق. پاشو بریم. این تب باید بیاد پایین.
-نگران نباش. تب من هم میاد پایین. چیزی نیست تیرداد. این تب به این خاطره که من موقع خوندن اون دفتر که توی دستته چندان شجاع نبودم و نیستم. خوب میشم. زود خوب میشم.
تیرداد دستی به مو های پریشان فرشته کشید و سر فرشته رو گذاشت روی شونه خودش و گفت:
-فرشته، اگر می خوایی…
فرشته بدون این که سرش رو از روی شونه تیرداد برداره آروم حرفشرو برید و در حالی که دست تیرداد رو نوازش می کرد گفت:
-نه. نمی خوام گریه کنم. نمی خوام تمام اون لحظه های از دست رفته رو که خیال می کردم از جنس بهشت سپری میشن گریه کنم. دیگه بسه. شونه های تو برام خیلی با ارزش هستن تیرداد ولی نه واسه گریه کردن. من شونه هات رو واسه گریه کردن نمی خوام تیرداد. من می خوام تو باشی. می خوام رفیق من باشی. منی که بر طبق نوشته های این دفتر تا دلت بخواد…
تیرداد دستش رو سفت گذاشت در دهن فرشته و بر نداشت.
-دیگه بس کن. برای من هرچی بودی تموم شده. نمی خوام برام توضیح بدی واسه پریسا چقدر بد بودی چون پریسا خودش توی دفترش برام گفته. تو الان فرشته عزیز من هستی. رفیق عزیز من که از بس برام عزیزه داشتم از تصور از دست رفتنش واقعا دیوونه می شدم. تو هرچی بودی تموم شده. تو رفیق من هستی. دیگه نمی خوام سعی کنی برام توضیح بدی که توی فرعی ها چجوری بودی. لطفا این ها رو بفهم فرشته. لطفا من و حرف هام رو بفهم فرشته. لطفا بفهم چون من به این فهمیدنت احتیاج دارم. بیشتر از تصور خودت به این فهمیدنت احتیاج دارم.
فرشته خواست این حرف رو رد کنه ولی تیرداد دوباره دستش رو سفت روی لب های فرشته فشار داد و گفت:
-نه. دیگه تمومش کن. نمی خوام بشنوم خیال داری قانعم کنی که به هیچ دردی نمی خوری. فرشته، من دیگه نمی خوام از این چیز ها بشنوم. دستم رو بر می دارم فقط به این شرط که تو تعیید کنی چیز هایی که نباید رو نمیگی. می کنی؟
فرشته سری به نشان تعیید تکون داد. تیرداد دستش رو برداشت و مو های فرشته رو از چهره به شدت تبدارش کنار زد.
-ممنونم تیرداد. ممنونم که هستی.
-معلومه که هستم. من باهاتم رفیق برای…
این بار نوبت فرشته بود که تیرداد رو متوقف کنه.
-نه. این قول بزرگ و وحشتناکیه. نگو. هیچ چیز همیشگی نیست. شاید زمانی برسه که تو دیگه دلت نخواد باشی.
-اگر زمانی برسه که من دیگه دلم نخواد باشم، مطمئن باش، مطمئن باش، مطمئن باش که به خاطر نوشته های داخل این دفتر نیست. پاشو فرشته. پاشو از اینجا بریم. اینجا خیلی سرده. تو باید از دست این تب خلاص بشی.
فرشته هیچ حرکتی نکرد. تیرداد فورا فهمید که سرما و خستگی و فشار تمام حس و حرکتش رو ازش گرفته. جسمش حس نداشت. کرختی کامل. تیرداد بلند شد و فرشته رو کشید بالا. جسم داغ و در عین حال سرما زدهش رو محکم به خودش چسبوند، پیشونی آتیش گرفته از تبش رو آروم بوسید و به طرف داخل به راه افتاد. در1لحظه نگاه فرشته برق1انعکاس عجیب رو توی چشم های تیرداد جذب کرد و برای پیدا کردن منبع این نور کوچیک از لای مژه هایی که به زور نیمه باز مونده بودن به اطراف و بعد به آسمون خیره شد. تیرداد با صدایی شبیه به ناله که از فرشته شنید بهش نگاه کرد. نگاه فرشته اونجا نبود. تیرداد مسیر نگاه نیمه هشیار فرشته رو با چشم دنبال کرد و به آسمون نظر انداخت. اون بالا توی آسمون، چندتا ستاره کوچیک و قشنگ از بین لشکر ابر ها در حال چشمک زدن بودن. فرشته با آخرین توانش لبخند زد و سرش روی شونه تیرداد خم شد. چشم هاش بسته شدن و به درون هیچ فرو رفت.
***
توقف.
1هفته بعد، توقف کردن. جای جالبی برای همه بود. 1شهر بزرگ و مجهز با دیدنی های بی شمار و جاذبه های خاص همه جور سلیقه. اینطور که گفته می شد این توقف کمی طولانی بود و این یعنی مسافر های قطار امکان بیشتری برای گردش و سیاهت داشتن و چی از این بهتر؟ عطارد بعد از این که برنامه جلد زرد حرکت و نقشه شهر رو از اطلاعات ایستگاه گرفت به همراه های منتظرش پیوست و در حالی که کاغذ هاش رو تکون می داد و مثل همیشه می خندید خبر آورد که باید دنبال جایی برای شب یا شاید هم شب ها باشن.
-یعنی اینهمه طول می کشه؟
-امکان داره بکشه. تو که بدت نمیاد. بازار های اینجا بزرگه.
ستاره چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت:
-اسم ما خانم ها بد در رفته. نه که شما آقایون اصلا بازار گرد نیستید؟
عطارد با خنده گفت:
-نه که نیستیم. این بازی ها مال شما هاست.
-نه بابا. شما ها که اصلا اهلش نیستید. اصلا مثل شما ها باشیم خوبه؟ خیال می کنید خیلی سرتون میشه ولی تا به1جای ساکن می رسید مثل1کیسه هوای پر می افتید1گوشه به چرت زدن.
-شما2تا!بس کنید دیگه. بیایید بریم1هتلی جایی اطراف ایستگاه پیدا کنیم که از حرکت قطار هم بی خبر نمونیم. بجنبید وگرنه همه جا های اطراف ایستگاه پر میشه.
تیرداد درست می گفت. همه راه افتادن. به طرز باور نکردنی همه چیز ساده و روون حل شد و اون هابه1سر پناه عالی رسیدن. حالا دیگه کاری نداشتن جز استراحت و گردش که بلافاصله شروع شد. شب که شد، همه از خستگی خیلی زود خوابشون برد. همه جز فرشته. فرشته نگران بود. تمام روز این نگرانی رو در خودش مخفی کرده بود و خدا خدا می کرد کسی یادش نباشه که بهش گیر بده. و ظاهرا دعا هاش مستجاب شده بود. فرشته با خودش فکر کرد:
-ای کاش خودم هم یادم می رفت و الان مثل بقیه بیخیال خواب بودم!.
ولی این یکی دیگه اجابت نشد. فرشته با خودش زمزمه کرد:
-شاید اینطوری بهتر باشه. شاید اینقدر ها هم ترسناک نباشه. هرچی باشه، آگاهی از نا آگاهی بهتره. یعنی شاید بهتر باشه.
فرشته آروم دستش رو بالای سرش برد و ساعت رو میزی کوچیکی رو که گوشه میز تحریر چوبی اتاق بود برداشت، تنظیمش کرد و گذاشتش کنار بالشش. دعا کرد صبح فردا فقط خودش از صدای زنگش بیدار بشه نه کسی دیگه. و بعد چشم هاش رو بست و به خواب ناراحتی فرو رفت. صبح فردا با اولین زمزمه های ساعت از خواب پرید. بقیه هنوز غرق خواب بودن. فرشته از این موضوع خوشحال شد. آهسته از جاش بلند شد، بدون هیچ صدایی آماده شد که بره بیرون. لحظه آخر تردید کرد. خواست تیرداد رو صدا کنه. تنها می ترسید. ولی این مشکل خودش بود.
-کسی نمی تونه کمک کنه. باید خودم باشم. فقط خودم. فقط خودم.
با این فکر دست سردش رو روی دستگیره در فشار داد و آروم در رو باز کرد و زد بیرون.
شهر بزرگ و شلوغ بود ولی فرشته خیلی راحت تر و خیلی زود تر از اون که فکر می کرد به جایی که می خواست رسید. مطب بزرگ و سفیدی که همه شهر انگار می شناختنش. زیاد منتظر نموند. لحظه های معاینه براش مثل این بود که اصلا نمی گذشت. پزشک به توضیحاتش گوش داد، ازش چندتا سوال کرد، به مدتی که از نظر فرشته زیاد طولانی بود معاینهش کرد، با دقت و وسواسی که فرشته رو خسته کرد معاینه رو تکرار کرد، اخم هاش رو در هم کشید، پشت میزش نشست، چند لحظه طولانی به فرشته خیره شد، نفس عمیقی کشید، خودکارش رو برداشت و برگه ارجاع به بیمارستان به منظور اسکن فوری رو به نام فرشته و به تاریخ فردا نوشت.
***
در راه برگشت سعی می کرد با این1جمله که مثل ناقوس در ذهنش تکرار می شد به خودش آرامش بده.
-فردا همه چیز مشخص میشه.
ولی تنها کلمه فردا کافی بود که از شدت وحشت بی حسش کنه.
وقتی رسید هنوز همه جا ساکت بود. فرشته با نگاهی عمیق تر از همیشه به همراه هاش که مثل بچه های معصوم غرق خواب بودن خیره شد. تیرداد نبود. فرصت نکرد فکر کنه کجا رفته چون تقریبا بلافاصله در آهسته باز شد و تیرداد اومد.
-سلام صبح به خیر. کجا بودی این وقت صبح؟
-علیک سلام خانم سحرخیز فراری. خودت چی؟
-اول من پرسیدم.
-من رفته بودم نون تازه بخرم.
-خوب، کو نونت؟
تیرداد مثل کسی که تازه چیزی رو به یاد آورده باشه به دست های خالیش نگاه کرد و گفت:
-نون؟ آهان. نداشت.
فرشته با تعجب بهش نگاه کرد.
-نونوایی نون نداشت؟ الان؟ مطمئنی؟
-تو هنوز نگفتی کجا بودی.
ندای ضمیر.
-به کسی چیزی نگو. معلوم نیست نتیجه اسکن فردا چی باشه. اون ها رو گرفتار نکن. این گیر خودته. بهش نگو.
-فرشته، خوبی؟
-آره من،
فریب اومد کمک.
-رفته بودم پارک بدوم. توی قطار که نمیشه تکون خورد. دلم واسه تحرک تنگ شده بود.
-عجب!خوب، حالا دویدی؟
صدای فریب.
-آره حسابی. جات خالی.
-چقدر تو سفتی! آخه هیچ عرق نکردی.
اعتراض ستاره به داد فرشته رسید.
-وای کله سحر چقدر حرف می زنید.
عطارد از توی رختخواب گفت:
-پاشو ستاره. اینجا شهر زود بیدار میشه. دیر بجنبی به هیچ کجا نمی رسی.
عطارد درست می گفت. حیات خیلی زود تر از انتظار اون ها جریان روزانه خودش رو در پیش گرفت و چه پویا و شلوغ! فرشته تمام لحظه های اون روز رو با خودش جنگید. با تمام ذرات وجودش دلش می خواست به یکی بگه. تمام اون روز و اون شب داشت از فشار وحشت و دلواپسی به جنون می رسید. چقدر دلش می خواست کسی می دونست تا حتی به دروغ هم شده بهش آرامش می داد. چقدر دلش می خواست کسی بهش بگه نترس هیچ طوری نمیشه. حتی اگر ایمان داشته باشه که راست نمیگه. فقط دلش1همراه می خواست. فقط کسی که بدونه تا فرشته حس کنه که خودش تنها آگاه این انتظار تلخ و وحشتناک نیست. چندین بار نزدیک بود خودش رو رها کنه و همه چیز رو به تیرداد بگه ولی با تمام ارادهش خودش رو نگه داشت و سکوت کرد.
-این مشکل منه. اون نمی تونه کمک کنه. فقط باید خودم باشم. فقط خودم. فقط خودم.
شب انگار تمومی نداشت. فرشته تا خود صبح بیدار بود. صبح فردا به همون ترتیب دیروز زد بیرون. دیگه گشتن لازم نداشت. با حالتی مثل کابوس زده ها رفت تا رسید.
بیمارستان.
فرشته حس می کرد دارن می برن که اعدامش کنن. چنان وحشتی گرفته بودش که پرستار همراهش احساس کرد هر طور شده باید از بار این ترس کم کنه. برای همین مرتب باهاش حرف می زد و سعی می کرد براش توضیح بده اسکن اصلا ترسناک نیست. و فرشته سکوت کرده بود. از اون پرستار جوون به خاطر نیت خیرش متشکر بود ولی ترجیح می داد اون لحظه ها به حال خودش باشه. فرشته به یاد می آورد که سال های خیلی دور این ماجرای اسکن وجود داشت و فرشته ازش فرار کرده بود. یادش اومد که در اون زمان از اسکن چیزی نمی دونست و به نظرش زیادی ناشناس بود. ولی چرا؟ مگه فرشته مال همین دنیا و جزو همین مردم نبود؟ پس چرا اون زمان اینهمه بی اطلاع بود؟ اسمش رو خوندن. فرشته خواست فرار کنه.
-فرار از چی؟ چه فایده؟ بیخیال بابا چه خبره مگه؟
با این تلقین به خودش توان حرکت به جلو رو داد و همراه پرستار پر حرف کنارش به راه افتاد.
-خدایا کمکم کن.
این تنها چیزی بود که تونست زمزمه کنه.
-شما خوش شانسی. زیاد لازم نیست صبر کنی. جواب20دقیقه بعد از اسکن آماده هست.
به نظر فرشته تمام اون لحظه های انتظار و اسکن و باز هم انتظار مثل یکی از کابوس های خیلی بدش گذشتن. باورش نمی شد.
-من واقعا اینجام! داخل بیمارستان! در انتظار اسکن! دارم میرم داخل اون دستگاه! من! خود من!.
ولی بلاخره تموم شد.
حدود20دقیقه بعد، جواب آماده بود. پزشک سفید پوش دعوتش کرد که بشینه. برای لحظات طولانی بهش نگاه کرد، ازش1همراه خواست که فرشته نداشت و با لبخند گفت:
-من همراه ندارم ولی خودم حسابی بزرگ شدم. بهم بگید.
پزشک نشست، برای لحظات طولانی تری بهش خیره شد، مکث کرد، بلند شد، دوباره نشست، آهی کشید و پاکت بزرگی رو داد دستش.
فرشته با لبخندی که انگار روی چهره خودش نقاشی کرده بود و مواظب بود که پاک نشه گفت:
-من که از این چیزی نمی فهمم. میشه برام توضیحش بدید؟
پزشک مکث دردناکی کرد، خم شد، دستش رو جلو برد، پاکت رو برداشت، از جاش بلند شد و اومد و بالای سر فرشته ایستاد. پاکت رو باز کرد، فیلم مربع شکل و بزرگ رادیو گرافی رو از توش در آورد. دستش رو دراز کرد و عکس رو داد دست فرشته و گفت:
-نگاه کن. دلیل سردرد هات اینجاست. ما اینجا1لخته خون داریم که در روند عادی سلامتیت سد معبر کرده. تمام این سردرد ها، سرگیجه ها، تار دیدن های گاه و بی گاه، و باقی علائمی که دیروز واسهم گفتی همهش به خاطر وجود این لخته خونه که ظاهرا خیلی وقته اونجاست. در حال حاضر زیاد مهم نیست چطور و بر اثر چی تشکیل شده. شاید بر اثر ضربه ای که مدت ها پیش به سرت وارد شده یا هر چیزی. الان مهم وجود این لخته هست که هم خودش و هم جاش خیلی خطرناکه. متاسفانه نمیشه بهش دست زد چون جاش هیچ خوب نیست و دست ما بهش نمی رسه. و باز هم متاسفانه داره میره بالا. ولی نباید بره. باید ترمزش رو بکشیم تا به این بالا نرسه. کمی زیادی نزدیک شده و ما باید سعی کنیم که متوقفش کنیم.
فرشته دیگه باقیش رو نفهمید. نگاه کرد. در وسط فیلم سیاه، عکس نامفهوم ولی روشنی از داخل سر خودش رو دید. و اون اونجا بود. نقطه ای کاملا مشخص. 1لکه تاریک، درست وسط عکس سیاه. لکه ای تاریک, واضح و نوک تیز شبیه1پیکان کوچیک که سر مایل و تیزش به طرف بالا بود.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (3)
یکی
شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 00:13
تو داری چیکار میکنی؟ هی بفرشته بگو اگر این جنگو ببازه تا آخر دنیا ازش بدم میاد فهمیدی؟ من دکتر نیستم ولی تو مخم نمیره اینهمه دم و دستگاه پزشکی از پس یه لخته خون برنیان حالا هرجا میخواد باشه. باید بره دکتر. باید دوادرمونش کنه. اون لخته خون کاریش نمیکنه من میدونم. هی بقیشو بنویس ببینم چی شد. بذار بقیشو من بگم. بقیش اینطوری میشه که فرشته بابای اون لخته خون یا هر کوفتی که هستو درمیاره و راه میفته با تیرداد اینا بره مسافرت. هی زود باش بقیشو بنویس. منتظرم فرشته بهتر شه. میدونم که میشه. منتظرم. بجنب منتظرم.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
چی شده؟ چرا از جا در میرید؟ آروم باشید دوست من. هرچی باید بشه میشه و دست ما هم. نمی دونم شاید دست ما باشه که کاری کنیم. سخت نگیرید جناب یکی. من هم مثل شما دلم می خواد آخرش سفید باشه نه سیاه. ای کاش باشه!. باز هم به روی چشم. سعی می کنم زود تر بنویسم. خداییش این ماجرا که تموم بشه شما سر چی به من گیر میدید؟ به خاطر این حسی که دارید از شما ممنونم جناب یکی. فرشته قصه من اگر در جهان واقعی وجود داشت از داشتن دوستی مثل شما که ندیده اینهمه نگرانشه کلی خوشحال بود. نه به این خاطر که1کسی رو نگران می بینه. به این خاطر که. اصلا شما که می دونید چرا من توضیح بدم؟
ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
سایه
شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 12:27
سلام پریسا جون داری چه بلایی سر فرشته قصه ما میاری هان هان هان؟ نکشیش ها قتل عمد محسوب میشه گفتم که بعداً نگی نگفتی راستی دفعه قبلی می‌خواستم بگم من نقشم رو پیدا کردم “مینا” اما گفتم بذار یه کم بصبرم که صبریدم و همون “مینا” …. عروسی هم فراموش نشه
http://saieh1392.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
به من چه؟ هیچ مدرکی بر علیه من نیست. اصلا من وکیل می خوام. من بی گناهم. من…
بابا هنوز که نمرده. بذار بره بعد حرفش رو می زنیم.
عروسی. بیا خودت بهشون بگو من می ترسم بگم کتکم بزنن.
شما نقش لازم نداری دوست من. شما دوست من هستی و همین کافیه.
ممنونم از حضورت.
ایام به کام.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 00:27
سلام. فقط می تونم بگم: وااااااااااااااااااای!
فرشته نباید بمیره؛ لا اقل به خاطر یک لخته خون نباید بمیره.
اما اختیار با شماست؛ هر طور خواستید تمومش کنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
این واااااای رو من نفهمیدم. ترجمهش چی میشه؟
سخت نگیرید دوست عزیز. هیچ زنده ای جاوید نیست.
راستی چرا آپ نمیشید؟ خیلی وقته پست جدید نذاشتید.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *