سلام به همگی.
اگر بخوام احوال پرسی کنم و بیشتر حرف بزنم این پست از اینی که قراره بشه دراز تر میشه و دیگه شما ها نمی خونیدش.
خوب، بریم تا حرف به درازا نکشیده و این پست سرش به اون سر دنیا نرسیده.
***
بیمارستان، بخش روانی.
-فرشته، صدام رو می شنوی؟ فرشته، اینجام، این طرف. میشه بهم نگاه کنی؟
فرشته گنگ و مات به مقابل خیره بود. دستی آروم صورتش رو به طرف صدا برگردوند. فرشته از میان وهم به طرف صدا نگاه کرد. دیوار های سفید، لباس سفید، نور های سفید، لباس سفید، جرقه های سفید، لباس سفید، سفید، سفید، فرشته حس کرد نور چشم هاش رو می زد، سفیدی اوهام و واقعیت هایی که با هم قاطی شده بودن چشم هاش رو می زد، فضای خالی از هر وجودی در ناخودآگاه به هم ریختهش و خودآگاه خاموشش چشم هاش رو می زد. نور1مهتابی سفید. افقی و1نواخت، فرشته دید که اون آدم سفیدپوش درست زیر مهتابی ایستاده بود و لب هاش پشت سر هم تکون می خورد. حرف می زد و حرف می زد و مهتابی می تابید و می تابید. فرشته به مقابل خیره شد و دید که مهتابی پایه های نورانی عمودی درآورد و در اطراف سفیدپوش1داربست نورانی درست کرد. نور، داربست، جرقه، شعله، سقوط داربست شعله ور، انفجار تمام دنیا، فرشته حس می کرد از درون به سینه و حنجرهش زور میاد. جیغ های وحشی و پیوسته بدون توقف بی افسار و با آخرین قوا از حنجره خسته و ملتهبش فوران می کرد بیرون.
فرشته دلش می خواست اون جیغ ها متوقف بشن. درد تموم بشه، همه چیز تموم بشه، حتی خود فرشته هم تموم بشه. ولی نمی شد. هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد. فرشته هیچ اختیاری روی هیچ چیز نداشت. جز هیاهوی مبهمی که معناش رو نمی فهمید هیچ چیز نمی شنید. وسط این هیاهو فقط حس می کرد کسی با آخرین توانش جیغ می کشه و هم زمان سینه و گلوی خودش داره از سوزش آتیش می گیره ولی کاری از دستش بر نمی اومد. هیچ کاری، هیچ کاری.
-صدام رو می شنوی فرشته؟ چی می بینی؟ به ما بگو، تو چی می بینی؟
فرشته تمام توانش رو جمع کرد که1لحظه بیدار و آگاه بمونه. چهره هایی که کمی پیدا و بلافاصله محو و ناپیدا می شدن. مثل سایه هایی که جلوی نور های رقصان قرار گرفته باشن. صدا هایی که کم و زیاد، کمی مشخص و دوباره گنگ می شدن. انگار کسی با دکمه کم و زیاد دستگاه پخش صوت بازی می کرد و صدا رو بالا و پایین می برد. فرشته چهره ای رو دید که درست در مقابل چشم هاش حرف می زد ولی چیزی نمی فهمید، فقط نگاه می کرد. دستی شونه هاش رو گرفت و1لیوان آب توی دست های لرزان و بی حسش گذاشت و کمک کرد تا لیوان توی دستش بیاد بالا. فرشته به آب داخل لیوان خیره شد. نگاهش تا انتهای شفافیت آب رو کاوید. وهم اون طرف شفافیت منتظر نگاهش بود. نگاه گنگش دوباره تیره شد. فرشته دست از جنگ برداشت و تسلیم کابوس ها شد. بای بای بیداری. سلام بر کابوس. تاریکی، نور های سفید، داربست شعله ور، پری سفیدپوشی که از زیر داربست گذشت، سقوط داربست شعله ور، شعله، انفجار، جیغ، جیغ، جیغ.
چند روز گذشت یا چند هفته. فرشته هرگز نفهمید. زمانی که خسته و نیمه هشیار با سردردی وحشتناک و گلویی به شدت ملتهب چشم باز کرد و خودش رو گرفتار باند های مهار کننده ای دید که برای پیشگیری از آسیب زدن بیمار های روانی به خودشون ازش استفاده می کنن اول تعجب کرد، بعد ترسید، بعد خندید. نای خندیدن نداشت. به اطراف نگاه کرد. انگار خواب مه گرفته می دید. چشم هاش رو باز تر کرد. سرش از درد به چرخش افتاد. درد چنان زیاد بود که دچار حالت تهوع شد. صدای جیر جیری درست از پشت سرش. فرشته به شدت از جا پرید. صدا بر اثر باز شدن دری ایجاد شده بود که درست پشت سر فرشته قرار داشت و هم رنگ دیوار بود. کسی وارد شد. پرستاری با لباس سفید.
-سلام خانم کوچولو. بلاخره بیدار شدی؟ زیاد خودت رو خسته نکن. نباید زیاد حرکت کنی. این دفعه هم سرت رو بد جوری زدی به دیوار. خیال کردم خدای نکرده این دفعه دیگه مردی. من همیشه می اومدم بهت سر می زدم و هر بار این طوری می دیدمت کلی دعا می کردم زود تر به خودت بیایی. …
پرستار همونطور حرف می زد و حرف می زد. فرشته به مقابل، به پرستار، به در نیمه باز، به دیوار پشت در که کمی از لای در مشخص بود، و تنها و تنها به مقابل، بدون هدف و بدون دلیل خیره مونده بود. در1لحظه دید که لامپ مهتابی بالای سر پرستار حرکت کرد، چندتا شد، پایه هاش تا زمین رسیدن، داربستی شعله ور شد، لباس سفید پرستار وسط نور های سرخ و سفید درخشید، پرستار بی خیال همچنان حرف می زد، فرشته1لحظه با چشم های گشاد از وحشتی غیر قابل توصیف به مقابل خیره موند و بعد…
-پ…ری…سااا!.واااای! پری…ساااا!.
پرستار خیلی دیر فهمید و خیلی دیر تر جنبید. چند ثانیه بعد از این که فرشته اسیر کابوس شعله ها و جیغ های بی انتها و برای فرار از شعله هایی که به رنگ خون در اومده بودن و به طرفش هجوم می آوردن با تمام قدرتی که براش باقی مونده بود با سر رفت طرف دیوار و … جیغ، وهم، داربست شعله ور، وهم، درد، وهم، خواب.
***
روز ها به ماه رسیدن و ماه ها گذشتن بدون این که چیزی عوض بشه. فرشته در میان وهم می چرخید، در اعماق وحشت شناور بود و با کابوس هاش یکی بود بدون این که کسی بفهمه اون واقعا کجاست. بیرون از دنیای در هم فرشته تلاش های بی وقفه برای درمانش در جریان بود. راه ها و تجربه ها و نظرات و آزمایش ها و جلسات و… اون بیرون افراد زیادی در تلاش بودن که بتونن دریچه ای هرچند کوچیک به این جهان آشفته و سیاه باز کنن شاید بشه فرشته گرفتار رو نجاتش بدن ولی فرشته چیزی از این تلاش حس نمی کرد. فرشته جز هذیان هیچ چیز نمی دید، هیچ چیز نمی شنید، هیچ چیز نمی فهمید. واقعا هیچ چیز.
-پریسا.
این اسم که فرشته گفته و نگفته بود محور1جهان سوال شد که فرشته نمی فهمیدشون. برای اون هایی که بیرون از دنیای کابوس های فرشته داشتن دنبال1کلید، روزنه یا هر چیزی که به جهان پریشونی های فرشته بیمار مربوطشون کنه می گشتن هر چیزی ارزش حیاطی داشت. حتی1اسم که فرشته گفته و نگفته بود. فرشته اما از تمام این تلاش ها، از اینهمه سوال نامفهوم که رابطه بین کلمات تشکیل دهندهش رو نمی فهمید، از اینهمه سفیدی که چشم هاش رو می زد و به1دنیا داربست های شعله ور و تو در تو تبدیل می شد و زجرش می داد، از بودن و از تموم نشدن خودش، و از خلأ وحشتناکی که حس می کرد درش شناوره و همینطور بدون توقف در حال سقوطه و بی پایان میره به طرف پایین به شدتی غیر قابل توصیف می ترسید.
صدایی ناآشنا که سعی می کرد آروم و آرامش بخش به نظر برسه ولی فرشته هیچ آرامشی درش نمی دید.
-مشکلت چیه؟ این پریسا کیه؟ دوستته؟ خیلی می شناسیش؟ با هم رابطه خاصی دارید؟ یعنی بیشتر از رابطه2تا دوست معمولی؟ با هم چجوری بودید؟ حالا حس می کنی ازت گرفتنش؟ چرا این پریسا اینقدر برات عزیزه؟ چی بین شما2تا هست که باعث میشه اینطور غیر عادی تو پریسا رو بخوای؟ دلت می خواد پیشت باشه؟ دلت می خواد فقط خودتون2تا باشید؟ بهش حس مالکیت داری؟ وقتی باهاش تنهایی چی دلت می خواد؟ حالا که رفته چه احساسی داری؟ تو تنهایی؟ احساس تنهایی می کنی؟ واسه همین این رفتار ها رو می کنی؟ به نظرت اینطوری بیشتر حواس اطرافیانت بهت هست؟ این هیچ ایرادی نداره. بگو. فکر می کنی بهت توجه نمیشه؟ تو می خوای اینطوری خودت رو ثابت کنی؟ نترس. حرف بزن. ما می تونیم کمکت کنیم. و…
اون ها با صدا هایی که سعی می کردن آرامش رو منتقل کنه ولی نمی کرد حرف می زدن و حرف می زدن و فرشته در میان کابوس و وحشت و آشفتگی در جهانی ساخته شده از وهمی تاریک، با پریشونی و دردی که تموم نمی شد می جنگید و می جنگید.
***
-پاشو. پاشو. بیدار شو. میگم پاشو. پاشو لعنتی بلند شو!.
فرشته حس می کرد این صدا از خیلی دور دست مزاحم خواب سیاهش شده.
-چرا خفه نمیشه بره؟
صدا ول کن نبود. نه تنها نمی رفت، انگار داشت از اون دور ها نزدیک تر و واضح تر می شد.
-بیدار شو، پاشو. کارت دارم بلند شو دیگه. مگه میشه نشنوی؟ دارم صدات می کنم پاشو دیگه.
فرشته کلافه و با زحمتی که حس می کرد هر لحظه تمام توانش رو می گیره بریده گفت:
-بسه دیگه. تمومش کنید. ولم کنید. بذارید بخوابم.
صدا که حالا کاملا واضح و کاملا نزدیک و کاملا عصبانی بود. دست هایی که شونه های دردناک فرشته رو گرفته بودن و به شدت تکونش می دادن.
-پاشو. بهت میگم پاشو. دیوونه مسخره! مرده هم اگر بود تا حالا زنده می شد از بس من صداش کرده بودم. ده پاشو دیگه عوضی!
فرشته زنجیر کلفت بین خواب و بیداری رو پاره کرد و با تمام ارادهش چشم هاش رو باز کرد و بیدار شد. از مرز بین وهم و هشیاری به اطراف نظری گذرا انداخت. محیطی سرد و ناآشنا، باد، غروب، سرما، هوای بیرون شهر، صدای حرکت درخت ها در وزش باد، کوهستان. فرشته به خودش توجه کرد. به شدت خسته و به شدت زخمی، بین مرز روز و شب در هوایی رو به تاریکی، چهره ای آشنا و کلافه با دست هایی که هنوز به شدت تمام شونه هاش رو گرفته بودن و تکونش می دادن.
-آآآخ!
-چه عجب سرکار خانم بیدار شدن! ساعت خواب! تو خجالت نمی کشی؟ من به جات بودم خجالت می کشیدم. من به جات بودم از خجالت می مردم می رفتم جهنم. خودت رو زدی به خواب خیال کردی خیلی هنرمندی؟
فرشته مات نگاهش کرد.
-اینجا کجاست؟ من چه جوری اومدم اینجا؟
-جوابش رو من باید بدونم؟! خیلی معذرت می خوام اولیا حضرت ولی من نمی دونم، فرقی هم برام نمی کنه که بخوام بدونم.
فرشته به خودش فرمان داد که هشیار تر بشه. جهان اطرافش آروم آروم از وهم خارج می شد و وضوح بیشتری پیدا می کرد.
-اینجا، من، احتمالا چیزی شبیه مرخصی فرستادنم یا این هم بخشی از درمانه. دومیش درست تر به نظر میاد.
-حواست کجاست؟ اصلا فهمیدی چی بهت گفتم؟ بذار اصلاحش کنم، می خوایی اعتراف کنی که فهمت سر جاشه یا می خوایی باز هم ادای نفهم ها رو در بیاری؟
فرشته خسته از شنیدن اون صدای مداوم و اعصاب خورد کن پرسید:
-تو کی هستی؟
-نشناختی؟ من شاهینم. این هم دنباله خوابیدنته؟
-شاهین؟ تو شاهینی؟ همون دوست پریسا؟
شاهین بی توجه به اشک های فرشته که با بردن اسم پریسا مثل سیل روون شد با همون لحن عصبانی جواب داد:
-بله، شاهین. ولی تا جایی که من یادمه تو دوست پریسا بودی، نبودی؟
فرشته حس کرد روحش داره از جسمش میره بیرون. شاهین با لحنی سرشار از تمسخر ادامه داد:
-آخ که چه دردی کشیدی از دردش!! برای مقابله گرفتی اینجا خوابیدی و بیدار بشو هم نیستی!واقعا که جونوری هستی تو هم واسه خودت.
فرشته دلش می خواست شاهین رو توی شعله های کابوسش1000بار آتیش بزنه و دوباره زندهش کنه، باز آتیشش بزنه و دوباره زندهش کنه و دوباره و دوباره … هجوم کوهی از نفرت خالص رو توی سینهش حس کرد که به نظرش می تونست استخون های قفسه سینهش رو خورد کنه.
-من فقط همراهش بودم. اگر دوست به حسابم می آورد هشدارم رو حمل بر حسدم نمی کرد و به حرفم گوش می داد. از دست من چی بر می اومد؟ تو. تو کدوم بهشتی بودی وقتی پریسا می زد به دل شعله ها تا ستاره پیدا کنه؟ حالا اومدی میگی من چه غلطی کنم؟
-حالا اومدم میگم دست از این بازی هات بردار و به جای خوابیدن و رویا دیدن و عشق و حال تک نفره پا شو بریم بالای سرش شاید به درد کمک کردن خوردی. پریسا حالش هیچ خوب نیست و تو نارفیق دیوونه هم پیشش نیستی.
فرشته به شاهین نگاه کرد و توی دلش گفت:
-رویا دیدن و عشق و حال؟ چقدر دلم می خواد که1روزی تو هم گرفتار رویا ها و عشق و حال امروز من بشی انگل ماسکی کثافت!.
ولی این ها رو بلند نگفت.
-پریسا خودش بیخیال من شد. هر چی گفتم اصلا به من گوش …
-اه بسه دیگه حالا وقت این حرف ها نیست. گفتم حالش بده پا شو بریم بلکه1کاری کردی.
فرشته لرزید.
-پریسای من! پری عزیز من! تو رفتی ستاره جمع کنی. رفتی خاتون باشی. عزیز دلم! باورم نمیشه!کو پس این عدلی که همه میگن وجود داره؟ آسمونی من حقش این نبود!.
-تو جدی عقلت سالم نیست! با خودت حرف می زنی؟ چی میگی؟ بلند تر بگو ببینم چی میگی.
فرشته اشک هاش رو پاک کرد و بی توجه به سیل جدیدی که بلافاصله جای قبلی ها رو روی گونه هاش گرفت جواب داد:
-هیچ چی، گفتم پریسا الان کجاست.
***
بیمارستان.
پریسای بیمار. زخمی، خسته، متحیر از اونچه پیش اومده و گذشته بود، شکسته، مات. فرشته گیج، از طرفی خوشحال از زنده بودن پریسا و از طرف دیگه بالا تر از غمگین از دیدنش در همچین حال و هوایی. با صدایی که از شدت تاثر کاملا تغییر کرده بود صدا زد:
-پریسا!پریسای من!
پریسا آروم چشم باز کرد.
-تویی فرشته؟ تا آخر عمرم هر زمان که بخوام واژه بی معرفت رو واسه کسی ترجمه کنم1عکس قاب شده از تو میدم دستش.
-پریسا من نمی دونستم. به جان خودت من هیچ چی نمی دونستم. من اینجا نبودم. من… من گرفتار بودم. من خیال می کردم تو… رفتی آسمون وسط ستاره ها خوشی. من گرفتار بودم پریسا، گرفتار.
گریه مجال نداد. پریسا نمی شنید. خواب بود. اشک های فرشته صورتش رو خیس می کردن ولی پریسا خواب بود. شاهین گفت:
-بیا از اینجا بریم بیرون. به خیر گذشت. چیزی نمونده بود الان زنده نباشه. ولش کن بذار بخوابه.
زمان بیخیال و بی توجه به تمام این ها به رفتن و رفتن ادامه می داد. همه چیز آروم آروم دسته کم ظاهرا سیر عادی تر خودش رو پیدا می کرد. پریسا رفته رفته بهتر می شد. تمام جسمش پر بود از نشونه های سیاه اون شب و اون حادثه. باید با جراحی اون نشونه ها رو بر می داشتن. چند ماه بعد، این کار انجام شد. نشونه ها رفتن ولی نه کاملا. نشونه های این اتفاق از خودشون1یادگاری گذاشتن. خطی سیاه و ممتد که از شونه تا پایین قفسه سینه پریسا کشیده شده بود، درست از وسط قلبش گذشته بود و رفته بود پایین. جراح ها گفتن نشونه ها دیگه نیستن و پریسا از دستشون خلاص شده ولی این خط سیاه پاک شدنی نیست. پریسا شونه بالا انداخت و گفت واسهش اصلا مهم نیست که این خط باشه یا نباشه ولی فرشته یقین داشت که پریسا راست نمیگه. چیزی از یقینش نگفت، نه به پریسا، نه به شاهین. بستری شدن، جراحی و درمان پریسا خیلی طول کشید. فرشته نمی دونست چه مدت، فقط فهمید که طولانی بود، خیلی طولانی.
پریسا داشت به زمان ترخیص می رسید. ولی… فرشته می دید که یادگاری اون اتفاق چیزی بیشتر از1خط سیاهه. پریسا دیگه چیزی که فرشته در گذشته ها می شناخت نبود. متفاوت شده بود. ساکت، تودار، گله مند، انگار تمام جهان رو و به خصوص فرشته رو در اونچه بهش گذشته بود متهم می دونست و فرشته نمی فهمید چرا. انگار در نگاه پریسا همه در این ماجرا مجرم بودن. همه به جز شاهین. و بیشتر از همه، فرشته. فرشته ای که هرچی بیشتر جستجو می کرد، کمتر نقش خودش رو در این اتفاق می فهمید. شاهین انگار شبحی شده بود که داشت با وجود پریسا یکی می شد. فرشته می ترسید. دلواپس دل زخمی پریسا بود. می ترسید چون به شاهین اطمینان نداشت. سعی کرد پریسا بفهمه و مواظب باشه. پریسا نفهمید، ولی فرشته پروندهش سنگین تر شد. پریسا این رو به فرشته گناه گرفت. و فرشته نمی فهمید چرا. فرشته فقط می فهمید که برای پریسای عزیزش نگرانه. و پریسا این رو هم به فرشته گناه می گرفت. فرشته بی توجه به دفتر سیاه جرم هاش فقط دلواپس بود و می ترسید. و چیزی نمی دونست جز این که پریسای خودش دیگه در کنارش نبود. بیگانه ای که هر روز بیگانه تر می شد بی اون که دیگه حتی دستش رو بذاره توی دستش کنارش توی ماشین نشسته بود و بی حرف و بی توجه به همه چیز، به عکس شاهین نگاه می کرد و گاهی نیم لبخندی می زد. فرشته تماشاش می کرد. تماشاش می کرد و دلش برای چشم ها و دست های همراهش تنگ می شد، فرشته دلتنگ می شد برای پریسایی که در کنارش بود اما نبود. انگار پریسای فرشته رفته و دور شده بود. دور دور دور.
-آهایی معلومه چیکار می کنی؟
صدای کلافه پریسا همراه جیغ ترمز فرشته رو از جا پروند.
-واقعا که! خانم از همه چیز آگاه رو ببین! نزدیک بود بزنی به درخت حواست کجاست؟ از1جایی1آینه پیدا کن به جای این که مغز منو با نصیحت کردن هات خراب کنی بشین جلوش چند دفعه به خودت بگو مواظب باش تا شاید هم خودت بیشتر مواظب بشی هم من1نفسی از دست توصیه هات بکشم.
فرشته فقط گفت:
-معذرت می خوام. مقابل رو ندیدم.
پریسا نگاهش نکرد که ببینه فرشته درخت رو ندید چون داشت پریسا رو تماشا می کرد.
-من اینجام. اینجام. بهم نگاه کن. فقط1لحظه بهم نگاه کن. فقط1نگاه کوچولو. دلم تنگ شده واسهت. من اینجام. فقط1لحظه منو ببین. می خوام ببینمت. فقط1نگاه کوچیک. تو رو خدا.
پریسا نه اون نگاه رو دید نه اون صدای خاموش رو شنید. داشت بیرون رو با نگاه می گشت دنبال ماشینی که گاهی جلو تر و گاهی عقب تر ازشون بود. چیزی از حال و هوای کنار دستش نمی دونست، شاید هم می دونست ولی چه اهمیتی داشت؟
-چند لحظه بزن کنار و خستگی در کن تا به کشتنمون ندادی.
-من خسته نیستم. فقط1لحظه حواسم رفت. اگر الان متوقف بشیم به شب بر می خوریم. امشب آسمون حالش خوب نیست. عاقلانه نیست اینجا وایسیم.
-خوب، پس به نظرت عاقلانه هست که این دفعه بزنیم به1جایی پدرمون دربیاد؟ عاقلانه نیست عاقلانه نیست. تو هم با اون عاقل بودنت! ول کن این حرف ها رو.
فرشته خواست چیزی بگه که پریسا قانع بشه ولی با دیدن ماشین شاهین که متوقف شده بود فهمید پریسا مشکلش چیه و فهمید که بحث بی فایده هست. توقف. شلوغی. جشن شب. از اون جشن های عجیب و وحشی شبانه. پریسا پیاده شد و به راه افتاد.
-پریسا وایسا. تاریکه، صبر کن.
پریسا کلافه شونه بالا انداخت و بی توقف به راهش ادامه داد. شاهین رو چند متر جلو تر دید. دستی تکون داد و همون طور که نگاهش به شاهین بود و داشتن از دور با هم حرف می زدن پیش می رفت. فرشته به پریسا نگاه کرد. درخشش1برق شدید. درست در همون لحظه فرشته اون رو دید. سایه ای سیاه و پهن روی زمین و درست در3قدمی پریسا. جوب، گودال، پرتگاه، هر چی که بود پریسا نمی دیدش و کمتر از چند ثانیه دیگه می خورد زمین. چه فرقی می کرد این زمین خوردن شدید بود یا نبود؟ پریسا نباید می خورد زمین و این تنها چیز مهمی بود که باید اتفاق می افتاد. فرشته بلند صدا زد:
-پریسا!مواظب باش.
پریسا نشنیده گرفت، شونه بالا انداخت و پیش رفت. درخشش1برق دیگه. پریسا در2قدمی سایه سیاه. فرشته جیغ زد:
-پریسا!پریسا! وایسا.
پریسا فقط کلافه و بلند با خودش گفت:
-اه!
درخشش برق سوم. پریسا درست لب سیاهی، فقط1قدم دیگه و سقوط. فرشته مثل فشنگ از جا در رفت و انگار پرواز کرد. درکمتر از1ثانیه بازوی پریسا رو گرفت و چنان کشیدش عقب که کم مونده بود جفتشون پرت شن روی زمین. پریسا با خشم نگاهش کرد.
-آخ دستم!فرشته تو خیال می کنی…
-من هیچ خیالی نمی کنم. من مطمئنم تو درست لبه1جوب پهن و گود ایستادی و توجهی بهش نمی کنی.
پریسا به فرشته خیره شد و گفت:
-خوب توجه نکنم. به جای من تو توجه کردی مگه نه؟ این هم نتیجهش.
و با حرص بازوی کبودش رو به فرشته نشون داد.
-حس کردم دستم کنده شد. به خدا تو1چیزیت میشه.
فرشته به جای انگشت های خودش روی دست پریسا نگاه کرد و نگاهش تیره شد.
-من، معذرت می خوام. تو داشتی می رفتی طرفش و من فقط…
-خیلی ممنون از خیر رسوندنت. دفعه دیگه لطف کن بذار بی افتم شاید آسیبی که می بینم کمتر از اینی باشه که خودت در نتیجه عملیات اقدام به نجاتت بهم می زنی.
-پریسا، من…
پریسا رفته بود. شاهین داشت بازوی دردناکش رو واسهش می مالید. شب حسابی پهن جهان شده بود. فرشته با دلواپسی به آسمون نگاه کرد. حتی1ستاره هم نداشت. هوا بد ابری بود. فرشته یادش اومد که مدت های طولانی از آخرین باری که به آسمون نگاه کرده بود گذشته. اون وقت ها بیشتر نگاهش به آسمون می افتاد. دفعه آخر کی بود؟ یادش نبود ولی می دونست آخرین بار آسمون اینطور سیاه و بی ستاره نبود و پریسا هم توی ستاره شمردن همراهیش می کرد. حس غربتی عجیب و بی نهایت تلخ وجودش رو گرفت. احساس کرد روی زمین از همه غریبه تره. و همینطور توی آسمون که حتی ستاره هاش هم باهاش قهر کرده بودن و رفته بودن پشت ابر ها. اشک بی صدا از چشم هاش جاری شد. سردش بود. دلش گرفته بود. دلتنگ بود. خسته بود. سردش بود. سردش بود.
-کاش من مرده بودم!.
حس کرد حتی مرگ هم باهاش قهر کرده. بغضش که قد1کوه سنگین بود بدون صدا ترکید. اشک ها تمام صورتش رو کامل خیس کردن و خیال بند اومدن نداشتن. کسی توی اون تاریکی گریه فرشته رو ندید. شاید پریسا دید ولی چه اهمیتی داشت؟ پریسا1لحظه دیگه اون طرف جوب همراه شاهین ایستاد و بعدش رفت و غیبش زد. فرشته مطمئن بود که پریسا تنها نیست و همراه شاهینه. هرچند شاهین در نظرش همراه مطمئنی نبود ولی همین اندازه که پریسا رضایت داشت براش کافی بود. درخشش برق و پشت سرش صدای رعد به شدت از جا پروندش. توفان داشت شروع می شد.
-پریسا!کجا هستی؟ باید بریم.
-واسه چی داد می زنی؟ کجا بریم؟
-معلومه دیگه، زیر سقف.
-زیر سقف؟ من نیستم. دلم نمی خواد زیر سقف زندونی بشم. می خوام بمونم.
-پریسا!توفان شروع شده. اینجا دیگه نمیشه بمونیم. تو رو خدا دیوونه نشو، بیا بریم.
-شروع شده که شده. مگه می خوردمون؟ به نظرت چی میشیم؟ هیچ چی. فقط خیس میشیم. من که بدم نمیاد.
-فقط خیس میشیم؟ توی این فضای باز هر چیزی می تونه پیش بیاد. محض رضای خدا پریسا بیا بریم.
درخشش کور کننده برق دوم و سوم پشت سر هم و بلافاصله نعره های رعد هر کدوم بلند تر از قبلی اجازه نداد صدا به صدا برسه. فرشته دیگه منتظر ادامه بحث نشد. تقریبا پریسا رو بغل زد پرتش کرد توی ماشین و پرید پشت فرمون و با آخرین سرعتی که براش ممکن بود حرکت کرد. باد وحشی، برق های کور کننده و پشت سر هم، رعد های دیوانه که انگار با هر کدومشون آسمون خورد می شد و می ریخت پایین، رگبار وحشتناکی که1دفعه شروع شد، و چند لحظه بعد همراه تمام این ها، تگرگی با دونه هایی اندازه مشت آدم که باریدن گرفت و انگار مأمور نابودی کامل تمام جهان بود. قیامت واقعی.
-خوب، فرار کردیم؟ حالا در امانیم؟ همه چیز درسته؟ تو هم خاطر جمعی؟ جناب نجات دهنده؟
فرشته بی توجه به خشم و کنایه لحن پریسا و بی توجه به ترس خودش از توفان بیرون ماشین که داشت ذهره ترکش می کرد جواب داد:
-به نظرم بیشتر از وقتی که اون بیرون بودیم در امانیم. درضمن، من نه نجات دهنده ام نه از همه چیز آگاه. من فقط دلواپس تو هستم و شاید چندتا توفان از تو بیشتر دیدم. چیزی نمی خوام جز سلامتت و چیزی نمیگم جز این که بیشتر مواظب خودت باش.
-ببین فرشته، به1سوالم جواب بده چون واقعا می خوام جوابش رو بدونم. بهم بگو من چقدر باید بپردازم که تو دیگه دلواپس من نباشی؟ چی باید بدم تا دیگه بهم نگی مواظب باش؟ چه باید کنم که تو به جای خودم امنیتم رو تضمین نکنی؟ بهم بگو من باید چی کار کنم که تو دست از این گفتن هات برداری؟ فرشته! من از این دلواپس بودنت، از مواظب بودنت، از مواظب باش گفتنت، از این مسخره بازی هات، خسته شدم. من از تمام این ها متنفرم. می فهمی؟ خسته شدم از بس به خیال خودت هوام رو داشتی. من دیگه نمی خوام دلواپسم باشی تو رو به خدا بفهم. هشدار های تو به من کمکی نمی کنه. دلم نمی خواد سعی کنی این باور رو بهم بدی که هر قدمی که برمی دارم می تونه شروع سقوط در1جوبی پرتگاهی چیزی باشه.
-انتظار داری وقتی می بینم سرت به نگاه بازی با اون جناب ماسکی گرمه و رو به روت رو نمی بینی و داری صاف میری می افتی توی جوب چی کار کنم؟
-انتظار دارم کاری نکنی، انتظار دارم هیچ چی نگی. اصلا بذار بی افتم. ببین من ترجیح میدم بی افتم توی جوب تا تو دستم رو چنان سفت بکشی عقب که تا2ساعت بعدش درد داشته باشه. اصلا من دلم می خواد بی افتم. تو مگه مأمور منی؟ دیگه بهم اخطار نده. دیگه دلواپس من نباش. دیگه اشتباه رفتن هام رو نبین. درضمن، شاهین اسم داره. اون ماسکی یا هر چی دیگه که بهش گفتی رو دیگه هیچ وقت تکرارش نکن. از این یکی بیشتر از تمام چیز هایی که بهت گفتم بدم میاد.
-لعنت بر شیطون! داری اشتباه می کنی پریسا. تو و شاهین جفتتون دارید اشتباه می کنید پریسا. خطرناکه، نکن پریسا.
-بذار اشتباه کنم. بذار خطرناک باشه. اصلا من می خوام اشتباه کنم. ببین، می خوام دیگه بهم نگی. بدم میاد که بگی. متنفرم که بگی. دیگه نمی خوام بگی. هیچ وقت. هیچ جا. دیگه بسه.
صدای وحشتناک رعدی که از تمام صدا های اون شب بلند تر بود. فرشته مکث کرد. بغضش رو خورد. ترمز رو کشید. به پریسا نگاه کرد. پریسا چشمش به بیرون بود. فرشته آروم گفت:
-باشه. نمیگم. اگر تو اینطور می خوای دیگه نمیگم. دعا چی؟ دعا که می تونم واسهت کنم؟ من می تونم نگم ولی نمی تونم دلواپست نباشم. معذرت می خوام. این واقعا از دستم خارجه.
پریسا همون طور که نگاهش به بیرون بود گفت:
-چیزی که هستی به خودت مربوطه. ولی لطفا دیگه به من منتقلش نکن. هیچ دلم نمی خواد دوباره بهم یادآور بشی که چقدر واسهم می ترسی و…
فرشته آروم حرف پریسا رو برید.
-باشه، باشه. مطمئن باش که دیگه این اتفاق نمی افته. من دیگه چیزی نمیگم ولی واقعا از خدا می خوام که خودش هوات رو داشته باشه چون عمیقا واسهت…
فرشته باقیش رو نگفت. آخه قرار بود دیگه نگه. پریسا با دیدن ماشین شاهین که از کنارشون گذشت خیالش راحت شد و گفت:
-واسه چی اینجا ایستادی؟ وسط خیابون؟ مگه نگفتی امن نیست؟ حرکت کن بریم دیر میشه.
فرشته به ماشین شاهین که جلو تر بود نگاه کرد و گفت:
-نگران نباش. بهش می رسیم.
-درضمن یادم رفت بگم بهم کنایه هم نزن. هرچند احتمالا گفتنش فایده نداره چون تو عوض بشو نیستی.
-من بهت کنایه نزدم پریسا. من واقعا…
فرشته دیگه حرفی نزد. نه فایده ای در ادامه دادنش می دید و نه توانی برای ادامه این بحث در خودش.
-باشه.
این تنها چیزی بود که شاید گفت و شاید هم خواست بگه ولی نتونست. ماشین دوباره حرکت کرد. فرشته دیگه تلاشی برای پنهان کردن هق هقش نمی کرد چون می دونست موفق نمیشه. اشک هاش با توفان و تگرگ بیرون پنجره همراه شده بودن و واقعا اجازه دیدن بهش نمی دادن. پریسا با شنیدن صدای آژیر مبایلش لبخندی زد و گوشی رو برداشت. با دلواپسی نگاهی به خیابون شلوغ و محو و فرشته که داشت از زور هقهق فرو خورده خفه می شد و دیگه شونه هاش آشکارا می لرزید کرد و گفت:
-تو رو خدا رو به رو رو بپا. کاش بشه تند تر بریم. دیر میشه. الو شاهین! پشت سرتیم. …
شب وحشتناکی بود. انگار1000سال این1شب طول کشیده بود. فرشته نمی دونست چند ساعته که توی شب و توی توفان دارن پیش میرن. درازای این شب و اون توفان غیر عادی بود. نباید اینهمه طول می کشید. زمان برای فکر کردن به این چیز ها نبود. بیرون ماشین جهنمی برپا بود که انگار انتها نداشت. رعد و برق و توفان و تگرگ داشت زمین و آسمون رو به هم می دوخت و هر2تا رو با هم نابود می کرد. تاریکی محض. ماشین ها بعضی توقف می کردن که کار درستی نبود چون بلافاصله خوراک سیل خروشانی می شدن که توی اون سراشیبی جاده که انگار هرچی پایین تر می رفت تند تر می شد، هرچی رو که زورش می رسید از زمین می کند و با خودش می برد و کاریش هم نمی شد کرد، بعضی هم سعی می کردن خودشون رو بندازن توی1فرعی دیگه بلکه کمتر شیب داشته باشه یا سقف و سرپناهی پیدا کنن که از این حرکت اجباری نگهشون داره و نجاتشون بده، بعضی خودشون رو سپرده بودن به جاده و با توفان و سیل همین طور پیش می رفتن، و بعضی انگار از خواب سنگینی بیدار شده بودن سعی می کردن با تمام بازدارنده ها بجنگن و هر طور شده دور بزنن و سربالایی رو که ازش اومده بودن بگیرن و برن بالا و برگردن. این وسط چندتاشون موفق می شدن رو کسی نمی دونست. فرشته با وحشت به مقابل خیره بود. توی اون قیامت هیچ چی نمی دید. تمام زور ذهنش رو داده بود به چشم هاش بلکه بتونه ببینه. وسط اونهمه ترس و اونهمه صدا و اونهمه صحنه وحشتناک، دلخراش و عجیب که هر کدوم واسه خودشون داستانی بودن فرشته با وهم تاریک آشنا هم درگیر بود. همون وهمی که از زمان سقوط داربست شعله ور حتی زمانی که از بیمارستان خلاص شد هرچند1بار مثل سرگیجه ای تاریک و طولانی می اومد و مهمون روحش می شد و گاهی که خیلی طول می کشید از زندگی مینداختش. فرشته خطاب به ترس و خستگی و اون وهم تاریک با صدای بلند گفت:
-نه. حالا نه. باشید برای بعد. باشید برای بعد. بعد.
پریسا در حالی که با دلواپسی نگاه به رو به رو دوخته بود گفت:
-باز خل شدی فرشته؟ میشه الان دست برداری؟ من جدی می ترسم. پس این شاهین کو؟ نمی بینمش.
فرشته دیگه تحمل نداشت.
-از چی می ترسی؟ واسه چی می ترسی؟ واسه خودت یا واسه شاهین؟ اون جاش امنه من دارم می بینمش. اونجاست، جلو تر از ما. داره میره به طرف… وای خدای من!
فرشته حرفش رو خورد. انگار ادامه کلامش رو یادش رفت. چهرهش به صورت شکلکی از ترس در اومد.
-اون دیگه چیه؟ درست رو به رو.
پریسا نگاه کرد و گفت:
-سیاهی!اینجا! مثل این که به1سرپناه رسیدیم. ولی چرا وسط جاده!؟ نمی فهمم. ولی اون1سرپناهه. خیلی ها دارن میرن طرفش.
فرشته از سر وحشت و خشمی که نمی فهمید از کجا میاد داد زد:
-سرپناه؟ کوری پریسا یا عقلت رو انداختی دور؟ چون شاهین داره میره طرفش اون بی تردید1سرپناهه آره؟ اون سقف نیست پریسا. اون…1…دیوار دود. جایی آتیش گرفته و دودش از بس شدیده اون جلو1دیوار درست کرده. خود آتیش معلوم نیست. شاهین دیوونه داره مستقیم میره طرفش.
پریسا عصبانی در جواب فرشته داد زد:
-بسه دیگه فرشته. دیوونهم کردی. تو دیگه شورش رو درآوردی. خسته شدم از دست بازی های تو بی مغز. تمومش کن. تو با این دیوونه بازی هات، با این نفرت مسخرهت از شاهین، با این خریتت که خیال نداری تمومش کنی، از حرص شاهین حاضری جفتمون رو به کشتن بدی تا بگی فقط خودت درستی و بقیه همه خر و بوق هستن به خصوص شاهین؟ آتیش! کدوم آتیش؟ حتما آتیش تو آره؟ از ناکجا اومده تا بخوردت آره؟ یا خودش یا طرفدار هاش آره؟ اسمشون چی بود؟ آتیش خواه ها؟
فرشته نمی تونست حواسش رو از ترمز ماشین که به شدت باهاش درگیر بود برداره. دیوار دود هر لحظه نزدیک تر می شد. انگار اون هم داشت با ولعی عجیب پیش می اومد تا هر کی و هر چی رو که سر راهش بود قورت بده. فرشته گرمای وحشتناک آتیش پشت اون هیولا رو می تونست از همون فاصله احساس کنه. حتی بوی دود رو هم حس می کرد. اون خودش1بار وسط آتیش شعله و دود رو تجربه کرده بود، لمس کرده بود، حس کرده بود. حالا می دونست چی داره میشه. به خاطر توفان1آتیش سوزی اتفاق افتاده بود ولی به خاطر شدت آتیش سوزی و شدت دود و خرابی وحشتناک هوا مرکز حادثه و خود آتیش رو کسی نمی دید. ولی دیوار دود که هر لحظه غلیظ تر می شد قشنگ داشت می گفت پشت سرش چه خبره. فرشته فقط1چیز رو می دونست. چیزی که با تمام سلول های جسمش و تمام ذرات روحش درک می کرد. باید متوقف می شد. باید جلو تر نمی رفت. باید هر طور شده عقبگرد می کرد و در می رفت قبل از این که همراه ماشین و پریسا و همراه تمام اون هایی که داشتن می رفتن جلو خاکستر بشه. شاهین هنوز وسط پیش رونده ها بود. فرشته بی اراده از توی ماشین جیغ کشید:
-شاهین!نرو. اونجا امن نیست.
صداش حتی از ماشین بیرون هم نرفت. رعد و توفان انگار چند برابر شده بودن. گرما داشت بیشتر می شد. فرشته به هر زحمتی که بود توقف کرد. حس می کرد رگ هاش دارن از فشار هیجان و ترس و زوری که برای نگه داشتن ماشین می زد پاره میشن. با صدای جیغ پریسا به خودش اومد ولی مهار ماشین رو رها نکرد و همچنان سعی می کرد که سر ماشین رو برگردونه.
-چیکار می کنی روانی؟ الان هر2مون رو می فرستی درک. فرشته چه غلطی می کنی؟
-پریسا ساکت باش. اون جلو زنده نمی مونیم. اون که می بینی دیوار و سقف نیست. اون1دیوار دوده. پشتش هم آتیشه. می میریم بچه. می فهمی؟
پریسا جیغ کشید:
-کدوم آتیش. توی این جهنم که کسی نور چراغ ماشین جلویی رو نمی بینه تو آتیش رو با کدوم چشم بصیرتی دیدی؟
فرشته هم صدا با رعد داد زد:
-من آتیش رو نمی بینم. من احساسش می کنم. من آتیش رو می شناسم. لازم نیست ببینمش. هست لعنتی. هست.
پریسا با مشت زد به شیشه و جیغ کشید:
-چه آشنایی؟ چه احساسی؟ کو این آتیش؟
-پریسا من تمام این سال ها با تجربهش زندگی کردم. آتیش ویرانگره. من با دردش عمرم رو سپری کردم. الان هم مطمئنم که پشت اون سیاهی منتظرمونه.
پریسا همراه خنده های عصبی باز جیغ کشید:
-دردی در کار نیست احمق. هیچ وقت هم نبوده. تو، تو فیلم مسخره، کدوم آتیش؟ چه دردی؟ چه تجربه ای؟ این سال ها که گفتی نه دردی بود و نه آتیشی. من بودم بیچاره. آتیشت من بودم عوضی. فقط من. من آتیشت بودم. من بغلت می کردم وقتی سردت می شد و می خواستی1مسخرگی در بیاری تا یادت بره که سردته. تمام این مدت آتیشت من بودم. و تمام این مدت خودت هم می دونستی. تو خودت رو زده بودی به نفهمی و اینقدر احمقی که خیال کردی می تونی با این روانی بازی هات تمام دنیا رو بچرخونی و خر کنی. توی همه این مدتی که همراهت بودم هرچی از جناب آتیش خانت می دیدی کار من بود. البته با راهنمایی غیر مستقیم خود آشغالت. حالا هم از شاهین متنفری و از سرپناه و از همه دنیا می ترسی چون می دونی من دیگه باهات همراهی نمی کنم. حفظ من بهانه هست بی معرفت. تو فقط می خوای خودت رو حفظ کنی. خودت رو از سرمایی که هست و تو ازت بر نمیاد که باهاش هیچ غلطی کنی، من رو برای خودت که عروسک و همراه و آتیشت باشم، و جفتمون رو از تمام فرصت هایی که هست برای خلاصی من. ای بی معرفت! نارفیق بی معرفت!آدم حقه باز بی معرفت بیمار عوضی ناکس! …
فرشته حس می کرد صدای پریسا توی تمام روحش منعکس شد و1000بار تکرار شد و خورد به دیوار های ذهنش و باز تکرار شد و باز خورد به دیوار های ذهنش و باز منعکس شد و باز…
-من آتیشت بودم احمق … من آتیشت بودم احمق … من بودم احمق … توی تمام این سال ها …توی تمام این سال ها … تمام این سال ها … بی معرفت … بی معرفت عوضی ناکس.س.س.س.س.س
فرشته دیگه صدای رعد رو نمی شنید. وهمی تاریک، غلیظ و غلیظ تر، می اومد جلو و جلو تر. صدایی که توی ذهنش می پیچید نامفهوم می شد، پخش می شد، گنگ می شد، به هوهوی گنگ و ترسناکی1000بار وحشتناک تر و قوی تر از صدای رعد و توفان های دنیا تبدیل می شد و ذهن و وجود فرشته رو ویران می کرد و باز می پیچید و قوی تر بر می گشت.
-خدایا من چی به سر خودم آوردم!؟
این تنها و آخرین چیز منطقی و مفهومی بود که از ذهن فرشته گذشت. توفان رفت، دیوار دود رفت، قیامت بیرون رفت، آتیش تهدید کننده پشت اون دیوار دود رفت، همه دنیا از ذهن فرشته رفت. صدای جیغ های وحشتزده ای که فرشته نمی فهمید از کجاست و در آخرین لحظه توی سرش پیچید. فرشته از میان وهم تاریک فقط1لحظه پیچ خطرناکی رو در درخشش درخشان ترین برق اون توفان تشخیص داد و حس کرد که دیگه نمی تونه تفاوت بین گاز و ترمز رو بفهمه. در نظرش چیزی برای تمایز وجود نداشت. تمام دنیا پوچ بود و دور از درک فرشته. تمام دنیا از جمله ماشینی که به جای توقف با تمام سرعت رفت به طرف دیوار دودی که حالا دیگه همه می تونستن شعله های سرکش پشتش رو ببینن و اون پیچخطرناک که دیوار دود در آخرین لحظه قورتش داد. فرشته بود و وهم تاریک و دیگه هیچ، و لحظه ای بعد، … دود، پیچ جاده، دود، رعد و برق دیوانه، دود، تگرگ بی افسار، توفان وحشی، دود، آتیش، سقوط، … درد، وهم، خواب، کما.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (8)
علی
شنبه 28 دی 1392 ساعت 00:13
درود بر شما
آیا میدانستید با دریافت لایک از طرف بازدیدکنندگان اهمیت و ارزش وبلاگتان برای گوگل افزایش مییابد؟
افزودن دکمهی گوگل پلاس اصلی (اوریجینال) به وبلاگ شما
بسیاری از وبسایتهایی که روش افزودن دکمه گوگل + را شرح میدهند، برای تبلیغات، لینک وبسایت خود را در آن درج کرده و بدینگونه محبوبیت سایت خود را در اینترنت بالا میبرند، درصورتی که مطلب وبلاگ من نحوهی درج دکمهی اصلی گوگل + را فراهم میآورد و در آن هیچگونه لینک خارجی وجود ندارد!
برای مشاهدهی مطلب به این آدرس بروید
http://ali-hort.blogsky.com/1392/10/27/post-1063/add-google-plus-to-your-web-log
پیروز باشید
http://ali-hort.blogsky.com/
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
وبلاگ خوبی دارید. و در مورد این کلید، متاسفانه من مبتدی تر از اونم که بتونم از پس امکاناتی مثل این بر بیام. وبلاگ من1جای کوچیک و بی سر و صداست. قرار هم نیست از این بیشتر باشه. با اینهمه ممنون از شما.
ایام به کام.
آدم
شنبه 28 دی 1392 ساعت 07:25
نوشتنم بهانه است
پیامم بهانه است
برای
یافتن حوایکه در پی آدم است
http://33years2.blogfa.com
پاسخ:
نیک بنگر و ببین که آن هواه هم بهانه است. همه چیز جز…
راستی، شما خوب می نویسید. اومدم به وبلاگتون مهمونی. جای قشنگیه. جای نظرات رو پیدا نکردم که اونجا نظر بدم، دفعه دیگه باید بهتر بگردم. شما خوب می نویسید. ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 00:03
سلام. فقط یک امتحان دیگه مونده؛ دوشنبه و تموم، خداحافظ شیراز و سلام بر روستا.
البته اگه این برف که داره می باره و می باره دست بر داره؛ دانشگاه شیراز روی کوه ساخته شده و تا یک برف بیاد دیگه نمیشه سرویس ها بالا بیان و تعطیل.
بگذریم.
ماجرای فرشته داره به اوج خودش می رسه، شده مثل فیلم های اکشن یا ترسناک یا چیزی شبیه این.
هنر نویسندگی شما بی نظیره؛ اگه بیشتر تعریف کنم دیگه دروغکی میشه اما توصیف صحنه هاتون و حالات روانی افراد خیلی عالیه انگار شما می بینید اثر نگاه ها رو.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
خوشحالم که امتحان ها دارن میرن. از بچگی هر بار، بدون استثنا هر بار که امتحانم تموم می شد شب بعد از امتحان حس تولد دوباره داشتم و این حالت رو هنوز هم دارم. فرقی نمی کنه این امتحان چی و چندتا باشه. کوچیک یا بزرگ، یکی یا چندتا، من بعد از تموم شدنش این مدلی میشم. شاید شما هم همینطور باشید.
برف و کوه و… وای! باید دانشگاه قشنگی باشه این دانشگاه شما! کاش می شد می دیدمش!.
در مورد داستان فرشته هم ممنون کلمه تکراری شده و اگر بگم ممنون تکرار مکرراته ولی از اونجایی که بالا تر از ممنون هنوز پیدا نکردم پس همون ممنون. ممنونم از لطفی که بهم دارید. عزیزانی که این رو می خونن چه در نظراتشون که اینجا می نویسن و چه اون هایی که شفاهی و ایمیلی نظر بهم میدن بهم لطف دارن. اینقدر لطف دارن که یادشون میره ایراد هام رو بگن. همهتون ایراد هام رو بهم ببخشید. همون طوری که1بار گفتم من دفعه اوله که می نویسم و می ذارم در دسترس دیگران که بخونن و نقد کنن. اگر ایرادی توش هست که مطمئنا هست، همگی بهم ببخشید و بهم یادآور بشید.
چقدر من حرف می زنم! درمون نداره این مرضم؟
امتحان2شنبه رو حتما خوب پاس می کنید.
موفق باشید دوست من.
ایام به کام.
sepaeta
سهشنبه 26 فروردین 1393 ساعت 02:28
پریسازنده موند ، ولی دیگه فرشته رو دوس نداره !! کاش دوباره رابطشون مثل قبل میشد.
مرسی،عالی بود دوست جون هنرمندم .
پاسخ:
پریسا هیچ وقت فرشته رو دوست نداشت. فرشته فقط1مرکب بود در زمانی که هیچ کسی نبود. فقط همین.
پاینده باشید.
Sepanta
سهشنبه 26 فروردین 1393 ساعت 16:03
آها فهمیدم 🙁 یه جور سوء استفاده !!
پاسخ:
ولی من گاهی حس می کنم که خودم هنوز درست نفهمیدم. به نظرم سال ها و سال ها طول می کشه تا من بفهمم. ای کاش تموم بشه!. فقط کاش تموم بشه!.
sepanta
پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت 01:36
کاش اصلااین ماجرا شروع نشده بود !! شایدبهترین حالتش همین بود
پاسخ:
بله کاش می شد!. بعضی قصه ها واقعا بد هستن. کاش می شد اصلا شروع نشن!. خوب، چه میشه کرد؟ شروع شد، تموم شد، دیگه دست کسی هم نیست. بیخیال.
sepanta
جمعه 29 فروردین 1393 ساعت 19:42
آره کاش !! فقط چیزی که الان مهمه اینه که دوست جونم حالش خوب باشه و به این داستان فکر نکنه
پاسخ:
ممنونم آشنا. من عالی نیستم ولی به نظرم خوبم. از بین این گرد و خاک وحشتناکی که هنوز درست و حسابی ننشسته دارم یواش یواش خودم رو پیدا می کنم. کاش بتونم!.
برام دعا کن آشنا.
sepanta
شنبه 30 فروردین 1393 ساعت 10:39
خیلی خوبه،امیدوارم هرچه زودتر شادوخوشحال ببینمت .
دعا که چشم، حتما
پاسخ:
ممنونم آشنا. شادی و غم هیچ کدوم ابدی نیستن. مثل شب و روز. جفتشون هم باید باشن تا زندگی زندگی بشه. اصل اینه که ما چقدر عبرت بگیریم. کاش من گرفته باشم!.