ماجرای فرشته بخش7

سلام به همگی.
بذارید این فرشته در به در رو هرچه زود تر به1جایی برسونم تا از دستش خلاص بشیم. خوب. بریم؟ بریم.
***
زمان می گذشت. ساعت ها و ساعت ها بی صدا اومدن و رفتن. ساعت های زیادی که دیگه معلوم نبود شب هستن یا روز. فقط می گذشتن بدون این که کسی گذشتنشون رو حس کنه. فرشته و پریسا همچنان سوار ماشینی که فرشته از اون راننده دزدیده بود به سرعت باد وسط جاده تاب می خوردن و پیش می رفتن. جاده های پیچ در پیچی که لحظه ه لحظه تاریک تر میشدن. ظاهرا هیچ کدوم از مسافر های این جاده ها به تاریکی عجیبی که هر لحظه بیشتر می شد هیچ توجهی نداشتن. فرشته هم همینطور. فرشته به هیچ چیز توجهی نداشت جز2چیز. یکی پریسا که در کنارش بود و فرشته ظاهرا همین براش کافی بود و یکی سرما. سرما رو فرشته هیچ طوری نمی تونست نه دفعش کنه و نه فراموش. فرشته داشت از زور این سرما دیوونه می شد.
-فرشته اینجا چه تاریکه! اصلا معلومه ما کجا هستیم؟
-من نمی دونم من فقط… اونجا! اونجا رو! اون دیگه چیه؟!
پریسا با خودش فکر کرد:
-باز زد به سرش.
ولی چشم دوخت به مقابل و پرسید:
-باز دیگه چی دیدی؟ کو؟ کجاست؟
فرشته با تعجب و وحشتی که داشت بیشتر می شد جواب داد:
-من دیدم که اون رو به رو … عجب! این! … این چقدر مسخره هست!!
پریسا بی حوصله نگاه کرد و با دیدن1سیاهی بزرگ که مشخص نبود چیه نیمخیز شد تا بهتر ببینه.
-این کار رو نکن پریسا ممکنه1وقت مجبور بشیم ترمز…وااایییی.
جیغ فرشته با جیغ ترمز یکی شد. فرشته حس می کرد داره کابوس می بینه. سیاهی که اون ها دیده بودن هرچی نزدیک تر می شدن بزرگ تر می شد و آخرش هم شبیه1پرنده بزرگ به اندازه1آدم و با هیاتی عجیب و غریب کنار خیابون ایستاد. فرشته دید که اون پرنده عجیب خودش رو تکون داد و حرکت کرد و اومد وسط خیابون و باز هم دید از کنار بدنش دستی بالا اومد که برای نگه داشتنشون تکون داد و در آخرین لحظه دید که پرنده پرید رفت کنار تا زیر ماشین نره. ماشین حالا ایستاده بود و فرشته از وحشت و حیرت مات به اون موجود عجیب خیره شده بود.
-عجب بی مغزی هستی تو فرشته! داشتی می زدی بهش دیوونه!
فرشته گیج خیره شده بود به مقابل و هیچ چی نمی گفت. درست در مقابل چشم های گشاد شده فرشته پرنده عجیب اومد جلو و از پنجره ماشین گفت:
-سلام. من شاهینم.
پریسا هم تعجب کرده بود ولی هنوز می تونست حرف بزنه.
-فرشته، تا حالا شاهین به این بزرگی دیده بودی؟ فرشته، حالت خوبه؟
فرشته با دیدن1شاهین با اون شکل و اندازه که حرف هم می زد حس می کرد دیگه هرگز قادر به حرف زدن نیست. شاهین که ماجرا رو فهمیده بود خندید و گفت:
-آهان!مشکل اینه؟
فرشته دید که شاهین بال هاش رو مثل دست آدم تا کرد و آورد بالا و2مشت از پر های بالای پیشونیش رو گرفت و از2طرف کشید. بلافاصله پوست بدنش از بالا تا پایین با سر و صدا جر خورد و خون پاشید بیرون. فرشته صدای فریاد خودش رو فقط در درونش شنید. از میان بهتش می دید که از وسط اونهمه پر و پوست و خون1پسر جوون بیرون اومد و سر و روش رو پاک کرد و لبخند زد و گفت:
-سلام. اینجا جشنه. مدلش اینه. -شبیه بالماسکه های خارج.- همه اینطورین. هر کسی خودش رو به1شکلی درآورده. من اینجا منتظر کسی بودم ولی اون احتمالا مونده توی ترافیک و هنوز نرسیده. ولی من جدی اسمم شاهینه.
پریسا از حیرت در اومد و زد زیر خنده.
-چه با مزه! خوب شد شما شبیه شیری ببری چیزی نبودین. حالا حتما باید شبیه1چیز بزرگ باشیم تا درست در بیاد؟
-نه. شبیه هرچی بخوای میشه بشی. مخصوصا شما. می تونی شبیه1گنجشک بشی. خیلی هم به شما میاد. ای وای مثل این که من دوستتون رو ترسوندم.
-این فرشته همراهمه. چیزی نیست الان درست میشه. فرشته زنده شو زود باش. پاشو بیا بریم ببینیم چجوریه. بیا دیگه من خیلی دلم می خواد ببینم.
شاهین همون طور که می خندید در تعیید پریسا گفت:
-آره بیایید. این ها که دیدید تمامش از پر و کاغذ و آب میوه درست شده بود. فکر نمی کردم کسی بترسه. بیایید بریم1گشتی بزنید. چیز های جالبی می بینید. الان هم که دیگه از ماجرا آگاهید ترسناک نیست.
فرشته به زحمت تونست به پریسا که دستش رو گرفته و منتظر پیاده شدنش بود گفت:
-شما…برید. من واقعا دارم می میرم از سرما. همینجا…منتظرت میشم.
پریسا رفت. شاهین که تنها دیدش پرسید:
-پس کو اون همراهت؟
-گفت سردشه نمیاد.
-برو بیارش.
-آخه نمیاد.
شاهین خندید و به پریسا نگاه کرد و گفت:
-بیارش. برو بیارش.
پریسا بلافاصله برگشت طرف ماشین.
-فرشته بیا بریم. خوش می گذره. بیا دیگه. وسط جمعیت که قاطی بشی دیگه سردت هم نیست. پیاده شو بریم.
-من بالماسکه دوست ندارم. اینجا خستگی در می کنم تا تو بیایی.
-خستگی در کردن رو ولش کن. بیا بریم.
-من واقعا نمی خوام پریسا. خودت برو.
پریسا به عقب نگاه کرد. شاهین منتظر بود. با دیدن حالت پریسا متوجه موضوع شد. بلافاصله با حرکت لب بهش گفت:
-اون رو بیارش.
پریسا1ثانیه مکث کرد و بعد به شاهین لبخند زد و برگشت طرف فرشته.
-هی فرشته، تو همراه من نمیایی؟
بعد دست های سرد فرشته رو که انگار یخ زده بودن گرفت توی دستش و آروم فشار داد.
-بلند شو دیگه. پا شو بریم. بیا دیگه بیا.
کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا همراه شاهین وسط اشباحی با اشکال عجیب در حال چرخش بودن. فرشته نگاه کرد. وسط تاریکی هر شکل و هیاتی رو می شد ببینه. گوزن، گرگ، کرکس، 1درخت بزرگ متحرک ولی بی بار، خوک وحشی، 2تا پری که آواز می خوندن و می رقصیدن و…
-اینجا چه با نمکه! فرشته به نظرت اونی که ماسک روباه زده زنه یا مرده؟
شاهین گفت:
-من منتظر این عوضی بودم. کی رسید؟ خوب شد شما ها اومدید وگرنه معلوم نبود من تا کی باید اونجا منتظرش می موندم.
فرشته می دید که همراه اون2تا هست و نیست. چیزی رو در پریسا حس می کرد که تا به حال احساس نکرده بود. مطمئن نبود. دقیق تر شد. لحظه ها می گذشتن.
-چه تشنگی وحشتناکی! اینجا آب پیدا نمیشه؟ از تشنگی دارم می افتم.
توی اون شلوغی صدای فرشته به جایی نمی رسید. هیچ کدوم نفهمیدن چند ساعت گذشت. شاهین دیگه به جلد اون پرنده عجیب نرفت و با ظاهر آدمیزاد همراه اون ها بین جمعیت می چرخید.
-وای خدا چقدر تشنهمه. فرشته آب همراهت نداری؟
-نه ندارم. خودم هم خیلی وقته گیج تشنگی هستم. این آقاهه کجا غیبش زد؟
-شاهین رو میگی؟ نمی دونم1لحظه نفهمیدم کجا رفت.
صدایی از پشت سر که هر2تاشون رو از جا پروند.
-من اینجام.
شاهین اومد کنار پریسا و1لیوان آب داد دستش و گفت:
-آب می خواستی؟
پریسا از تشنگی خلاص شد. فرشته لبخند زد و با خودش فکر کرد:
-شاید از چیز هایی جز تشنگی هم خلاص بشه.
باقی اون ساعت ها فرشته سعی کرد کمتر دم پر اون2تا باشه. چند قدم عقب تر یا کنار تر. ظاهرا خودش و نگاهش بین جمعیت بود ولی در واقع مشغول خودش بود و خوشحال بود که کسی این رو نمی دونه. پیش خودش فکر می کرد. از تصور فردا های مدل به مدل واسه پریسا تفریح می کرد.
-یعنی اینقدر بزرگ شد؟ کی گذشت؟ مگه چند ساله می شناسمش؟ وای این عروس بشه چه حالی میده!یعنی خوشبختیش چجوریه؟ چه شکلی میشه وقتی دستش توی دست یکی باشه و… کاش طرف لیاقت داشته باشه. نه این که خودش رو شبیه دلقک درست کنه. دیوونه نکبت، با اون ماسک مزخرفش.
ولی بعدش که به جفتشون نگاه کرد که شونه به شونه می گشتن لبخند زد.
-شاید لازم باشه از اینجا خودم تنها برم.
قطره اشکی رو که اومده بود روی مژه هاش مهمونی پاک کرد.
-اگر پریسا مقصدش همین اطراف باشه چی؟ خوب باشه. مگه باید تا ابد همراه من در به در بمونه؟ وای چه عالی! پریسای عزیز من، خاتون1خونه واقعی. این عالیه. حتی1لحظه نباید دلش گرفته باشه. وگرنه اون مردک رو، هر کسی که می خواد باشه باید داد شیر های گرسنه بخورنش. فرقی نمی کنه خودش رو شبیه شاهین کرده باشه یا شبیه جن.
-فرشته!آهای فرشته! عقلت سر جاشه؟ چرا هم می خندی هم گریه می کنی؟ فرشته خل شدی؟
فرشته به خودش اومد.
-چیزی نیست. اشکم از شدت سرما در اومد. خنده هم باید کرد به این جماعت. مگه نمی بینیشون؟ پریسا شما ها برید من از تشنگی دیگه واقعا نمی تونم راه بیام.
-بی معرفت نشو دیگه. بیا. تو که رفیق نیمه راه نبودی…
لحظه ها و ساعت ها می گذشتن و فرشته همچنان همراه اون2تا بود و نبود.
از اونجا که برای هر چیزی پایانی هست، این گردش عجیب هم بلاخره تموم شد. فرشته و پریسا شاهین رو تا1جایی رسوندن و رفتن به راه خودشون. شاهین به پریسا شماره تلفنش رو داد و گفت که باز هم هم رو می بینن. فرشته بلاخره تونست1جایی وسط راه آب پیدا کنه. هم برای خودش و هم برای پریسا که باز تشنهش شده بود. زمان بی صدا و نامحسوس می رفت و لحظه ها رو لگد مال می کرد بدون این که برگرده. کسی هم بهش معترض نمی شد. اصلا کسی حواسش نبود. پریسا ساکت و کم حرف شده بود. انگار در جهان دیگه ای سیر می کرد که فرشته حس می کرد می شناسدش. ولی ترجیح داد چیزی به روی پریسا نیاره. دسته کم نه تا زمانی که خودش چیزی بگه. پریسا از شاهین حرفی نمی زد ولی حرف هایی می زد که برای فرشته تازه بود. پریسا پنجره می خواست. دلش دنیایی رو می خواست که حس می کرد دیگه زمانش رسیده واردش بشه. نه فقط واسه تماشا، واسه ورود. می خواست وارد جهان دیگه ای بشه. حالا می دونست که زندگی چیز هایی فرا تر از گردش های کودکیش داره که میشه بهش رسید.
-تو رو به خدا پریسا. هنوز زوده. تجربه لازم داری. اینهمه عجول نباش.
-خوب، دیگه بگو، وقتی به فرموده خودت اون شب4شنبه سوری واسه عشق و حالش خودت رو انداختی توی آتیش و از سر تا پا برشته شدی هم این ها رو بلد بودی یا زمان تو تجربه لازم نبود؟
-زمان من هم تجربه لازم بود. من نداشتم. من اشتباه کردم پریسا. تو نکن. دقیقا واسه همین بهت میگم صبر کن. من نمی خوام تو هم خدای نکرده بشی مثل من. نمی تونم تحمل کنم حتی این فکر رو که تو هم مثل من به قول خودت برشته بشی. این رو بفهم.
-تو اون زمان فهمیدی؟ اصلا شاید من نخوام بفهمم. شاید ترجیح بدم خودم امتحانش کنم. اصلا از کجا معلوم همه مثل تو بشن؟ من دیگه بچه نیستم. عقلم می رسه. تا کی از ترس خطری که اصلا معلوم نیست هست یا نیست مثل عروسک های پشت ویترین بشینم بغل دست تو؟
-پریسا من نگرانتم.
-نگران من نباش. اعصابم رو خورد می کنی.
-معذرت می خوام ولی…
-اه بسه دیگه.
فرشته با خودش فکر کرد:
-اگر اشتباه کنه چی؟
پریسا با خودش فکر کرد:
-مسخره خیال کرده تا ابد میشینم کنار دستش و واسهش آتیش آتیش می کنم تا لولوی تاریکی نخوردش. من نگرانتم. آره جان آتیش جانت. تو نگران من نیستی. نگران خودتی. تو… اون دیگه چیه؟
پریسا جمله آخری رو بلند گفت و هم زمان به مقابل اشاره کرد. فرشته به دور دست جایی که پریسا نشون داده بود خیره شد. نور هایی عجیب شبیه آتیش بازی ولی از بالا به پایین و فقط در1نقطه خاص. فرشته گاز داد و جلو تر رفتن. جمعیتی که با وحشت فرار می کردن. بعضی ها دور تر در منطقه بی خطر ایستاده بودن و تماشا می کردن. با ماشین نمی شد جلو تر رفت. فرشته و پریسا به اصرار پریسا پیاده شدن. حالا که تقریبا به معرکه رسیده بودن خیلی بهتر می شد دید. فرشته با وحشت تماشا می کرد. داربستی که درست بالای1تیر برق زده شده بود، تیر برق زیر داربست بر اثر معلوم نبود چه حادثه ای مشکل پیدا کرده و به خاطر اتصالی برق آتیش گرفته بود، داربست آهنی در نتیجه کج شدن تیر برق همراه سیم های لخت مشتعل روی میله های پایینیش مستقیم به برق متصل شده و در آتیشسوزی شرکت مستقیم پیدا کرده بود، تیر برقی که هنوز برقش در جریان و مشتعل بود، شعله می کشید و به شدت جرقه های پر سر و صدا می پروند، جهنمی از آتیش برق و جرقه ها و صدا های انفجار کوچیک و بزرگ.
فرشته با چشم هایی که از شدت ترس و تعجب داشت از حدقه می زد بیرون می دید که بعضی از مردم که اکثرا جوون بودن از جمعیت جدا می شدن، چند قدم عقب و جلو می رفتن، خیز بر می داشتن، می دویدن و از زیر داربست و از وسط جرقه ها رد می شدن و بقیه براشون کف می زدن و جیغ و هورا می کشیدن و بعضی هاشون هم سر بعضی های دیگه که می خواستن رد بشن شرط می بستن.
-عجب دیوانه هایی هستن! این ها از مرز جنون هم گذشتن. واقعا که شور جنون رو هم در آوردن. این واقعا…پریسا! چی شده؟
فرشته دید که پریسا محو تماشای لباس های سفیدی شد که گذرنده های دیوونه قبل از رفتن طرف داربست می پوشیدن تا موقع رد شدن از زیر آتیش بارون بهتر و قشنگ تر و بیشتر به چشم بیان تا برای اطمینان از نتیجه عملشون و اثبات نتیجه های شرطبندی ها نکته مبهمی باقی نمونه.
-چقدر قشنگه! فرشته ببین! تا حالا چیز به این قشنگی ندیدم.
فرشته در حالی که با سرگیجهش می جنگید دست پریسا رو کشید و گفت:
-اینجا زیادی برای موندن خطرناکه. هر لحظه امکان انفجار هست. بیا از اینجا بریم. پریسا!حواست کجاست؟
پریسا انگار صحر شده بود. بی توجه به ترس فرشته برگشت و با حالتی رویایی گفت:
-ببین چه قشنگه؟ انگار گل های ستاره ای می ریزه روی سر عروس. من از اون ستاره ها می خوام.
پریسا این ها رو گفته نگفته قدم برداشت طرف داربست.
-ستاره؟!! دیوونه شدی پریسا؟ ستاره کدوم جهنمی بود؟ این ها جرقه هستن، جرقه های برق. اون که داری اون بالا می بینی آتیشسوزیه اتصالی برقه نه ستاره. اون لعنتی که دلت رو برده فقط1داربست شعله وره و بس. اون رو نمیشه گرفتش. اگه طرفش بری، پریسا! نرو!.
فرشته دست پریسا رو گرفت و کشید. پریسا قبل از این که برگرده خشمش رو قورت داد تا توی گوش فرشته سیلی نزنه.
-چرا اینطوری می کنی؟ مثل روانی ها رفتار نکن زشته. من خودم حواسم هست. فقط می خوام نگاه کنم.
-تو رو خدا پریسا از همینجا نگاه کن. به خدا خطرناکه.
پریسا نگاه عاقل اندر صفیحش رو ریخت توی چشم های خیس فرشته و با لحن آروم گفت:
-واسه ترس از خطر که نمیشه زندگی رو طلاقش داد، میشه؟
فرشته با التماس نگاهش کرد.
-پریسا هر چیزی ارزش ریسک نداره.
-من دیگه بچه نیستم. راستش خیلی ها که دلشون می خواست مثل خودشون وسط تاریکی بمونم بهم گفتن هر ریسکی رو نکنم. البته من مطمئنم نیت تو با حرف دل اون ها فرق داره. تو واقعا خیرخواهم هستی ولی بذار ظاهر عملت هم با اون ها متفاوت باشه.
فرشته کنایه نه چندان پوشیده کلام پریسا رو خورد و حرفی نزد. الان زمان اعتراض نبود. پریسا دستش رو از دست فرشته بیرون کشید و چند قدم رفت طرف داربست شعله ور.
-پریسا این کار رو نکن. خواهش می کنم این کار رو نکن.
پریسا با حوصله فرشته رو از سر راهش کنار زد و آروم خندید.
-نترس خره چیزی نیست. من مطمئنم از زیرش سالم رد میشم. ستاره هم می چینم. تو تشویقم نمی کنی؟ بیا جلو تر برام کف بزن.
فرشته وحشتزده گفت:
-نه، نه، نه، نه، نه، من نه. من نمی خوام. من نمی تونم.
-نمیایی؟ واسه تشویقم نمیایی؟ خیلی بی معرفتی فرشته. تو واقعا نمی خوایی برام هورا بکشی؟
-نه، نه، نه، من نمی تونم. تو رو خدا پریسا! این کار رو نکن پریسا! اونجا نرو. نکن پریسا!.
-باشه حالا که نمیایی برو اون هایی که الان حرفشون رو برات زدم پیدا کن و با هم مشغول باشید تا من از اون طرف این معرکه صدات کنم.
-پریسا!تو رو خدا. این کار رو نکن. تو رو خدا.
پریسا با خودش فکر کرد:
-تو باش با این نقش دلواپسیت. یکی بیچاره تر از من گیرت میاد. عجب رویی!!.
فرشته از فکر پریسا چیزی نمی دونست. اون لحظه هیچ چیز جز اطمینان به وقوع1فاجعه نمی فهمید. پریسا دستی براش تکون داد و رفت. فرشته خواست مانعش بشه ولی موفق نشد.
-تو نمی تونی کاری کنی. اون راهش رو انتخاب کرده. تو قادر به منصرف کردنش نیستی. بمون عقب و براش دعا کن. دعا کن تصوراتت اشتباه در بیاد.
فرشته برنگشت ببینه این صدا و دستی که دستش رو گرفت و عقب نگهش داشت مال کی بودن. داشت دیوونه می شد. دنیا دور سرش می چرخید. خواست جیغ بکشه و پریسا رو صدا کنه ولی صداش رو انگار پریسا با خودش برده بود. تمام جهان انگار مثل1تیکه کاغذ در اطراف فرشته ریخت به هم و توی هم مچاله شد. فرشته از پشت پرده وحشت و اشک های تبآلود به مقابل خیره شد. پریسا رو می دید با لباس سفید. از دور1عروس واقعی بود.
-پری من!آسمونی من! عزیز دلم! طوریت نشه؟
کسی نشنید. سر و صدا های کر کننده، نور هایی که بر افروخته و بلعنده از داربست می باریدن، سفیدی لباس پریسا، جیغ و هورای جمعیت دیوانه و سرمست از توحش، پریسا که رفت و رفت تا رسید، تاملی کوتاه و حرکت، درست کنار تیر برق و زیر داربست، صدای انفجاری بلند و1پارچه شدن تمام جرقه هایی که انگار منتظر همین لحظه بودن، فریاد وحشتی همگانی، انفجار بلند تر، سقوط داربست شعله ور، تاب برداشتن و افتادن تیر برق که همچنان ازش آتیش می بارید. فرشته حس می کرد جزئی از1جهنم وحشتناک شده. لحظه ای پریسا رو دید با همون لباس سفید وسط آهن و سیم های مشتعل و شعله های افسار گسیخته و دیوانه، به نظرش رسید پرستویی بال زنان درست از کنارش پر زد و رفت. پرستویی با پر های سفید و بال های کشیده.
-پریسااااااااااااااااا!!!!!!!
تمام جهان کابوس بود. کسی از درون سینه فرشته جیغ می کشید. با تمام قدرتی که فرشته در خودش سراغ نداشت اون صدای مهار ناشدنی از داخل حنجره فرشته جیغ می کشید و فرشته هیچ اختیاری بهش نداشت. گلوش داشت پاره می شد ولی فرشته نمی تونست اون جیغ که نمی فهمید از کجا میاد رو مهار کنه. جهنمی از کابوس شعله و جرقه و سیم و نور و دود. جیغ، جیغ، جیغ.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!!!!!!!!!!!!!!. خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
صدا ها طنین پیدا می کردن. بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر. قاطی هم می شدن و یکی می شدن. انعکاسشون از خودشون بلند تر ولی نامفهوم و گنگ باز و باز و باز هم منعکس می شد. نور ها، صدا ها، تمام دنیا مثل صدا ها در خودش طنین می گرفت و منعکس می شد. تصاویر و صدا ها با هم یکی شدن، سراب شدن، هیچ شدن، رفتن. سکوت، وهم، خواب.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (3)
یکی
چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 07:01
نمیدونم چی بگم. تا بقیشو نخونم چیزی نمیتونم بگم. ولی ببین من مخم داره ارور میده. میگه رسیدی بجاهای بدش. دارم صدای قژقژ اعصابتو میشنوم که از ادامش تفره میره. هی زودتر بنویسش. بنویسش و ازش رد شو تا راحت بشی. باید بنویسی. نذار تا آخر عمر این خط ناتموم بمونه رو دل و دوشت. بازم میگم. تو قشنگ مینویسی. الان حالشو نداری من اینو بگم ولی واسه داستان بعدیت فکر کن. ماجرای فرشته که تموم بشه باید پست داشته باشی دیگه. کتابو ول کن فقط بنویس. مکث نکن که بتونه اذیتت کنه. فقط بنویس. فقط بنویس. منتظر بقیشم. فعلا بای.

پاسخ:
سلام جناب یکی.
بله می فهمم. یعنی سعی می کنم که بفهمم. یکی از دوستان این رو خوند و به شدت بهم توصیه کرد اینطوری ننویسمش و عوضش کنم. کاش می شد عوضش کنم ولی نمیشه.
ممنونم جناب یکی. درست میگید باید سریع تر بنویسمش.
ممنونم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 20:58
سلام. خیلی هیجان انگیز شده داستان؛ مطمئنم که در ادامه این راه هیجانی تر هم خواهد شد؛ چه خوب که فرشته داره کمی عاقل تر میشه و دیگه خل بازی در نمیاره.
انگار حسابی با دنیای آدم ها اخت شده؛ ادامه اش رو هر چه سریع تر بذارید.
با مطلبی با نام میرزاقاسمی منتظرتون هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
به روی چشم. سعی می کنم زود تر ادامهش رو بذارم. پست شما در مورد میرزاقاسمی رو از نظری که اینجا نوشتید زود تر دیدم. آخه دیشب اومدم وب شما مهمونی و اینترنت محترم دیگه اجازه نداد وب خودم رو ببینم. موند تا امروز. ممنونم از حضور شما و ممنونم از نظر لطف شما.
ایام به کام.
sepaeta
دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 23:22
خداکنه پریساطوریش نشده باشه !!
این قضیه تشنگیه دائمی پریساوفرشته چیه؟ نکته خاصی داره ؟

پاسخ:
چیزی نیست آشنا. این ها همهش فقط1داستانه. طوری نیست آشنا. این ها قصه هست. این ها چیزی نیست.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *