سلام به همگی.
***
نگرانی. سردرگمی. جستجو.
-هر جا به نظرم رسید گشتم. انگار آب شده رفته توی زمین. پس این تیرداد کو؟ عطارد من دارم از نگرانی دیوونه میشم.
-نترس چیزی نمیشه.
-چطور نمیشه؟ این فرشته زیاد عاقل نیست. می ترسم1بلایی سر خودش بیاره.
-بی خود می ترسی. همچین کاری نمی کنه.
-تو واقعا نمی ترسی؟
-نه. مطمئنم که طوری نمیشه. بیا1کار مثبت کن و کمی مفید باش. به جای این که بترسی ببین می تونی تیرداد رو پیدا کنی؟ شاید اون مثل ما دست خالی نباشه و به نتیجه رسیده باشه.
ستاره با خودش قرار گذاشت بعدا عطارد رو بکشه و رفت تا ببینه تیرداد کجاست. عطارد راست نگفته بود. می ترسید. فرشته غیبش زده بود. کسی نمی دونست کجاست. ستاره و تیرداد و عطارد پخش شده بودن تا پیداش کنن ولی هرچی بیشتر گشته بودن کمتر نتیجه داده بود. عطارد سعی می کرد به ستاره آرامش بده ولی برخلاف ظاهر آرومش اصلا به فرشته و این که الان کجاست و در چه حالیه اطمینان نداشت. ستاره خیلی نگران بود.
-تیرداد کجا بودی؟ پیداش نکردی؟
-نه نکردم. شما ها هم که مثل منید.
-عطارد میگه چیزی نمیشه ولی من. تیرداد من خیلی می ترسم. کاش دیشب پیشش مونده بودم. عجب خریتی کردم. خودش گفت می خواد تنها باشه و بخوابه و من. وای تیرداد اگه طوریش بشه چی؟ من نباید دیشب تنهاش می ذاشتم.
تیرداد دستی به شونه ستاره که کم مونده بود گریه کنه زد و گفت:
-اولا که طوریش نمیشه. دوما تقصیر تو نیست. تو از کجا باید می فهمیدی؟ نگران نباش، پیداش می کنیم.
عطارد گفت:
-میگم تیرداد حالا که فرشته نیست بگو ببینم فرشته و پریسا توی اون تصادف چیکار می کردن؟ این اتفاق توی1فرعی تاریک و ممنوعه افتاد. اون2تا چجوری از همچین جاده ای سر در آوردن؟ ستاره، تو با جفتشون آشنایی داری. به نظرت این رو چطور میشه تحلیلش کرد؟
ستاره1نگاه به تیرداد کرد و وقتی اون رو ساکت دید در جواب عطارد منتظر گفت:
-برای تو چه فرقی می کنه؟ همینطور برای من؟ ببین عطارد! زمانی که من با این2تا بودم ندیدم هیچ کدومشون بخوان به زور یا به حیله بکشنم ببرنم توی هیچ فرعی. فرشته هم تا با ما بود نه با من و نه با دیگران بد تا نکرد. هیچ وقت یادم نیست طوری رفتار کرده باشه که حس کنیم بخواد به ناخواه کسی رو ببره به فرعی. فرشته فقط1مشکل داشت که الان واسه خودش دردسر شده. برای ما فقط1همراه و اگر راهنمایی لازم داشتیم راهنما بود و برای پریسا نمی دونم چجوری توضیحش بدم، چیزی شبیه1… نمی دونم. چیزی بیشتر از همراه و راهنما و این مزخرفات. من از این موضوع خیلی بدم می اومد ولی این باعث نمیشه بخوام شهادتی بدم مبنی به این که فرشته خواست از جاده اصلی منحرفم کنه.
-پس این فرعی که داخلش بودن چی؟ من هنوز نفهمیدم چجوری باید تحلیلش کنم.
-اگر من جای تو بودم اصلا تحلیلش نمی کردم. اون ها هر طوری که به فرعی رفته باشن هر2تاشون با هم رفتن. هم فرشته بالغ بود و هم پریسا عاقل. اون ها2تایی توی1فرعی ممنوعه وارد شدن و از بد حادثه اون آتیشسوزی و پشت سرش هم اون تصادف وحشتناک اتفاق افتاد. این که چی بینشون گذشت و می گذشت رو تا با هم بودن به ما نگفتن. حالا هم به ما مربوط نیست. به من یکی که مربوط نیست، تو خودت می دونی.
-یعنی اصلا خیالت نیست؟
-چرا باید خیالم باشه؟ کجاش به من ضرر یا سود می رسونه که من خیالم باشه؟ اصلا به من چه؟ اون ها رفتن به فرعی ممنوع؟ به جهنم که رفتن. به من چه مربوطه؟ اگر اشتباهی کردن حتما از پس عواقبش بر میان. پریسا که دیگه نیست. فرشته حتما از پس سهم خودش بر میاد. اگر هم بر نیاد تقصیر خودشه که اشتباه کرده. دیگه جای تحلیل من نیست. جای تحلیل تو هم نیست.
-ولی آخه…
-دیگه آخه نداره. ببین عطارد! اون2نفر2تا آدم بودن که با هم زدن به فرعی. با هم، می فهمی؟ من هیچ کجای این ماجرا نبودم، می خواد درست باشه می خواد غلط باشه. پس حالا که دیگه این قصه تموم شده اون هم با همچین پایان ترسناکی، نمی خوام خودم رو داخل پیچ و خم های این داستان کنم. تو هم هیچ کجای این ماجرا نبودی. از من می شنوی تو هم همین کار رو کن. همین و بس. تیرداد! چرا ساکتی؟ به نظرت من درست نمیگم؟ تیرداد! حواست کجاست؟
تیرداد آروم سر بلند کرد و مات به ستاره خیره شد.
-تیرداد حالت خوبه؟ مطمئنی دلواپسی زیاد دیوونهت نکرده؟
تیرداد دستش رو کرد لای مو هاش و در آورد. دوباره دستش رو برد بالا طرف مو هاش ولی نیمه راه پشیمون شد و دوباره دستش رو آورد پایین. تمام این کار ها رو با حرکت آهسته انجام داد. مثل این که دور1نوار فیلم رو کند کرده باشن. ستاره و عطارد دلواپس بهش نگاه کردن. عطارد پرسید:
-تیرداد میشه بگی کجایی؟
تیرداد با همون حرکت آهسته سری به نشونه جواب مثبت تکون داد و با کندی متناسب با حرکاتش گفت:
-توی فرعی. توی فرعی هستم. ممنون ستاره. کارت خیلی درسته.
بعد1دفعه از جا پرید و تند راه افتاد.
-جدی تو1چیزیت میشه. کجا میری؟
-میرم فرشته رو پیدا کنم.
***
1روز ابری تاریک. هوای سرد. آسمون آماده باریدن. احتمال توفان شبانه. ستاره دلواپس و مردد. تیرداد مطمئن.
-تو زده به سرت؟ ما نباید بریم اونجا.
-ما نمیریم. تو می تونی اینجا منتظرم بشی یا هر جا. من تنها میرم. تو فقط به کسی نگو. نه به عطارد نه به هیچ کس دیگه.
-جدی تیرداد تو یا مغزت خرابه یا دل شیر داری. واقعا می خوای بزنی به فرعی؟ اون هم1همچین فرعی خطرناکی؟ اونجا آدم مرده. اون فرعی ممنوعه. ببین اونجا رفتن واقعا درست نیست.
-شاید درست نباشه نمی دونم. ولی فرشته اونجاست و من خیال ندارم به خاطر این که درست نیست بذارم اونجا بمونه و بعدش به خودم ببالم که من تمام عمرم طرف فرعی ممنوعه نرفتم. ستاره، فرشته زده به فرعی. من شک ندارم که رفته سر همون پیچ که تصادف کردن.
-آخه مگه خله بره اونجا؟ آخه واسه چی؟
-وقتی دیدمش ازش می پرسم. فعلا باید برم پیداش کنم. ببین ستاره نذار کسی غیبتم رو بفهمه. من باید بجنبم. الان هم ممکنه دیر شده باشه.
-ولی آخه اونجا فرعیه، فرعیه.
-خوب باشه. چی میشه مگه؟ من میرم.
-ولی فرعی ها خطرناکن. اگر بریم به فرعی گم میشیم. خیلی ها که زدن به فرعی دیگه هرگز جاده اصلی رو پیدا نکردن. تیرداد ما واقعا نباید بریم داخل فرعی.
-این ها رو توی سر ما کردن که از فرعی ها پرهیز کنیم. عقل که باشه گم هم نمیشیم. مگه از ابلیس نامه اومده که هر کسی بره به فرعی گم میشه؟ میشه رفت و گم هم نشد و سالم هم برگشت. احتمال خطر همه جا هست. بعضی جا ها بیشتره، مثل فرعی ها. بعضی فرعی ها خطرناک ترن مثل این یکی. ولی با تمام این ها من میرم چون اولا فرشته اونجاست دوما به خودم1اطمینان کوچولویی دارم و سوما راستش رو بخوای به هیچ کدوم از اون چیز هایی که در مورد فرعی ها و ماجرا هاشون توی ذهنمون کردن دیگه باور ندارم. ببین من دیگه نمی تونم منتظر بشم. هرچی بیشتر می گذره به شب نزدیک تر میشیم و امشب هوا تدارک بدی داره.
-اینطوری حالا حالا ها به اون پیچ نمی رسی. اون پیچ لعنتی از جاده اصلی خیلی دوره.
-آره می دونم. ولی من1میانبر بلدم که مثل برق می بردم سر همون پیچ. بعد از اون حادثه گروه نجات برای این که زود تر برسن و قربانی های حادثه رو نجات بدن مجبور شدن1راه اضطراری درست کنن که هرچند هموار نیست ولی کار من باهاش راه می افته.
-تو مطمئنی می خوای بری؟
-بله مطمئنم. خوب، بعدا می بینمت.
تیرداد بی تردید راه افتاد و رفت. ستاره چند لحظه ایستاد و دور شدنش رو تماشا کرد. با خودش درگیر بود. از زمانی که خودش رو شناخته بود از فرعی ها پرهیزش داده بودن. به خصوص فرعی های ممنوعه و تاریک. همه چیز وجودش بهش می گفت نباید بره. همه چیز جز. حسی ناشناس که به رفتن تشویقش می کرد. ترکیبی از کنجکاوی، میل، نگرانی برای فرشته، پرسش های بی جواب، رفتن تیرداد و حس تنها نذاشتن1دوست، میل به فهمیدن، میل به فهمیدن، میل به فهمیدن. ولی آخه پس هرچی تا حالا بهش وفادار مونده بود چی؟ همهش پر؟ اما چرا پر؟ یعنی اگر ستاره وارد1فرعی می شد دیگه انسان بدی بود؟ مگه آزارش به کی می رسید؟ مگه چندتا دل از دستش می شکست اگر می رفت توی فرعی؟ اصلا چرا باید اونجا می موند و رفتن تیرداد رو تماشا می کرد؟ کجای انسانیت می گفت اگر1قدم از جاده اصلی بذاریم اون طرف تر گم میشیم؟ هیچ دلیلی نداشت تمام این چیز ها که یادش نبود از چه زمانی به خورد باورش رفته بود درست باشن. ولی پس اینهمه داستان و گفته و نوشته چی؟ سرنوشت اون هایی که توی اون توفان وسط تاریکی فرعی رفتن تو دل آتیش و زغال شدن چی؟ واقعا اگر توی فرعی ها گم نشده بودن هم این اتفاق براشون می افتاد؟ خوب، از کجا معلوم که توی جاده اصلی توفان و حادثه نباشه؟ مگه خود ستاره بار ها توفان و تصادف توی جاده اصلی ندیده بود؟ فقط جاده اصلی روشن تر و پهن تره. ولی چه تضمینی هست که حتما بشه از تمام حوادث جاده های پهن جون سالم در برد؟ …
این ها قسمت هایی از درگیری های شدیدی بودن که ستاره اون لحظه با خودش داشت. بین دل و عقل و عادت و باور و میل و همه چیز وجودش1جنگ درست و حسابی راه افتاده بود و ستاره این وسط بی هدف و سرگردان مونده بود و می دونست زمان زیادی برای تصمیم گیری نداره. به دور دست نگاه کرد. تیرداد داشت از نظرش محو می شد. ستاره حس کرد دلش از جا کنده شد.
-آآآآآآآآآآی!تیرداااااااااااد! بیااااااااا. بیااااااااا. بیاااااااااااااا.
ستاره دید که لکه کوچیکی که داشت کوچیک تر می شد از کوچیک تر شدن باز موند. ستاره از روی سنگی که بالاش ایستاده بود پرید پایین و با تمام سرعت به طرف لکه کوچیک که آروم آروم داشت بزرگ تر می شد دوید.
***
فرعی.
تاریک. ترسناک. متروک. ستاره دست تیرداد رو چسبیده بود و واقعا می لرزید. با نگاهی سرشار از ترس و کنجکاوی اطراف رو زیر نظر داشت.
-نترس ستاره چیزی نیست. فقط مواظب باش. اینجا زمین خوردن هیچ خوب نیست. جاده صاف نیست و پره از سنگ های تیز. اگر بی افتیم امکان نداره بی زخم از جامون پا شیم.
آروم می رفتن چون مقابل به زور دیده می شد. با این که توفان و اون آتیش سوزی و اون تصادف انگار برای ابد بوی مرگ وسط فرعی پراکنده می کرد، برخلاف انتظار ستاره جاده متروک بدون رهگذر نبود. سواره ها، پیاده ها، یکی یکی، 2تا2تا، چندتا چندتا، در رف و آمد بودن.
ستاره حس کرد سردشه. پیش از این هم سردش شده بود ولی اینجا انگار از باقی دنیا سرد تر بود. دست تیرداد رو محکم تر چسبید. تیرداد فهمید. نگاهش کرد و بدون این که چیزی بگه بارونیش رو درآورد و انداخت روی دوشش. ستاره مثل جوجه زیر بارونی تیرداد جمع شد و در حالی که هنوز دست تیرداد رو رها نکرده بود سریع تر همراهش حرکت کرد.
هرچی به محل اون حادثه نزدیک تر می شدن جاده متروک تر می شد.
-اونجا رو؟ اون چیه اونجا؟ چه برق عجیبی داره! تیرداد، فکر نمی کنی بهتره بریم فردا صبح برگردیم؟
-نه، فکر نمی کنم. اون چیز عجیب رو هم الان میریم می بینیم که چیه.
-ولی آخه من.
-می ترسی؟
ستاره با حالت عصبی تقریبا داد زد:
-آره می ترسم. جرمه؟
تیرداد با مهربونی دستش رو فشار داد.
-جرم؟ البته که نه. من هم می ترسم. شاید از تو کمتر ولی به هر حال می ترسم. حالا بیا تا شب تر نشده بریم ببینیم اون درخشش از چیه.
راه افتادن. چیزی بود شبیه1دیوار بلند براق. نزدیک تر شدن.
-وای!
تیرداد نجوای ستاره رو نشنیده گرفت و رفت جلو تر. تپه ای بلند که از بلندی انگار به کوه می زد. ترکیبی غیر قابل عبور از سنگ و آجر و آهن پاره های سوخته خورده شیشه و خیلی چیز های دیگه که تمامش یادگار اون حادثه تلخ چند ماه پیش بود. باید ازش بالا می رفتن وگرنه هیچ راهی برای گذشتن نبود. هر2تا1لحظه ایستادن و به اون کوه سنگی شیشه ای آهنی نگاه کردن. ستاره در حالی که از شدت اضطراب داشت از پا می افتاد گفت:
-در موردش شنیده بودم. میگن این تپه آشغال تا مدت ها می سوخت و نشد که خاموشش کنن. می گفتن شاید جسد هم لا به لای این خورده ریز ها باشه که پیدا نشده.
تیرداد دست انداخت دور شونه های ستاره و گفت:
-بذار بگن. هرچی باشه تا ازش نریم بالا نمی فهمیم.
ستاره گفت:
-هر چیزی می تونه وسطش باشه. به نظرت درسته ازش برین بالا؟
تیرداد بدون مکث جواب داد:
-نه به نظرم درست نیست ولی چاره ای نداریم. اگه فرشته رفته پس ما هم می تونیم بریم.
ستاره به مقابل نگاه کرد، مشت های گره شدهش رو محکم به هم فشار داد و با بغضی از سر حرص داد زد:
-به خدا اگر فرشته اونجا نباشه هر جای دنیا رفته باشه گیرش میارم و میارمش اینجا تمام قد همین زیر دفنش می کنم. این دیوونه به چه حقی ما رو جا می ذاره؟ چی خیال کرده؟ واسه چی زندگی رو واسه خودش و همه جهنم می کنه؟ این دفعه دومیه که من یکی رو جا گذاشت. اون دفعه که همهمون رو توی اون پناه گاه کج و کوله داقون جا گذاشت و همراه پریسا غیب شد. خدا می دونه ما1مشت بچه نابلد چطوری زنده از اون همه پیچ و خم و بالا و پایین در رفتیم. الان هم که بیخیال ما و تمام چیز های پشت سرش شد و رفت به آخرین میعادگاهش با پریسا. آخ پریسا. ازش متنفرم. فرشته لعنتی! زنده همه ما رو به مرده پریسا فروخت و رفت. هیچ وقت نمی بخشمش.
تیرداد برگشت و به چهره رنگ پریده و اشک آلود ستاره از سرما و از ترس و از حرص نگاه کرد. دستش رو برد بالا و با سر انگشت قطره اشک های ستاره رو از گونه هاش برداشت. دست سردش رو گرفت توی دستش و به آرومی1زمزمه گفت:
-فرشته حالش درست نیست ستاره. اون نمی خواد جات بذاره. واقعا نمی خواد. فقط به هم ریخته. شاید الان از بس عصبانی هستی متوجه درستی حرفی که می خوام بزنم نباشی. ولی باور کن، فرشته از خودش فرار کرد. فرشته نمی خواد اینطور باشه. خودش هم نمی دونه واسه چی به پریسا همچین حس عجیبی داشت. عشق پریسا رو نمی شناخت که از چه جنسیه. خسته شد از دست دلش. فرشته بیماره ستاره. خودش هم می دونه. باید این هوای بیمار این عشق ناشناس از سرش بره. نمیره و فرشته از دستش دیوونه شده. اینجا هم به اون ترسناکی که نشون میده نیست. بذار فرشته حالش جا بیاد تلافی می کنیم. به حسابش می رسیم. حالا دیگه گریه نکن. بیا تا تاریک تر از این نشده از این هیولا رد بشیم و بریم اون طرفش.
با این که هنوز روز بود ولی هوا هر لحظه تاریک تر می شد. آسمون روز دیگه تقریبا کامل از خورشید تهی شده بود که تیرداد و ستاره رسیدن به بالای بلندی.
-حالا توی این تاریکی چجوری بریم پایین؟
تیرداد دست ستاره رو گرفت و گفت:
-اینطوری.
با وجود سختی راه و موانع پنهان در تاریکی و ترس، هر2با هم راه افتادن. طول کشید، خیلی. توی تاریکی نمی تونستن ببینن چقدر از راه مونده. گاهی گذرنده هایی که از اون پایین می گذشتن سکوت رو می شکستن و تیرداد و ستاره از فاصله صدای اون ها با خودشون سعی می کردن تقریبی حدس بزنن چقدر فاصله تا زمین مونده.
-دیگه چیزی نمونده. بیا. داریم میرسیم.
-تیرداد این چی بود؟ به نظرم1چیزی تکون خورد. درست بین پا های من و تو. تیرداد! مواظب باش.
فقط1لحظه طول کشید. سنگی که از زیر پای جفتشون در رفت. صدای خشک شکستن و خورد شدن و به هم ریختن شیشه و سنگ و آهن پاره. تعادلی که از دست رفت. سقوط.
-ستاره خوبی؟ پا شو بابا چیزی نیست. فقط زمین خوردیم. پا شو دختر زنده ایم.
خوشبختانه فاصله تا زمین زیاد نبود. ولی زخم ها. کنار پیشونی ستاره با قرمزی خون حاصل از1بریدگی رنگی شده بود و همینطور دست تیرداد. کسی برای کمک توقف نکرد. انگار اون هایی که می گذشتن اشباحی بودن که واقعیت نداشتن. ستاره و تیرداد1لحظه به هم خیره شدن و با دیدن زخم های هم1دفعه هم زمان زدن زیر خنده. نمی دونستن این خنده ها از حرص بود یا از ترس. ولی خنده در هر حال حضورش کمکه. پس اون2تا خندیدن. چند لحظه بعد، دوباره حرکت کردن. با این که هنوز وسط روز بود ولی دیگه کاملا توی دل شب بودن. ستاره به زمین اشاره کرد.
-ببین، این زمین سوخته. اینجا خود جهنمه. باورم نمیشه1روزی اینجا جاذبه هم داشته.
-حالا هم جاذبه هاش رو داره.
-شما مرد ها همیشه دنبال دردسرید. کو جاذبهش؟
-به اطرافت1نظری بنداز پیدا می کنی. مگه نمی بینی هنوز این راه رهگذر داره؟
-نمی دونم تیرداد. این فرشته رو چجوری پیدا کنیم؟
-فرشته سر همون پیچ نحس نشسته. بهت قول میدم.
لحظه ها سنگین می گذشتن. ستاره و تیرداد توی دل تاریکی پیش می رفتن. از روی زمین سوخته ناهموار می گذشتن و همچنان پیش می رفتن.
-داریم می رسیم. تیرداد اگر فرشته اینجا نباشه چی؟ اگر ما توی این جاده گم بشیم چی؟ من می ترسم.
-نترس گم نمیشیم. بهت قول میدم سالم برمی گردیم سر جاده اصلی. فرشته هم همونجاست. اصلا نترس.
ستاره خواست حرفی بزنه که تیرداد دستش رو به نشانه سکوت برد بالا.
-هیس. گوش کن. این صدا رو می شنوی؟
ستاره گوش داد. اول نشنید. بعد، خیلی خفیف، چنان دور و چنان ضعیف که انگار خیال می کرد.
-جیک جیک. جیک جیک.
-جوجه!اینجا!؟ من صدای جیک جیک جوجه پرنده می شنوم.
-خودشه. درسته. بیا، باید بریم.
ستاره و تیرداد تقریبا می دویدن و صدا کم کم و خیلی کند نزدیک و نزدیک تر می شد. ستاره چشم هاش رو تنگ کرد و سعی کرد دور تر رو ببینه و دید.
-تیرداد!اون پیچ رو دارم می بینمش. و1سیاهی که اونجاست.
-درست می بینی. اون سیاهی نیست، اون فرشته هست.
لحظاتی بعد، تیرداد و ستاره چند قدمی فرشته بودن. کاملا بی صدا نزدیک شدن. فرشته نشسته بود. بی هدف به رو به رو خیره بود. مو هاش ریخته بود روی شونه هاش. زیر مو هاش2تا جوجه پرستوی کوچیک رو2تا شونهش نشسته بودن. تیرداد به ستاره اشاره کرد و ستاره بی صدا رفت اون طرف فرشته و آهسته رفتن جلو. فرشته از جاش حرکت نکرد. انگار حضور اون2نفر در2طرفش رو اصلا نفهمید. ستاره و تیرداد پیش رفتن و2طرفش نشستن. فرشته1لحظه به خودش اومد، یکه کوچیکی خورد و با حالت عجیبی به2طرفش نگاه کرد. اون ها رو دید، 2تا قطره اشک از چشم هاش چکید روی گونه هاش و سرش رو انداخت پایین. تیرداد تونست چیزی شبیه سرخوردگی رو توی چهره فرشته بخونه. دست گذاشت دور شونه هاش و گفت:
-ببخشید که ما بودیم و اون کسی که منتظرشی نبود. اون نیومد فرشته، قرار هم نیست دیگه هیچ وقت بیاد. پریسا دیگه تموم شده فرشته. چرا اومدی اینجا؟ پاشو. پاشو باید قبل از شروع توفان از این جهنم بریم.
فرشته حرکت نکرد. مثل1مجسمه ساخته شده از درد همونجا باقی موند. تیرداد اصرار کرد.
-بلند شو فرشته. بلند شو از اینجا بریم. ما نباید الان اینجا باشیم. نه ما و نه تو. بلند شو. باید بریم.
و بعد دستش رو دراز کرد و دست فرشته رو گرفت. فرشته همچنان بی حرکت بود و تنها در جواب اصرار تیرداد آهسته زمزمه کرد:
-من می خوام همینجا بمونم. خسته ام. خیلی خسته ام. می خوام خستگی در کنم.
تیرداد دستش رو فشار داد و گفت:
-می خوای منتظرش بشی؟ چون اینجا از دستش دادی می خوای اینجا بمونی تا برگرده؟ می فهممت فرشته ولی نه فهمیدن من و نه انتظار کشیدن تو هیچ کدوم فایده نداره. اگر تا پایان جهان هم اینجا منتظرش بشینی اون دیگه پیشت بر نمی گرده. ببین من و ستاره هر2می فهمیم که این چقدر واسه تو دردناکه. ولی تو باید بشنوی و باید باور کنی. پریسا دیگه نیست فرشته. تو نباید الان اینجا باشی. انتظار و توقف کمکت نمی کنه، اون هم اینجا. تو باید ادامه بدی. بدون پریسا. باور کن خیلی دلم می خواست الان جای من پریسا کنارت می نشست تا اینطوری ناامیدی رو توی نگاهت نبینم. ولی این دست من نیست، دست تو هم نیست. هیچ قدرتی نمی تونه مرده رو زنده کنه. حتی اگر تمام زندگیت رو سر این پیچ بذاری باز پریسا زنده نمیشه. من متاسفم فرشته. واقعا متاسفم. و باز هم متاسفم که جز این تاسف کاری ازم ساخته نیست. بلند شو فرشته. پاشو تا زمان هست از اینجا بریم.
فرشته با نگاهی تهی به تیرداد خیره شد و در جواب انتظارش با لحنی آروم، غمناک و خالی از هر حالتی فقط گفت:
-نه.
تیرداد فکری کرد و خطاب به ستاره گفت:
-بلند شو. من خیال ندارم شب رو اینجا گیر کنم.
ستاره با تعجب نگاهش کرد.
-میریم؟ بدون فرشته؟
تیرداد مطمئن گفت:
-میریم. ولی با فرشته. ما اومدیم از اینجا ببریمش، پس می بریمش.
-تیرداد!تو که نمی خوای کار عجیبی کنی. می خوای؟
-نه. من فقط می خوام3تایی از اینجا بریم. نترس. خیال ندارم به زور بغلش کنم ببرمش به جاده اصلی. هرچند اگر لازم بشه این کار رو هم می کنم ولی فعلا لازم نیست.
بعد دست فرشته رو آروم تکون داد و گفت:
-پاشو فرشته. می خوام ببرمت1جایی. تو باید ببینی.
فرشته انگار تیرداد دیگه اونجا نبود. مثل این که بحثش رو با تیرداد تموم شده می دونست. دوباره نگاه منتظرش دوخته شده بود به مقابل. درست مثل پیش از اومدن ستاره و تیرداد. ستاره منتظر و دلواپس چشم دوخته بود به تیرداد. تیرداد دست انداخت زیر بازوی فرشته و در حالی که آروم می کشیدش بالا گفت:
پاشو فرشته. بلند شو. می خوام ببرمت پیش پریسا. بریم ببینش.
ستاره خواست حرفی بزنه ولی تیرداد اخم کرد و دستش رو به نشان سکوت بالا برد. فرشته آهسته از زمین جدا شد. ستاره به فرمان تیرداد اون یکی دست فرشته رو گرفت. فرشته1دفعه شونه هاش رو عقب کشید و با دلواپسی دست های لرزانش رو گذاشت روی توده های پر دار کوچیکی که روی شونه هاش بی خواب شده بودن و معترض از به هم خوردن آرامششون جیک جیک می کردن. ستاره با حالتی تسلی بخش دست فرشته رو نوازش کرد و گفت:
-نترس، طوریشون نمیشه. ما مواظبشون هستیم.
و برای این که شاید بتونه حال و هوای فرشته رو کمی عوض کنه با لحنی که سعی کرد شاد تر باشه در حالی که به جوجه پرستو ها اشاره می کرد پرسید:
-این2تا رو از کجا پیدا کردی؟
فرشته با همون زمزمه بی حالت جواب داد:
-وسط هیچ گیر کرده بودن. همه چیزشون از دست رفت. توفان درختی که بالاش آشیونه داشتن رو از بین برد. مادرشون هم نمی دونم چی شد. از اون درخت و اون آشیونه و اون زندگی فقط همین2تا باقی موندن.
-چه خشگلن! ولی از اون شب جهنمی خیلی گذشته. به نظرت چجوری هنوز اینجان؟
-نمی دونم. احتمالا اون زمان توی تخم بودن. مادرشون نمی دونم چجوری تونست از زمستون سیاه اینجا ردشون کنه و سالم نگهشون داره و روی همین زمین بی گیاه و بدون هیچ تا اینجای زندگی برسوندشون. نمی دونم سر مادره چی اومد. اگر کمی دیگه تحمل می کرد این ها پروازی می شدن و از خطر در می رفتن. ولی…
-بیخیال. حالا که تو به دادشون رسیدی. واسه پرواز کردنشون هم بلاخره1طوری میشه دیگه.
تیرداد نگاهی پر از تشکر و تحسین به چشم های نگران ستاره و نظری به آسمون تاریک انداخت.
-بجنبید.
داشت غروب می شد. راه افتادن.
***
تنگ غروب. افق خون رنگ. بادی که انگار از سرمای جهنم ساخته شده بود. آسمون بغضآلود. زمین سرد. سنگ مزار.
سنگی سیاه. از مرمر سیاه1دست. آرایشی نداشت. نه عکسی، نه شعری، نه زینتی. فقط1اسم و1نام فامیل.
پریسا آسمانی.
و دیگه هیچ.
هیچ.
تیرداد با ملایمت سر فرشته رو چرخوند طرف سنگ و تمرکز نگاهش رو برد طرف نوشته کوچیک روی مرمر سیاه.
-پریسا اینجاست.
فرشته به سنگ و به نوشته روی مرمر خیره شد. چیزی شبیه ناله از جایی شنید که مثل صدای خودش بود. اشک. بدون هقهق. بدون صدا. بدون توقف. پرده شفافی که هر لحظه زخیم تر می شد و بین نگاه فرشته و اون نوشته2کلمه ای کوچیک می نشست. فرشته هرگز باورش نمی شد که چیزی روی این خاک بتونه همچین فشار وحشتناکی به روحش بیاره. داشت تموم می شد و خودش هم این رو حس می کرد. صدای تیرداد رو از جایی بیرون خودش شنید.
-پریسا اینجاست فرشته.
صدای هقهق آروم ستاره تیرداد رو متوجه خودش کرد. ستاره سرش رو گرفته بود توی دست هاش و تیرداد نمی دونست برای چی گریه می کنه. برای دردناکی جمله کوتاه تیرداد، برای دل و درد و درماندگی نگاه فرشته، برای پریسا که زمانی آشنای جاده هاش بود، یا برای دل خودش که همیشه خواسته بود فرشته دستش رو اون طور که دست پریسا رو می فشرد بفشاره. از سر مهر نه از روی وظیفه. تیرداد نپرسید. از ستاره چیزی نپرسید و اجازه داد گریه کنه. به فرشته نگاه کرد. فرشته گریه نمی کرد، جیغ نمی کشید، هیچ حالتی توی چهرهش نبود جز درد. انگار نهایت درد رو می شد توی چهره فرشته دید. و اشک. اشک هایی که بدون تغییر حالت قیافهش مثل2تا جوب کوچیک بدون توقف روی گونه های رنگ پریدهش جاری بود. تیرداد به اشک های فرشته نگاه کرد و حس کرد قلبش فشرده شد.
-فرشته، لطفا متوقفشون کن. چه فایده داره؟ باور کن می فهممت ولی چیزی اینطوری عوض نمیشه. قوی باش. تو از پسش بر میای. می دونم که بعد از این باز هم از غیبتش درد می کشی، دلت تنگ میشه، حتی لحظه هایی که میشه بهت خوش بگذره از نبودنش گریه می کنی، می دونم که دلت می خواد همینجا بمونی و روی این سنگ بمیری ولی مجبور نباشی بپذیری که باید پاشی همراه ما بیایی و ادامه بدی بدون کسی که اینجا می مونه، ولی با تمام این حرف ها، با این که این حس تو عمیقا دردناکه، باز هم چیزی رو عوض نمی کنه. تو باید چیزی رو که الان می بینی به خاطرت بسپاری و باورش کنی. فرشته، می شنوی؟ میفهمی چی میگم؟ حرف بزن. داد بزن. بلند گریه کن. هرچی توی دلت هست بگو تا سبک بشی.
فرشته همون طور که بدون گریه اشک از چشم هاش می ریخت آروم، خیلی آروم و به زحمت زمزمه کرد:
-من کردم. من این بلا رو سرش آوردم. من کشیدمش به فرعی. اون بچه بود، بی تجربه بود، از جاده چیزی نمی دونست. تفاوت بین خطر های جاده اصلی و فرعی ها رو نمی شناخت. من سوار اون ماشین آشغال با خودم آوردمش به فرعی. من کنار پنجره نشسته بودم. من هرچی می دیدم براش توضیح می دادم. من با جاذبه های فرعی های ممنوعه آشناش کردم. تقصیر من بود. پریسا رو من فرستادمش زیر داربست شعله ور. من با اون مزخرفاتم از جذبه آتیش و آسمون و قشنگی تاج ستاره ای. بعدش هم اون گرفتار شد. بین فرعی ها، همراه من. ای کاش هرگز باهام آشنا نمی شد. من کردم. من با اون عشق عوضی که نمی دونم چرا بهش داشتم. پریسا رو من نابودش کردم. من به حادثه سپردمش. من کشتمش.
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. اشک بی گریه مهلت نمی داد. بغضی که انگار قسم خورده بود نفسش رو تا آخر بگیره. ستاره از پشت پرده اشک نگاهش می کرد. تیرداد گفت:
-بشکنش فرشته.
و فرشته بغضش رو شکست. انگار هقهق ها می خواستن از هم پیشی بگیرن برای خروج. مهلت نفس نمی دادن.
-خدایا من چیکار کردم؟
اشک های خروشان از چشم های فرشته روی سیاهی مرمر می باریدن، جاری می شدن و انگار تلاش می کردن که یا پاکش کنن یا محوش کنن ولی نه سنگ محو می شد نه سیاهی پاک می شد. شونه های فرشته از شدت گریه می لرزید. جوجه ها برای حفظ تعادلشون پر و بال می زدن و با ناراحتی جیک جیک می کردن. چند لحظه بعد هم هر2رفتن زیر مو های فرشته و پشت سرش از نظر ناپدید شدن و آروم گرفتن. تیرداد حس کرد فرشته داره از هم می پاشه. به معنای واقعی.
-من کشتمش. من کشتمش.
ستاره آروم سکوت دردناکش رو شکست.
-فرشته، همین طور که گریه می کنی به من هم گوش بده. ببین، من و تیرداد رو ببین، ما الان کجا هستیم؟ حتی اگر هم نمی تونی حرف بزنی زور بزن و جواب بده. ما کجا هستیم؟
-این…جا… توی… فرعی.
-درسته. ما اینجاییم، توی فرعی. اون هم1همچین فرعی افتضاحی. ولی نه گرفتار شدیم نه گم شدیم. تازه، تو رو هم پیدا کردیم. حالا یعنی تقصیر تو شد که ما اینجاییم؟ حالا به فرض هم که تو آورده باشیمون اینجا. عقل خودمون کجا رفت؟ پریسا شاید به قول تو دم ورودش نمی فهمید کجا میره. بعدش چی؟ شما ها از زمان غافل شدید. می دونی چند سال با پریسا فرعی به فرعی گشتید؟ پریسا دیگه بزرگ شده بود. یعنی هیچ وقت عقلش نرسید که تو داری اشتباهی می بریش که خودش رو نجات بده و برگرده؟ تو واسه ما هم قصه های ستاره و آتیش و داستان های تاج های ستاره ای زیاد گفته بودی. زمانی که هنوز پیشمون بودی گاهی واسهمون قصه می گفتی. یادت نیست؟ من که خوب یادمه. از این چیز ها ما هم ازت شنیده بودیم. ولی هیچ کدوم از ما با نشونی های تو بین فرعی ها گم نشدیم. هیچ کدوممون زیر داربست شعله ور نرفتیم تا ستاره جمع کنیم. هیچ کدوممون هم توی تصادف فرعی ممنوعه زیر خاک نرفتیم. چرا خیال می کنی فقط تو مقصر بودی و اون بیگناه؟ اون هم توی سرنوشت خودش؟
تیرداد هرچی کرد نتونست ساکت بمونه. می دونست شکستن سکوت درست نیست ولی بیش از این تحمل نگه داشتنش رو نداشت.
-ستاره درست میگه. ببین فرشته، این که کسی باعث اشتباه رفتن ما باشه تا1زمانی درسته. بعدش دیگه ما بزرگ میشیم و درست و غلط رو تشخیص میدیم. حتی اگر کسی ما رو اشتباه برده باشه وقتی عقلمون رسید باید برگردیم. پریسا نخواست برگرده. این تقصیر تو نیست. تو به خودت زنجیرش نکرده بودی. اون هم که به خط خودش نوشت مدت ها پیش از این فهمیده بود این راه، راه اصلی نیست. باید کاری می کرد و نکرد. جز این که دم آخر تمام تقصیر ها رو انداخت روی دوش تو و رفت، اون هم درست زمانی که مطمئن شد تو به هیچ عنوان خیال نداری همراهیش کنی و پشت سر ماشین شاهین بری وسط اون سیاهی. فکر نمی کنی باید درست تر و دقیق تر نگاه کنی؟ اون خدایی هم که داری ازش می پرسی چیکار کردی اگر منصف باشه تمام تقصیر ها رو به نام تو نمی زنه. هر کسی مسوول عمل خودشه. پریسا که عاقل بود و به گفته خودش آگاه. پریسا فهمید. خودش اعتراف کرد که فهمید. ولی چرا همون زمان که فهمید داره اشتباه میره انصراف نداد؟ اگر من بودم به محض این که فهمیدم دارم اشتباه می کنم خودم رو نجات می دادم. اگر همراهم رو هم کمی دوست داشتم سعی می کردم بعد از خودم اون رو هم نجات بدم. پریسا سکوت کرد. هیچ چی نگفت فرشته. هیچ چی. می دونی چرا؟ چون خودش هم از این رفتن ها بدش نمی اومد. چون نه خیالش به اشتباه رفتن خودش بود و نه تو اونقدر براش می ارزیدی که بخواد نجاتت بده. پریسا هرگز خاطرت رو نخواست فرشته. هیچ وقت به چشم1همراه نگاهت نکرد. تو فقط براش1هم سفر معمولی بودی و بس. شاید هم کمتر، خیلی کمتر. اونقدر کم که اگر تو الان جاش زیر این سنگ بودی اون الان روی این مزار نبود.
صدای گرفته ستاره تیرداد رو مجبور به توقف کرد.
-بس کن تیرداد. رحم داشته باش مگه نمی بینی؟
تیرداد به فرشته که اشک هاش داشتن روی مرمر سیاه رو می شستن و بعد به چشم های گرد شده از حیرت و سرزنش ستاره نگاه کرد.
-من واقعا متاسفم ستاره ولی این حرف ها باید گفته بشه. فرشته باید بشنوه، باید بدونه، باید بفهمه. واقعیت های ظالمانه ای هستن ولی همیشه یادت باشه که برای پذیرفتن هیچ راهی جز فهمیدن نیست.
-تیرداد!تو چی می دونی؟ این چیز ها رو از کجا می دونی؟ نظر پریسا در مورد فرشته رو از کجا می دونی؟ گفته های پریسا و این که از فرعی رفتن ها آگاه بود رو چطور فهمیدی؟ پریسا که زنده نیست پس کی بهت گفته؟
تیرداد نفس عمیقی کشید و گفت:
-هیچ دلم نمی خواد هیچ کجای عمرم به کسی مثل این پریسا برخورد کنم.
-اینطوری نگو. اون دیگه مرده. درست نیست پشت سر مرده اینطور بگی.
-اتفاقا درسته. اگر زنده هم بود همین ها رو به خودش می گفتم. از نظر من هر چیزی باید مرزی داشته باشه، حتی وقاحت.
-من که نمی فهمم تو چی میگی. نگفتی، پریسا کجا نوشت که…
طنین غرنده و کشدار صدای دور دست1رعد. قطره های درشت بارون. توفان داشت شروع می شد.
تیرداد در جواب نگاه دلواپس ستاره که به آسمون و به اون افتاد لبخند آرامش بخشی زد، دست فرشته رو گرفت و گفت:
-بلند شو فرشته. پاشو رفیق. باید قبل از شروع توفان از اینجا بریم. من و ستاره و اون جوجه ها که توی مو هات مخفی شدن بدون تو از اینجا نمیریم. تو که نمی خوایی همه ما رو گرفتار توفان های این جهنم بی در و پیکر کنی، می خوایی؟
فرشته نمی خواست بره. توان رفتن رو در خودش نمی دید. تیرداد دستی به سرش کشید و مهربون گفت:
-پاشو فرشته. پاشو با هم بریم. می دونم خسته ای. ولی اینجا جای موندن نیست. بیا همه با هم راه بی افتیم. از جاده اصلی دور نیستیم. زود می رسیم. ما باهاتیم. هر3تایی با همیم. الان عطارد هم احتمالا فهمیده ما نیستیم نگران شده. بلند شو رفیق. پاشو بریم.
فرشته سر بلند کرد و به ستاره و بعد به تیرداد خیره شد. دستش رو بالا برد و خون روی پیشونی ستاره رو لمس کرد.
-من معذرت می خوام.
-ببین معذرت نخواه فقط دوباره گریه نکن. این چیزی نیست فقط1زخم کوچیکه. باشه می بخشمت ولی اگر باعث بشی توی توفان اینجا بمونیم به جان خودم واسه همیشه ازت بدم میاد.
ستاره این ها رو گفت و خندید. فرشته دست تیرداد رو گرفت. همون دستی که زخمی شده بود. حرفی نزد ولی نگاهش خیلی حرف ها داشت. تیرداد با لبخند گفت:
-فقط1خراشه. توی راه که می اومدیم پیشت خوردیم زمین. طوری نیست. ولی من با ستاره موافقم. حالا دیگه بلند شو بریم. بارون داره شدید تر میشه. اگر بجنبیم حتما به موقع می رسیم.
فرشته به سنگ مزار و به اون اسم و فامیل مشکی نوشته نگاهی کرد، خاک روی سنگ رو با دست گرفت، لکه هایی رو که قطره های اشکش روی سیاهی براق سنگ مزار جا گذاشته بودن پاک کرد، آه عمیقی از اعماق دلش کشید، 1بار دیگه به سنگ سیاه نظری انداخت و با کشش دست های ستاره و تیرداد که از2طرف دست هاش رو گرفته بودن و بالا می کشیدنش آروم از زمین و از سنگ سیاه جدا شد. چنان دردی توی وجودش حس می کرد که دیگه حتی نای گریه کردن رو هم در خودش نمی دید. حتی اشک هم انگار از حرارت سوختنش بخار می شد. فرشته با چشم هایی بدون اشک و با نگاهی که چیزی بالا تر از واژه درد برای ترجمهش لازم بود آخرین نظرش رو به سنگ سیاه انداخت و بعد بین شونه های ستاره و تیرداد و تقریبا بی اراده و با اصرار دست های اون ها به راه افتاد.
بارون داشت آهسته آهسته شدت می گرفت. فرشته همراه ستاره و تیرداد از سنگ دور و دور تر می شد و بارون پشت سرشون جای پا هاشون رو پاک می کرد. چند لحظه بعد، در منظر غروبی که داشت توی شب محو می شد، فقط سنگ سیاه بود و بارون و دیگه هیچ.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (5)
یکی
شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 21:34
همون شب خوندمش. نمیدونستم چی بگم. ستاره تیرداد هرچی لازم بودو گفتن. باهاشون موافقم. درضمن بنظر من فرشته و پریسا هیچکدوم نه مقصر مطلق بودن و نه بیگناه کامل. اگر از من بپرسی میگم پنجاهپنجاه. تو هم دیگه فرشترو زجر نده. هرچه سریعتر این بار عذابوجدان بیپایرو از دوشش بردار. پریسارو فرشته نفرستاد زیر اون داربست. من سردرنیاوردم این فرشته چرا وسط هر نحسی واسه خودش یک تقصیر میتراشه. از طرف من بهش بگو دیگه بس کنه. هی بقیشو زود بنویس. زود باشیا, منتظرما, میام اعتراض میکنما, بنویس. فرشترو هم دیگه اذیت نکن. بنظرم اون دیگه به اندازه کافی تنبیه شده. دیگه بسشه. هی بجنب منتظرم. فعلا بای.
پاسخ:
سلام جناب یکی.
ممنونم از حضور همیشگی شما. به روی چشم. سعی می کنم زود تر بنویسمش. خودم هم از خدامه که زود تر به سر انجام برسونمش. فرشته هم. چی بگم. شما بهش زیاد لطف دارید جناب یکی. پس به نظرتون دیگه مجازاتش تمومه؟ این وسط تکلیف اون سنگ سیاه چی میشه؟ زیرش1آدم خوابیده. فراموش که نکردید.
ایام به کام.
یکی
دوشنبه 14 بهمن 1392 ساعت 07:09
من همیشه هستم. گاهی نظر نمیدم ولی هستم. بنظرم هدفت از ساختن این وب بالاتر از اونه که با پایین بودن تعداد نظرات زیر پستات ولش کنی درسته؟ در مورد چیزی که پرسیدی,رجوع شود به سخنان حضرت ستاره و حضرت تیرداد ع. هی بقیشو زودتر بنویس ببینم چی شد. فعلا بای.
پاسخ:
شاید شما درست بگید جناب یکی. من واقعا نمی دونم. ترجیح میدم چیزی نگم. دارم باقیش رو می نویسم. سعی می کنم زود تر بذارم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
سهشنبه 15 بهمن 1392 ساعت 16:40
سلام. به نظر من تا بوده ما انسان ها با فرعی ها سر و کار داشتیم و خواهیم داشت؛ مهم اینه که چه طور بهترین تصمیم ها رو بگیریم؛ مناظره های این بخش از همه اش بیشتر برام جالب بودن. خیلی واقعی و رئال بودن؛ خوب می نویسید که پیام داستانتون هم زیاد شعار گونه نیست و آدم فکر نمی کنه داره نصیحت میشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
فرعی ها. وای از دست این فرعی ها که گاهی واقعا دردسر میشن. البته این فرعی ها نیستن که دردسر میشن. این انتخاب های ماست که دردسر میشه. کاش بتونیم درست انتخاب کنیم!.
نصیحت. کمتر کسی باهاش مواققه. کاش هیچ کسی اینجا اثری از نصیحت پیدا نکنه.
ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
sepanta
شنبه 30 فروردین 1393 ساعت 12:43
مرسی،خوندم.مثل قسمتای قبلش،عالی بود.کاش امکانش بود این داستانو، کتابش میکردی.البته۱جادیدم نوشته بودی که به چاپ کتاب و کارای مربوط به چاپ آشنا نیستی، اماکاش چاپش کرده بودی .
پاسخ:
این نظر لطف شماست.
ولی چاپ… من بلد نیستم. درضمن، برای چاپ باید حرفی بسیار کامل تر و بی نقص تر از این داشت و من هنوز اول راه ایستادم. شاید بعد ها دستم توانا تر بشه ولی الان حرفی که چاپی باشه برای گفتن ندارم. ایراد های این یکی هم از زیاد بیشتره. باید بهتر از این ها بنویسم.
باز هم ممنون.
پاینده باشید!.
sepanta
شنبه 30 فروردین 1393 ساعت 19:28
خوب درست میگی،برای کتاب شدنش باید بی نقصتر پشه،ولی مطمئنم میتونی از پسش بربیای و ۱داستان کامل بی عیب و نقص بنویسی . امیدوارم آینده بتونی کتاب هم چاپ کنی .
پاسخ:
ممنونم دوست من. حتی اگر هرگز به همچین جایی نرسم لطف شما برام اندازه چاپ1000تا کتاب با ارزشه.