سلام به همگی.
راستش دلم نخواست بیشتر منتظر بشم. فقط به اندازه گذاشتن1پست کوتاه می مونم. یعنی کوتاه تر از پست های دیگهم. طولش ندم. بریم.
***
هفته ها گذشتن. روز های تاریک تمومی نداشتن. انگار می خواستن تا قیامت طول بکشن. هوا تیره و گرفته بود. روز ها بی خورشید، شب ها بی ستاره، آسمون تاریک، زمین سرد و سیاه.
زمستون.
گاهی توفان های شدیدی می شد. فرشته به شدت می ترسید. از همه چیز می ترسید. از سکوت می ترسید. از هر صدایی می ترسید. از تاریکی می ترسید. از هر نوری که1دفعه می زد توی چشمش به شدت از جا می پرید. تا جایی که می تونست خودش رو زیر سقفی، سر پناهی، سایه بونی پنهان می کرد. ترجیح می داد هر جا میشه هرچی بیشتر بمونه. دلش جاده رو نمی خواست. از رفتن شونه خالی می کرد. زیر آسمون نمی تونست تحمل کنه. می ترسید. از توفان و بارون و رعد و برق و از جاده و از سرما و از همه چیز و همه چیز بی نهایت وحشت داشت. حس می کرد بدون سر پناه توی جاده می میره. تیرداد و بقیه تمام تلاششون رو گذاشته بودن سر این که شجاعت از دست رفتهش رو بهش پس بدن ولی فرشته ترجیح می داد توی هوای خودش باشه. حتی جرات نمی کرد به آتیش فکر کنه. حس می کرد این خطرناکه. دلش نمی خواست داستان پریسا باز تکرار بشه. پریسا. هنوز پنهان از نظر دیگران توی خاطر فرشته می چرخید. شب ها خوابش رو می دید. روز ها دلتنگش می شد. لحظه هایی که با1خاطره، با1تصویر، با1آهنگ آشنای پریسا مواجه می شد به هیچ عنوان براش شدنی نبود که اشک هاش رو نگه داره. جز تیرداد و ستاره و عطارد با کسی دیگه حرف نمی زد. اگر مجبور می شد حرف بزنه زبونش می گرفت و حالش عوض می شد. حس می کرد دیگه روی زمین جاش نیست. حس می کرد دیگه هیچ کجا جاش نیست. از همه کناره گرفته بود. دیگه نمی خواست ادامه بده. از زندگی کناره گرفته بود. تیرداد لحظه به لحظه هر طوری که می تونست همراهش بود. سعی می کرد ویرانی های وجودش رو آباد کنه، تشویقش می کرد، اصرار می کرد، حتی تهدیدش می کرد. فرشته خیلی خیلی کند، در اثر تلاش های همراه هاش به طرف ترمیم شدن پیش می رفت. چنان کند که خودش نمی فهمید. ولی در کنار تمام این ها فرشته دیگه خودش نبود. تفاوت خود امروزش و خود گذشتهش رو قشنگ حس می کرد. به نظرش دیگه هرگز نه می خواست و نه می تونست مثل اولش بشه. چه اهمیتی داشت؟ همه چیز دیگه از دست رفته بود. پس اون چرا باید عوض میشد؟ گذشته ها رفته بودن. آتیش رفته بود. پریسا رفته بود. روح فرشته رفته بود. دیگه پاک نبود. دیگه انسان نبود. دیگه هیچ چی نبود. دیگه زنده هم نبود. پس چرا با این اصرار پیش می بردنش؟ چرا خودش باید به تغییر حتی فکر می کرد؟ فرشته به تغییر فکر نمی کرد. به پیش رفتن، به ترمیم شدن، به ادامه، فرشته به هیچ چیز فکر نمی کرد. هیچ چیز جز پایان.
این ها باور های فرشته بودن که به کسی نمی گفت. نگفت ولی تیرداد فهمید و شبی که فهمید حسابی عصبانی شد. فرشته نتونست خشم تیرداد رو کاهش بده حتی با اشک. شب سردی بود. بارون به شدت می بارید. هر از چندی هم آسمون رعد و برقی نه چندان ضعیف نثار زمین می کرد. فرشته و همراه هاش زیر1سقف چوبی پناه گرفته بودن. همه چیز اون سر پناه چوبی بود. در و دیوار و سقف. توی هفته هایی که گذشته بودن فرشته تمام تمرکزش رو گذاشته بود روی این که چطور می تونه به اون2تا جوجه پرستو که همراهش بودن یاد بده بپرن در حالی که خودش نمی تونست پرواز کنه. مونده بود چطور باید چیزی رو که خودش بلد نیست به اون2تا کوچولو یاد بده. فکر می کرد، آزمایش می کرد، تلاش می کرد، از فاصله های خیلی کوتاه بالا و پایینشون می کرد تا بال هاشون رو باز و بسته کنن و ظاهرا این کار موفقیت آمیز بود. جوجه پرستو های فرشته حالا دیگه توی جای امن و کوچیک می تونستن چند متری پرواز کنن. هوا داشت بدتر می شد. تیرداد هنوز با فرشته قهر بود. صدای1رعد کشدار که فرشته رو به شدتی غیر معمول از جا پروند. ستاره دیگه نتونست تحمل کنه.
-وای فرشته بس کن دیگه. ببین، تو دیگه بچه نیستی. لطفا خودت رو جمع کن و مدل روانی های قابل ترحم رفتار نکن. هیچ قشنگ نیست که اینهمه غیر معمول باشی.
-معذرت می خوام. من فقط.
-معذرت نخواه. تو فقط ترسیدی. ترس عادیه. پس لطفا طبیعی بترس. اینطوری مسخره به نظر میای. لازم هم نیست معذرت بخوایی. ببین فرشته، اگر مطمئن بودم واقعا از دستت خارجه چیزی بهت نمی گفتم. ولی وقتی می دونم می تونی چیزی رو درست کنی و نمی کنی اعصابم خورد میشه. دیگه تمومش کن. برای من فرقی نمی کنه چقدر به خودت فشار میاری. فقط این فشار رو بیار و خودت رو جمع کن و هرچه زود تر عادی تر بشو. هیچ خوشم نمیاد مجبور بشم به رفتار عجیب و متفاوتت بخندم.
صدای1رعد بلند تر بحث رو تموم کرد. عطارد به اطراف نگاه کرد.
-عجب هوای جالبی! آدم دلش می خواد بره ببینه اون بیرون چه خبره.
ستاره با عصبانیت گفت:
-بشین بابا تو هم. با همه چی مسخرگی در میاری؟ بری بیرون چی ببینی؟ خوب خیس میشی دیگه این کنجکاوی داره؟
عطارد در حالی که می خندید گفت:
-تازه خواستم بگم تو هم همراهیم کنی.
ستاره چشم غره ای به عطارد که هنوز داشت به قیافه عصبانیش می خندید رفت و زیر لب فحشی نثارش کرد. عطارد بلند تر خندید و رفت سر اذیت کردن ستاره. تیرداد گفت:
-اگه جدی رفتید بیرون من چترم رو بیرون جا گذاشتم. برام بیاریدش داخل.
ستاره و عطارد که مشغول جنگ لفظی بودن نشنیدن. ستاره عصبانی و عطارد خنده رو و هر2آگاه از این که این1بحث جدی نیست. بیرون هوا هیچ خوب نبود. فرشته داشت سعی می کرد با صدای رعد های بعدی آروم تر باشه.
شب داشت آروم آروم پیش می رفت. دیر وقت بود. بقیه خواب بودن. فرشته چنان سردش شده بود که حس می کرد خونش یخ زده. به هر زحمتی که بود توی خودش جمع شد و از خستگی خوابش برد. پریسا درست اون طرف مرز بیداری منتظرش ایستاده بود. با اشاره به فرشته فهموند که همراهش بره.
-نه. باید بمونم. بقیه خوابن. من نمی تونم جاشون بذارم. پریسا! وایسا. اونجا تاریکه. پریسا!پریساااا!
پریسا می رفت و محو می شد. فرشته می دوید و نمی رسید. تاریکی. فرعی. سیاهی محض. سیاهی دور و متحرک. پریسا. فرشته تمام قدرتش رو در پا هاش جمع کرد تا بهش برسه. نمی رسید. سیاهی رفت و کامل محو شد. سکوت. وحشت. فرشته وسط تاریکی و سکوت و وحشت گرفتار شده بود. خواست برگرده. گم شده بود. از شدت ترس مثل گنجشکی که روی زمین توی بارون مونده باشه می لرزید.
-تیرداد!ستاره! من اینجام. صدای بغض آلود خودش رو نشنید. اون سکوت عادی نبود. صدا ها در این سکوت عجیب بلعیده می شدن. جایی که فرشته ایستاده بود شبیه هیچ کجا نبود. شلیک خنده های وحشی درست از1قدمی اطرافش. محاصره شده بود. آتیش خواه ها.
-پس تو اینجایی. خیال کردی جامون گذاشتی؟ تو هنرت اینه. فقط جا می ذاری. آتیش رو، ما رو، حتی وجدان خودت رو. ای بی معرفت ناکس. ای ناکس. ای ناکس.س.س.س. ولی بیخیال. ما می دونیم آتیش کجاست. اتفاقا حسابی هم بی تابت شده. بریم تا دیر نشده.
فرشته در میان خنده های کابوس واری که تا بی نهایت طنین داشتن از جا کنده شد و دوید. جیغش توی گلو خفه شده بود و صدای کمک خواهیش به جایی نمی رسید. اون ها دنبالش بودن. می خندیدن. بلند تر و بلند تر. داشتن می رسیدن. درست پشت سرش. درست دم گوشش.
-بلایی سرت میارم که خاطرات پیش از زاییده شدنت رو برام چهچه بزنی میمون ناکس. ناکس.ناکس.س.س.س
نور. با تمام توان به طرف نور. خیلی کند ولی نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر. نور بزرگ تر می شد. نوری عجیب، تیره و انگار متحرک. در جای خودش انگار جا به جا می شد. بالا می رفت، پایین می اومد، کوچیک می شد، بزرگ می شد، و1سیاهی کوچیک و مشخص درست در کنار نور. با تمام توان از ترس تعقیب گر هاش که تنها1قدم باهاش فاصله داشتن و این فاصله نه کم می شد و نه زیاد به طرف نور. چرا این راه و این لحظه ها و اون خنده ها و این وحشت غیر قابل مهار تموم نمی شد؟ سیاهی کنار نور داشت واضح تر می شد. فقط چند قدم مونده بود ولی هنوز معلوم نبود جنس اون نور و اون سیاهی چیه. کمتر از10قدم. توفانی از وحشتی دیوانه. اون سیاهی آشنا. سنگ مزار. روی مرمر سیاه فقط2کلمه بود.
پریسا آسمانی.
و اون نور، آتیش. با شعله ایی کاملا سیاه. میرفت بالا و می اومد پایین.
-نه.
دستی درست در لحظه آخر به شونه هاش چنگ زد و صدایی آروم که زیر گوشش زمزمه کرد:
-بلاخره گیرت آوردم ناکس. آتیش که لحظه ای به سرخی خون در اومد و1لحظه بعد فرشته و مزار سیاه پریسا درست وسط آغوشش بودن. نور و سوزشی که تا عمق وجود فرشته نفوذ کرد و صدای خنده هایی که همچنان می شنید. فشار ترس. تلاش برای فرار. هر طرف که بشه. فرار از کابوس.
بیداری.
هنوز شب بود. فرشته خیس عرق نفس نفس می زد. هنوز انعکاس اون صدا ها رو می شنید. همه خواب بودن. فرشته با دست هایی که از شدت ترس به شدت می لرزید اشک هاش رو پاک کرد. آهسته بلند شد و رفت کنار پنجره چوبی و به بیرون خیره شد. بارون می بارید. با دیدن1سیاهی که آهسته با وزش باد تکون می خورد کم مونده بود از ترس سکته کنه. یاد حرف های سر شب ستاره افتاد. توانش رو برای عاقل تر بودن جمع کرد.
-عاقل باش. درست نگاه کن ببین چیه. هرچی باشه اینجا که دستش بهت نمی رسه.
جرات نداشت.
-می ترسم. خدایا می ترسم.
یاد قهر تیرداد افتاد. اشک بی صدا از گوشه چشم هاش چکید روی گونه هاش.
نگاه کن. دوباره نگاه کن. شاید اصلا ترسناک نباشه.
و فرشته دوباره نگاه کرد. نفسی عمیق. آرامش. لبخند. چطر تیرداد که اون بیرون جا مونده بود.
باد داشت شدید تر می وزید و حرکت چتر داشت تند تر می شد. اگر همین طور ادامه پیدا می کرد باد چتر رو از جا می کند و با خودش می برد.
-نباید اون بیرون بمونه. وگرنه فردا تیرداد دیگه چتر نداره.
تا پشت در رفت. از تصور باز کردن در و رفتن به داخل شب، اون هم1همچین شبی تمام تنش می لرزید.
-ستاره اگر بود می رفت. هر کسی اگر بود می رفت. حتی1بچه کوچولو. مگه چند قدمه؟
ندایی از درون.
-باید شروع کنی. به ترس بی منطقت نه بگو و برو. اینجا جز بارون و رعد و برق چیزی نیست. برای هر راهی1قدم اولی هست. اونقدر ها هم سخت نیست. برشدار.
دستش رو گذاشت روی چفت در ولی توان باز کردنش رو در خودش نمی دید. ندای عقل.
-اون بیرون امنه. فقط تاریکه. توفان که ترس نداره. تا زمانی که بدونی چجوری باید باهاش مقابله کنی ترسناک نیست. تیرداد می خواد همین رو بهت بگه. ستاره هم همین طور. اون ها درست میگن. بهشون گوش بده. به اون ها و به من.
فرشته آروم زمزمه کرد:
-خیال می کردم تو هم باهام قهر کردی.
ندای عقل.
-من همیشه همراهت بودم. تو صدام رو نمی شنیدی.
طنین رعد. شدت باد. چتری که حرکتش تند تر شد. ندای احساس.
-بجنب. اگر نجنبی تیرداد فردا بدون چتر می مونه. دلش رو داری ببینی وسط همچین بارونی بی حفاظ باشه فقط به خاطر ترس بی منطق تو؟
اغوای توجیه.
-تو نمی تونی. ولش کن. تیرداد فردامیره زیر چتر عطارد. سر راه از بازار که رد میشید1چتر قشنگ تر می خره. این یکی دیگه کهنه شده.
ندای عقل.
-به توجیه گوش نده. همین چتر کهنه رو باید نجاتش بدی. تیرداد فردا زیر چتر عطارد راحت نیست. چتر خودش رو می خواد.
ندای احساس.
-مگه نمی خوای باهات آشتی کنه؟ باید1کاری کنی که به آشتی کردن بی ارزی یا نه؟ تحمل قهرش راحت نیست. می خوای فردا هم مثل امشب باشه؟
اغوای توجیه.
-تیرداد هم کاری که ازت بر نمیاد رو نمی خواد. فردا آروم میشه. اصلا فردا1چتر براش بخر بهش کادو بده درست میشه.
ندای عقل.
-از کجا معلوم که فردا بتونی چتر پیدا کنی؟ اولا معلوم نیست توی این هوا بازار سر پا باشه. دوما اگر اینقدر راحت چتر پیدا میشه تو چرا تا حالا بی چتر موندی؟ دستت اگر می رسید که یکی واسه خودت می خریدی. کاری که امشب به این سادگی انجام میشه رو به فردای نامشخص و بعید ننداز. چتر تیرداد اون بیرونه. برو بیارش.
غرش ترس.
-اون بیرون امن نیست. به هیچ عنوان امن نیست. توفان و رعد و برق و اوهام. همه چیز. اینجا امنه. امن تر از اون بیرون. چتر بی چتر. فراموشش کن.
نهیب اراده.
-در رو باز کن!. بازش کن!. حالا!.
دست فرشته روی دستگیره چرخید و در با فشار باد به شدت باز شد. فرشته چنان پرید عقب که کم مونده بود بی افته. نهیب اراده.
-بجنب. چتر اونجاست. برو بگیرش. برو بگیرش!.
فرشته1قدم پیش رفت. در آستانه در ایستاد. آسمون برق زد. نهیب اراده.
-تو عقبنشینی نمی کنی.
فرشته چند قدم دیگه رفت و حالا بیرون در وسط شب و وسط باد و بارون و وسط توفان بود. غرش رعد بلند بود. نهیب اراده.
-تو بدون اون چتر از اینجا نمیری.
بارون به شدت می بارید. فرشته1لحظه به ترسش و به کابوسش و به گفته های ستاره و به قهر تیرداد و به چتری که تقریبا داشت همراه باد می رفت فکر کرد. ترس با تمام قدرت به عقب هولش داد.
-فرار کن.
نهیب اراده.
تو فرار نمی کنی.
فرشته ایستاد. چتر بلند شده بود روی هوا. ترس بیشتر زور داد. عقل داد زد:
-داره میره. دنبالش بدو. بدو!.
ترس زور می داد. نهیب اراده:
-تو موفق میشی.
چتر دور شده بود. ترس فشار می آورد. فرشته به اطرافش دقیق شد. جز رعد و برق و باد و بارون و تاریکی و چتری که داشت از نظرش گم می شد چیزی اونجا نبود. توجیه فریاد کشید:
-تو سعیت رو کردی. دیگه بسه برگرد. تو مرد توفان نیستی. می خوای توی1فرعی دیگه گم بشی؟ برگرد.
نهیب اراده.
-خفه شو!.
ترس با رعد بلندی که غرش کنان نعره کشید همراه شد. فرشته هم صدا با نهیب اراده به ترس و به توجیه نه گفت.
-نه. دیگه نه.
آسمون دوباره برق زد. فرشته به چتر نگاه کرد. شونه هاش رو بالا انداخت و با فریاد اراده دوید. چتر داشت دور تر می شد. انگار باد بازیش گرفته بود. آسمون رعد و برق می ریخت سر زمین. فرشته دنبال چتر چرخون می دوید و از سر پناه دور و دور تر می شد. بارون شدید بود. فرشته در درخشش شدید1برق چتر رو دید که داشت می رفت طرف1جوب کنار جاده که اندازه1رودخونه بزرگ و گود بود. دیگه سر پناه دیده نمی شد. فرشته جستی زد و درست لب جوب چتر رو2دستی گرفت. همون لحظه رعد وحشتناکی غرید. فرشته بی اراده برای حفظ خودش چتر رو بالا گرفت و بلافاصله بارش بارون روی سرش متوقف شد. بارون با همون شدت می بارید ولی فرشته دیگه خیس نمی شد. باد با تمام زورش اومده بود که چتر رو از فرشته پس بگیره ولی موفق نمی شد. فرشته به اطراف نگاه کرد. انگار امنیت رو بیشتر حس می کرد. زیر چتری که روی سرش گرفته بود به اطراف نظر انداخت. نمی دونست از کدوم طرف برگرده. نور لازم داشت. برق. فرشته برای اولین بار از درخشش برق لبخند زد. از همون زیر چتر سرش رو بالا گرفت و دستی تکون داد و زمزمه کرد:
-ممنونم آسمون.
و با آرامشی که از مدت ها پیش در خودش سراغ نداشت به راه افتاد.
باد هنوز می وزید. بارون همچنان می بارید. ولی فرشته زیر چتر آروم بود. نه کاملا آروم ولی خیلی آروم تر از سر شب. هر چند لحظه می ایستاد و منتظر برق آسمون می شد تا در نورش راه رو پیدا کنه. لحظه هایی که رعد می غرید چشم هاش رو به هم فشار می داد و از ترس مچاله می شد ولی باز راه می افتاد. خیلی زود در درخشش برق تونست سر پناه رو از دور ببینه. سریع تر پیش رفت. ترس تسلیم شده بود. عقل به نشان تشویق فریاد می زد:
-آفرین!1قدم به پیش!.
خیلی زود به سر پناه رسید. از سرما بی حس شده بود ولی چتر هنوز توی مشتش بود و خیال رها کردنش رو هم نداشت. درست لحظه ای که از آستانه در وارد شد تماس2دست که محکم بغلش کردن. کم مونده بود جیغ بکشه ولی یکی از اون2تا دست درست به موقع جلوی دهنش رو سفت چسبید. اولین چیزی که بدون دخالت منطق به نظرش رسید،
آتیش خواه ها.
تقلایی وحشتزده و بی اراده برای فرار. صدایی که آروم و مهربون توی گوشش زمزمه کرد:
-نترس. چیزی نیست آروم باش من تیردادم.
فرشته حس کرد سرما و ترس و همه چیز1جا از هیبت حضور ناگهانی1گرمای ناشناس که نمی فهمید از چه جنسیه فرار کردن و از وجودش رفتن. شادی. آرامش. قهر تیرداد تموم شده بود. چتر سالم توی سر پناه بود. رعد و برق و توفان اون بیرون بودن. فرشته در امنیت آغوش تیرداد و امنیت سقف سر پناه بود. ندای عقل:
-حتی توفان هم می تونه راه گشا باشه اگر بلد باشی چجوری ازش کمک بگیری. مثل برق آسمون که امشب راهنمات شد. 1درس جدید. 1تجربه.
فرشته آروم زمزمه کرد:
– 1تجربه. تجربه.
همراه طلوع صبح فرشته با سر و صدای پر حرارتی که در اطرافش می شنید و تکون های دستی که با هیجان تکونش می داد از آروم ترین خواب این چند ماه گذشتهش بیدار شد.
-پاشو فرشته. نجنبی از دستت رفته پاشو دیگه. پاشو ببین.
-چی شده؟ چی رو ببینم؟
-یکی از قشنگ ترین پدیده های عمرت رو. زود باش پاشو تماشا کن. اون بیرون عروسی پری هاست.
-چی!
فرشته از جا پرید و رفت طرف پنجره و به عطارد و تیرداد و ستاره پیوست و تماشا کرد. ستاره درست گفته بود. عروسی پری ها! هزار هزار عروس کوچولو، سفید و رقصان چرخ می زدن و از آسمون می اومدن پایین و نرم تر از هر پرنده ای که فرشته تا به حال دیده بود روی اولین جایی که می رسیدن می نشستن. برف. شدید اما قشنگ. خیلی قشنگ. داشت برف می بارید. ستاره با خوشحالی تقریبا جیغ کشید:
-وای خیلی خوشگله! خیلی وقت بود نمی بارید.
تیرداد گفت:
-آره موافقم. داشت منظرهش یادم می رفت. واقعا قشنگه. انگار از تمام برف هایی که توی عمرم دیدم این یکی قشنگ تره.
عطارد در حالی که به برف و به ابراز احساسات اون ها و به همه دنیا می خندید با خوش اخلاقی مخصوص خودش که در مواقع عادی کفر ستاره رو در می آورد گفت:
-اگه وقت کردید1الطفاتی هم به زمین کنید. بعدش هم بگید حالا چطوری باید از اینجا بریم.
فرشته به زمین نظر انداخت. از اون زمین تیره و دلگیر دیگه خبری نبود. خاک تا جایی که چشم کار می کرد پوشیده از برف بود. برفی پاک، 1دست و سفید.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (10)
آمنه- سایه
سهشنبه 15 بهمن 1392 ساعت 12:16
وای پریسا خانمی این قسمت عالی بود خیلی عالی … اون قدری که الآن دارم می نویسم تا فردا بدم یکی کد امنیتی رو بخونه نظر بذارم …
نمی دونم چرا وقتی این داستان رو می خونم با توجه به آشنایی نسبی که نه کمتر از نسبی که از پست ها و کامنت ها و کلاً نوشته هاتون دارم حس می کنم این واقعیت زندگی خودتون هست با کمی پایین و بالا و تخیل و استعاره … البته من یه جاهایی از داستان رو نفهمیدم که واگذارش می کنم به قسمت آخر ولی اگه اونجا هم جواب نگرفتم باید قول بدید جواب بدید … زود زود هم پست ماجرای فرشته رو بذارید که اگه رمان ده جلدی هم بود من تا حالا تمومش کرده بودم بعدی رو شروع کرده بودم … روزی شش بار میام سر میزنم دماغ سوخته برمیگردم!
“راستی خوشحال میشم به من هم سر بزنید و با اجازه لینکتون کردم…
http://saieh1392.blogsky.com
پاسخ:
سلام دوست من.
ممنونم از لطفی که به من و به فرشته دارید. حتما بهتون سر می زنم. درست بعد از این که جواب کامنت شما رو نوشتم می خوام بیام به سایت شما مهمونی. آخ که چقدر از این مهمونی ها دوست دارم. خدا نکنه دماغ سوخته باشید عزیز. راست میگید. ایراد از من بود که نجنبیدم و نمی جنبم تا زود تر تموم بشه. راستش از شما چه پنهون دست خودم نیست. هر1قسمت رو بار ها و بار ها می نویسم و پاک می کنم و از نو می نویسم و ویرایش می کنم و اصلاح می کنم و دوباره حذف می کنم و از اول می نویسم و… دلم می خواد هر چی می تونم کامل و دقیق باشه. زیادی وسواسم ولی…
امیدوارم به جواب هاتون برسید. اگر نرسیدید من اینجام. راستی! چرا شما برای حل مشکل کد امنیتی از افزونه وبویسوم استفاده نمی کنید؟ من خودم اینطوری از سد این کد ها رد شدم و با اطمینان از این که بچه های ما می تونن ازش رد بشن اینجا توی بلاگ اسکای خونه ساختم. البته یکی از دوستان عزیز زحمت صبتنامم رو کشید ولی بعدش دیگه مشکلی با این کد ها ندارم البته به ظرط این که فارسی نباشن.
امتحان کنید. خیلی کمک می کنه.
خوب، زیاد حرف زدم. معذرت می خوام. برم توی سایت شما مهمونی.
بالا تر از خوشحال شدم از دیدن کامنت شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
سهشنبه 15 بهمن 1392 ساعت 17:05
سلام. این قسمت هم پیام های خودش رو داشت؛ یک جوری انگار داشت با من حرف می زد، با گذشته های دور من، اون وقتا خیلی از تاریکی می ترسیدم، ولی هم چین اتفاقی باعث شد این ترس رو رها کنم.
ممنون که من رو به گذشته ها بردید.
بی صبرانه منتظر بقیه ماجرا هستم.
اما به دلایلی که در کامنت خانم سایه نوشتید زیاد اصرار نمی کنم که عجله کنید؛ چون هر چی بیشتر تلاش کنید داستان قشنگ تر و زیبا تر بیان خواهد شد. راستی با دو پست جدید منتظر شما هستم، دیدار و باز هم برف…
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
تاریکی بیشتر به این خاطر ترسناکه که محل اختفای ناشناخته هاست. باید بیشتر بشناسیم تا کمتر بترسیم.
گذشته ها، هر طوری که باشن گاهی مرورشون بد نیست. تجربه هایی که لای صفحات گذشته ها هستن امروز به کار میان. دارم همچنان می نویسم و پاک می کنم. ای کاش بتونم خوب تموش کنم. منظورم1پایان شیرین ایرانی نیست. منظورم از خوب واقعا خوبه. ممنونم دوست عزیز که هستید و با نظراتتون بالا و پایین های داستان فرشته رو از زاویه دید خودتون نشونم میدید. برای من خیلی با ارزشه.
ممنون از حضورتون.
ایام به کام.
sepanta
یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 12:36
سلام صابخونه.حالت چطوره؟چند روز نبودم، این قسمتم مثل قسمتای قبلی عالی بود،برم سراغ بخش بعدی،مرسی
پاسخ:
سلام آشنا.
دلم تنگ شده بود. مونده بودم کجا هستید.
ممنونم از لطف شما.
ایام به کام.
sepanta
یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 15:08
دل منم تنگ شده بود، سفرهستم،بازتوراه هرجا ریل راه آهن دیدم،یادت کردم. شادباشی پریساجان
پاسخ:
وای سفر!!!
سلام من رو به جاده ها برسونید. بهشون بگید دلتنگ رفتنم.
موفق باشید.
Sepanta
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 10:11
چشم حتما دوست جون عزیزم . ولی دیگه باید خودت یه اقدام کنی تا یه طرفی بریا ؛ چون جاده ها هم گفتن بهت بگم که دلشون برات تنگ شده .
پاسخ:
چشمتون بی بلا آشنا.
خیلی دلم می خواد1طرف برم. از اون سفر هایی که سفر باشه. کاش بشه!.
پاینده باشید!.
sepanta
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 09:35
ایشالا جورمیشه و میری
مرسی پریساجان
پاسخ:
تا خدا چی بخواد.
ما یعنی من، هر زمان زورم ته بکشه و کسر همت بیارم میندازم گردن خدا که تا خدا چی بخواد.
بیچاره خدا!.
آخ خدای عزیز من!.
sepanta
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 14:23
آره اینودقیقادرست گفتی !! خوب این “ایشالا ” گفتن،یه جور عادت شده برامون . وگرنه تاخودمون همت نکنیم، از ۱۰۰۰تا ایشالا گفتن هم چیزی درنمیاد .
پاسخ:
همت!.
معلوم نیست کجا گیر کرده که هرچی حضورش لازمه نیست که نیست.
خدا خودش… کمک کنه!.
sepanta
جمعه 19 اردیبهشت 1393 ساعت 17:28
سلام پریساجان
خوبی دوست جونم ؟ چندروز به کامپیتردسترسی نداشتم،باموبایلم نشدبیام وبلاگ.دلم تنگ شده بود واسه اینجا
پاسخ:
سلام آشنا. دل من هم تنگ شده بود واسه شما.
کاش این دست رسی نداشتن به خاطر1مشغولیت خیر بوده باشه! خیر که باشه دیگه هیچ چیز بد نیست. هیچ مشکلی هم نیست. خوشحالم که باز اینجا می بینمتون.
پاینده باشید!.
sepanta
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 18:22
راستش اول کامپیوترم جایی،جامونده بود،بعدکه اونو رفتم آوردم،نتم قطع شد!! هنوزم مشکل نت رودارم، بازالان باموبایل اومدم .
پاسخ:
امیدوارم هرچی که هست خیر باشه و اگر کمی دردسر داخلشه هرچه زود تر حل بشه!
ایام به کام.
sepanta
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 00:42
مرسی دوست خوبم
پاسخ:
پاینده باشید
سلاااام عزییز
چرا با این سرعت میزاریشون گناهیمه به خدا
نمیتونم همهشون رو بخونم وکامنت بزارم
نزدیک مسابقاته خیلی وقتم فشردست
میکشمت پریسا
راستی پخخخخخخخخخخخخخ
شاااد باشی
سلام آریاجان. از تمرین هات چه خبر؟ امیدوارم عااالی پیش بره و نتیجه همونی باشه که دلت می خواد.
گفتم سریع تر بذارم زود تموم بشه شما ها کمتر تکراری اینجا ببینید. آخجون یعنی یواش تر باشم؟ من از خدامه باور کن پدرم در اومد همه رو اول می خونم ایراد هاش رو پیدا کنم بعد بذارم از دیروز تا امروز صبح همین طور بی ترمز رفتم الان مغزم درد می کنه.
آریا از خدا می خوام در این مسابقه و تمام مراحل زندگیت برنده باشی.
راستی تا یادم نرفته، پِخ!
ایام به کامت.
از مسابقات بگم که داقونم کرده
فکر نکنم اون طور که میخوام پیش بره چون هر کار میکنم اون آمادگی رو که داشتم نمیتونم برگردونم
دو روز دیگه که بشه پنجشنبه اعزام داریم به بابلسر
مموسابقاتو بیخیال دریارو عشقه خخخ
اقامتمون اردوگاه شهید عزیمی هستش اونجاهم لب دریا عاااالیییی خخخخ
شاااد باشییی
پُخ پَخ پِخخخ پیخ پاخ پاخ
همین رو عشقه! دریا رو و هرچی که دلت می خواد رو. شاید اون مدلی که دلت می خواد پیش نره ولی مهم اینه که تو داری هرچی از دستت بر میاد انجام میدی الان هم میری سفر. به چشم تفریح بهش نگاه کن. فقط شاد باش. باقی رو بیخیال. برد با برنده مسابقه ها نیست آریا. برد با اونیه که بتونه شاد تر باشه. باور کن راست میگم. و در نهایت امر، پخ! به ضرب بسیااار شدید، پخ!
آخیش حالا خیلی بهترم.
ایام به کامت.