ماجرای فرشته بخش6

سلام به همگی.
تاریخ آخرین آپ اینجا یادم نیست. کاش خیلی دیر نکرده باشم. بذار زیاد تر از این حرف نزنم. موافقید؟
بعله.
پس بریم ببینیم به کجا می رسیم.
***
حرکت زمان. آرام و بدون توقف. نه کند و نه تند. با سرعتی کاملا ثابت. روز ها، ماه ها، سال ها. جاده های پیچ در پیچ. فرعی در فرعی. منظره های مختلف. تاریک و روشن. سیاه و سفید. جاذبه های رنگ به رنگ. موانع جور وا جور. فرعی های متفاوت. سر بالا ها و سر پایین های مدل به مدل.
زندگی.
فرشته و پریسا پیش می رفتن. گاهی پیاده و گاهی سواره از وسط سیل آدم و ماشین و همه چیز رد می شدن و پیش می رفتن.
-من دیگه واقعا خسته شدم فرشته. دیگه نمی تونم1قدم هم بیام.
-من هم خسته شدم ولی آخه وسط خیابون به این شلوغی که نمیشه بشینیم. پاشو بریم.
-من نمی تونم فرشته واقعا نمی تونم.
فرشته خودش هم خیلی خسته شده بود. فریب گفت:
-خنگ بازی در نیار. زود1کلکی سوار کن آویزون یکی از این ماشین ها شو کار تمومه دیگه.
فرشته به پریسا و به ماشین هایی که با سر و صدا رد می شدن نگاه کرد و1لحظه به فکر فرو رفت و بعد:
-صبر کن.
فرشته جلو تر رفت. دستش رو واسه یکی از ماشین هایی که بوق کشدار می زد و موزیک تندش نمی ذاشت راننده صدا های بیرون رو بشنوه بلند کرد:
-آهای جناب! ما2تا رو تا1جایی می بری؟
ترمز ماشین جیغ کشداری کشید و ماشین ایستاد. شیشه اومد پایین.
-دهه اینجا رو!!! هی خانم کجا میری؟
فریب اختیار امور رو گرفت دستش و با چشم های خمار و صدای کشدار عجیبی که فرشته چندان نمی شناخت از حنجره فرشته گفت:
آآآخخخ!!!خدا رسوندت به خدااا. داشتم می مردم از خستگیییی.
-ای وااای خدا نکنه، بگو کجا میری خودم3سوت می برمت.
-ترجیحا مستقیم. تا هر جا مسیرت خورد ببر. می بری؟
جوونک با اشاره به پریسا پرسید:
-اون کیه؟ اون هم میاد؟
فریب با همون حال و هوا و صدای ناشناس جواب داد:
-ایییین خواااهرمه. بعله که میاد. مشکلی هست؟
-نه بابا چه مشکلی! قدم جفتتون روی داشبورد ماشینم.
-داشبورد ماشینت رو مایه نذار خط می افته. بگو می بری یا نه؟
جوونک راننده به اون2تا مسافر نگاه کرد و گفت:
-آره می برم ولی2تا مشکل داریم. اولا من مستقیم نمیرم. دوما مسیرم این طرفی نیست.
بعد در حالی که با دست به1فرعی تنگ اشاره می کرد گفت:
-من میرم اینجا. هستید؟
هوس بی تردید گفت:
-چه ورودی قشنگی! توش معلوم نیست ولی شرط می بندم خیلی جالبه. تا حالا اینجا نرفتی.
عقل گفت:
-راه نرفته رو همین طور بی گدار نباید رفت. نرو.
توجیه گفت:
-تا تجربه نکنی که نمی فهمی.
عقل گفت:
-هر چیزی رو نمیشه تجربه کرد. گاهی تجربه ها خیلی گرون قیمت هستن. از خیرش بگذر و پیاده برید.
توجیه گفت:
-زندگی ریسکه. بعضی فرصت ها فقط1بار توی تمام عمر پیش میاد. شاید دیگه نشه این فرعی رو ببینی. فقط1نگاه میندازی چیزی نمیشه.
عقل گفت:
-از تاریکی اولش معلومه توش خبر های خوشی نیست. نرو.
هوس گفت:
-اتفاقا ظاهرش به نظر جذاب میاد. ببین کی ها میرن داخل؟ همهشون هایکلاسن. بچه بازی در نیار. اینطوری خیلی مضحک میشی. بعدا هم توی دلت می مونه. بگو هستی و بپر برو.
عقل پوزخند زد:
-هایکلاس دیگه چه کوفتیه؟ اونجا به رفتنش نمی ارزه. بیخیالش شو. همینجا استراحت کنید و خستگیتون که در رفت مستقیم برید یا صبر کن تا یکی بیاد که مستقیم بره.
فرشته به ماشین هایی که رد می شدن نگاه کرد. خیلی کم بودن افرادی که سواره یا پیاده مستقیم برن. اکثریت قریب به اتفاق می پیچیدن داخل یکی از فرعی ها.
توجیه بی حوصله گفت:
-اینطوری تا خود شب هم نتیجه نمی گیری. ول کن فایده نداره.
وجدان داد کشید:
-نکن لعنتی! پریسا هنوز آگاه نیست. واسه فرعی های نیمه تاریک هنوز زیادی جوونه. این دختر چیزی از این مدل فرعی ها نمی دونه. اونجا تاریکه نمی بینه گرفتار چه دردسر هایی میشه. نکن لعنتی! این دختر رو نبر اونجا.
توجیه گفت:
-مگه میشه تا آخر عمرش بی اطلاع بمونه؟ آخرش چی؟ طوریش نمیشه. تو هستی مواظبشی. معطلش نکن.
وجدان داد زد:
-نه.
توجیه نعره زد:
-خفه شو!.
صدای جوون راننده که ظاهرا خیال خسته شدن نداشت ولی برای سوار کردن اون2نفر به طرز عجیبی منتظر بود.
-چی شد پس؟ ترافیک کردم بگو دیگه. هستی؟
هوس بلند گفت:
-آره.
-پس بپر بالا پرواز کنیم.
-پرواز!
-آره بابا. سوار شو تا بهت بگم.
دیگه جای هیچ حرفی باقی نموند. کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا داخل ماشینی با بوق کشدار و صدای موزیک خیلی بلند نشسته بودن و با چنان سرعتی همراه چندتا ماشین دیگه وارد فرعی تنگ و نیمه تاریک شدن که انگار واقعا می خواستن از زمین بلند شن و پرواز کنن.
از ورودی فرعی که با رقص نور قشنگ و کم نوری تزیین شده بود مثل باد زمستون رد شدن. فرشته کنار پنجره نشسته بود. فضای اون طرف پنجره چنان شلوغ و کم نور بود که پریسا چیزی نمی دید. اطراف رو چیزی شبیه مه گرفته بود. و اشباح سیاهی که انگار از دود درست شده بودن و در اطراف ماشین می چرخیدن و می رقصیدن و رد می شدن. فرشته به اشباح دودی اشاره کرد و بلند تر از صدای موزیک پرسید:
-این ها چی هستن؟ دودن؟
جوونک نگاه هیزی به جفتشون انداخت و بعد در حالی که اشاره به پریسا می کرد با لحنی متفاوت جواب داد:
-نه بابا دود کدومه؟ اینطوری نگو خواهرت می ترسه گناه داره. این ها ابر هستن. مگه قرار نبود پرواز کنیم؟ خوب الان توی آسمونیم دیگه. این ها هم ابرن و دارن دورمون می گردن و قربون صدقهمون میرن تا بهمون خوش بگذره.
فرشته با خودش گفت:
-بهت1آسمونی نشون بدم که تا زنده ای یادت بمونه. بعد بلند گفت:
-شما نگران خواهر من نباش. ببینم انتهای این فرعی کجاست؟
جوون خنده زشتی کرد و گفت:
-مگه میشه نگرانش نباشم؟ این خانم کوچولو دلش قد1گنجشکه. تو هم که خیالت نیست. خوب گناه داره طفلی. دلت میاد ضربانش رو ببری بالا؟
فرشته از زیر اخم هاش نگاه زشتی به راننده انداخت و گفت:
-ضربان این به شما ربطی نداره. ازت چیز پرسیدم. بلدی جواب بدی یا نه؟
جوونک زیر نگاه فرشته که روش سنگینی می کرد چشم از پریسا برداشت و فرشته نگاه سنگینش رو بر نداشت تا زمانی که راننده کاملا از نگاه کردن به پریسا منصرف شد. بعد کمتر از1دقیقه جوونک مثل این که هیچ اتفاقی نی افتاده بود گفت:
-آهان انتهای این فرعی. نمی دونم کجاست. هیچ کسی نمی دونه. ندیدم کسی برگرده تا ازش بپرسم. ولی ببین اینجا1عالمه فرعی هست. با حاله نه؟
هوس از دریچه چشم های فرشته نگاه خریداری به اطراف کرد و گفت:
-آره خیلی رویاییه. خیلی هم قشنگه.
جوون از شنیدن این حرف باد کرد و با افتخار خندید و گفت:
-کجاش رو دیدی؟ من اینجا خیلی گشتم. اینقدر سوراخ سمبه اینجا بلدم که نگو. حالا صبر کن ببین چی ها که نمی بینی. از همینجا مستقیم میری بهشت.
فرشته با خودش گفت:
-چه بهشت نامشخص و عجیبی! شاید هم درست بگه.
صدای پریسا که از فکر بیرونش آورد.
-من هیچ چی نمی بینم. برام بگو اون طرف پنجره چه خبره؟
فرشته مکث کرد. تردید. آیا واقعا توضیح چیز هایی که خودش می دید برای پریسا کار درستی بود؟
-بگو دیگه بگو. زود باش بگو. من می خوام بدونم بگو. بهم بگو چی می بینی؟ زود باش دیگه بگو. بگو بگو بگو بگو بگووووو…
و فرشته هر چیزی که می دید برای پریسا می گفت. پریسا بلد نبود و فرشته تصور و تجسم رو یادش می داد. و پریسا یاد می گرفت. فرشته یادش می داد بی اون که بفهمه، و پریسا یاد می گرفت در حالی که می فهمید. فرشته حتی1بار هم دقیق به پریسا نگاه نکرد وگرنه می دید که پریسا چقدر دلش می خواد که خودش هم1پنجره داشته باشه واسه دیدن. فرشته نفهمید. دست های عقل برای تکون دادن فرشته و هشدار بهش بالا اومد ولی توجیه و فریب و هوس با قدرتی که انگار توی این فرعی1000برابر شده بود عقب نگهش داشتن. هیچ مانعی نبود. وجدان آرام در آغوش غفلت و گوش به لالایی جادویی غفلت به خوابی عمیق رفته بود و عقل گرفتار و خاموش تماشا می کرد. هرچند صدای عقل و ندای وجدان اگر هم می بود اینجا اصلا به گوش فرشته هم نمی رسید. پریسا گوش می داد و گوش می داد و به خاطر می سپرد. و ماشینی که سوارش بودن همچنان مثل باد می رفت و می رفت. به فرعی های مختلف می پیچید و می رفت و فقط می رفت بدون توقف. دیگه جاده اصلی پیدا نبود. نه در نگاه و نه در ذهن فرشته. در راهی که به هیچ عنوان مستقیم نمی رفت و تمامش سراسر پیچ و خم های وحشتناک بود سوار اون ماشین با راننده خوش ظاهرش با سرعتی سرسام آور پیش می رفت و پریسا هم در کنارش بود.
***
شب ها و روز ها سپری می شدن بدون این که به چشم فرشته بیان.
-فرشته به نظرت ما توی سر پایینی نی افتادیم؟ داریم میریم پایین. حس می کنی؟
-نمی دونم. مثل این که. به نظرم روی1سراشیبی هستیم که میره پایین. خوب بذار بره.
پریسا متفکر سکوت کرد و لبخند زد. فرشته با خودش فکر کرد:
-چه فرقی می کنه آخرش چی باشه؟ آخرش به جهنم. الان رو عشقه.
-فرشته دیوونه ای؟ واسه چی با خودت می خندی؟
فرشته دست پریسا رو آروم فشار داد و خندهش وسیع تر شد.
-فقط همین یکی رو عشقه!!.
-ای بابا فرشته چته؟ دستم درد گرفت معلومه چیکار می کنی؟
-معذرت می خوام عزیز من. یادم نبود چقدر شکننده ای آسمونی.
-چی میگی؟ توی این سر و صدا نمی شنوم. بلند تر بگو
-هیچ چی، هیچ چی نمیگم. گفتم معذرت می خوام دستت رو فشار دادم.
-جدی تو عقل نداری.
-نه. مطمئن باش که ندارم.
ماشین با سرعتی سرسام آور می رفت. پریسا همچنان به توضیحات فرشته گوش می داد و با خودش فکر می کرد:
-واقعا این هر چی در جواب من میگه رو اون بیرون می بینه؟ زیاد مطمئن نیستم. ولی این با مزه ترین روانیه که من تمام عمرم دیدم و از این به بعد هم خواهم دید. شبیهش رو دیگه تا آخر دنیا نمی بینم. خیلی جالبه. خوب بذار باشه. این همه روانی توی این دنیا هست این هم یکیش. بذار به هوای خودش باشه.
-بیداری پریسا؟ با خودت چی میگی؟
-چیزی نمیگم. داشتم فکر می کردم تو چه قشنگ توضیح میدی. انگار خودم اون طرف جای تو نشستم و دارم می بینم. باز هم بگو. می خوام بشنوم.
-پریسا تو خسته نشدی؟
-نه نشدم. گفتم که تو قشنگ توضیح میدی. زود باش بگو، باز بگو.
فرشته فکر کرد:
-نباید هیچ چی رو جا بذارم. کار درستی نیست. اون به نگاه من اعتماد کرده.
پریسا فکر کرد.
-این جدی روانش پاکه. یا عقل نداره یا خیلی زرنگه. خوب این هم بذار باشه. اینطوری بهتره. اتفاقا بذار همینطوری بمونه.
ازدحام.
جمعیتی که راه ماشین رو بسته بودن. نمی شد جلو تر رفت.
توقف.
فرشته پرسید:
-آخر خطه؟
راننده خندید و گفت:
-نه ولی نمیشه رفت. بد هم نیست وایسیم. اون وسط خوش می گذره.
فرشته موافق بود. پیاده شدن. فرشته به اطراف نگاه کرد. شلوغی. صدا. نور. اشباح دودی شکل و دودی رنگ که مثل برق رد می شدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و با اشباح دیگه قاطی می شدن و جدا می شدن و می چرخیدن و می رقصیدن و… قیامتی جهنمی که فرشته درست در وسطش بود.
فرشته تقریبا داد زد:
-اینجا کجاست؟
راننده در جوابش داد زد:
-بهشت. حالش رو ببر.
ساعت ها و ساعت ها می گذشتن بدون این که کسی از گذشتنشون آگاه باشه. فرشته با ته مونده های هشیاریش به اطراف تمرکز کرد. به زور می شد چیزی ببینه. چشم هاش رو تنگ کرد و از وسط دود ها و نور ها نگاه کرد. حس می کرد کسی مواظبشه. نمی تونست بفهمه کی و برای چی. جواب خیلی زود با پای خودش اومد.
-ببین کی اینجاست! نشون دار آتیییش. چه بزرگ شدی خانم کوچولو. بدون آتیش حسابی صفا می کنی آره؟
فرشته نگاه نکرد. جرات نداشت. ولی اجازه نداد ترسش توی صداش مشخص بشه.
-آتیش؟ کدوم آتیش؟ اینهمه آتیش توی دنیا بالا پایین میرن. دنبال کدوم یکیشی سرکار؟
-بله، شما درست می فرماین، ولی فقط1آتیشه که آتیش4شنبه سوری ما بوده. یادت که نرفته. بگو ببینم باهاش چه معامله ای کردی هان؟
-معامله؟ بیا تا بهت بگم.
فرشته گفته نگفته مثل برق خودش رو انداخت وسط شلوغی و شنید که درست پشت سرش غوغای قیامت به پا شد. هوادار های آتیش4شنبه سوری دنبالش می گشتن. فرشته چرخید و اون ها رو دور زد و درست از پشت سرشون سر در آورد. پریسا رو نشون کرد و مثل مار پیچ خورد و از بین جمعیت رفت طرفش. پریسا وقتی حس کرد کسی دستش رو گرفت آروم برگشت. انگار اصلا غیبت فرشته رو حس نکرده بود.
-چی میگی فرشته؟
-هیس. بیا. زود باش.
-چته باز؟ نکنه دوباره سراب آتیش و پرواز دیدی؟
-نه بابا ندیدم فقط بیا. زود باش باید بریم.
-نکنه داریم فرار می کنیم.
-دقیقا همینطوره.
پریسا عاقل اندر صفیح نگاهش کرد و گفت:
-و حتما پیاده آره؟
فرشته در حالی که دست پریسا رو می کشید جواب داد:
-نه. اینقدر حرف نزن بیا.
پریسا کلافه گفت:
-آخه از چی در میریم؟
-از طرفدار های آتیش.
پریسا با خودش گفت:
-اه تو هم با اون آتیشت.
و بعد بلند گفت:
-من که چیزی نمی بینم. کوشن؟
فرشته گفت:
-نباید هم ببینی. آخه من جاشون گذاشتم. ولی اگر تو نجنبی هم تو اون ها رو می بینی و هم اون ها ما رو. باید از اینجا بریم.
پریسا همونطور که همراه فرشته کشیده می شد گفت:
-اینطوری امکان نداره بتونیم در بریم. باید سواره بریم.
فرشته خندید:
-می دونم. سواره میریم. اون جوونک اینجا و تا مدت ها ماشینش رو لازم نداره، ولی ما لازمش داریم.
پریسا با تعجب گفت:
-تو دیوونه ای. من رانندگی بلد نیستم.
-فکر می کنم من کمی بلد باشم. بپر سوار شو. این نکبت ما رو آورد اینجا و دادمون به چنگ آتیش خواه ها. حالا نوبت منه که حالش رو جا بیارم. بپر بالا بریم.
پریسا با خودش فکر کرد:
-من تا کی باید با نقشه های مضحک این احمق همراهی کنم؟ مسخره خودش هم انگار باورش شده. اینجا هیچ چی واسه در رفتن نیست. این دیوونه تمام عمرش رو بازیش گرفته.
مثل این که ذهنیت پریسا روی چهرهش حک شد و به شکل1لبخند کلافه و تمسخرآمیز نشست روی قیافهش. فرشته با تردید نگاهش کرد.
-پریسا به چی می خندی؟
پریسا با لبخندی که نمی تونست محوش کنه و لحنی عاقل اندر صفیح جواب داد:
-به هیچ چی. ببین اصلا لازم نیست در بریم. اگر از شلوغی خسته شدی فقط بهم بگو. گوش بده، آتیش و ماجرا هاش رو بیخیال شو. من می تونم کمکت هم کنم تا از دست این داستان خلاص بشی.
فرشته با تعجب گفت:
-خسته شدم از شلوغی!! خلاص بشم از…!! از چی بود یادم رفت؟ تو واقعا همچین تصوری داری؟ باور نمی کنی؟ اگر دلت بخواد می تونیم همینجا منتظر بشیم تا برسن و تو ببینی.
و بعد دست هاش رو گذاشت روی هم، به ماشین تکیه داد و به وسط جمعیت خیره شد. پریسا نگاهش کرد و گفت:
-خوب حالا. فعلا بیا بریم بعدا حرفش رو می زنیم.
فرشته بی جواب و بی حرکت همونجا ایستاد و وسط اشباح رو به دنبال تعقیب گر هاش با نگاه گشت. پریسا سعی کرد به حرکت تشویقش کنه ولی موفق نشد. فرشته مثل سنگ بی حرکت همونجا ایستاد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش از ترس و هیجان وحشتی که نمی تونست مهارش کنه با چهره سفید شده می دوید. پریسا به فرشته خیره شد. در نگاهش قاطعیتی دید که سایه سیاهی از اندوه روش رو پوشونده بود. پریسا فکر کرد:
-اینطوری ترکیبش هم مثل روانشه. کاش این ها رو بهش نمی گفتم!. این دیوونه باید باشه. آخه من نه رانندگی بلدم نه حال پیاده روی دارم.
فرشته اصلا به پریسا نگاه نکرد که حالت متفکرش رو ببینه. فقط نگاهش به وسط جمعیت بود و نقطه ای که داشت شلوغ تر می شد و انگار بزرگ تر می شد و سیاه تر می شد و در همون حال می اومد طرفشون. پریسا دست فرشته رو کشید و گفت:
-مسخره بازی در نیار. بیا بریم.
فرشته دستش رو کشید و بی اون که به پریسا نگاه کنه گفت:
-تا تو اون ها رو نبینی من1قدم هم نمیام. تو باید ببینی، باید ببینی.
پریسا دوباره دستش رو گرفت و گفت:
-من نمی خوام ببینمشون. اگر برسن دیگه نمی تونیم بریم.
فرشته گفت:
-بذار نتونیم. ترجیح میدم گرفتار بشم.
و با خودش فکر کرد:
-باور تو از هر آزادی برای من با ارزش تره عزیز آسمونی من.
پریسا کلافه گفت:
-بس کن بابا بذار واسه1زمان دیگه. بیا بریم.
فرشته گفت:
-نه.
پریسا آروم توی گوشش گفت:
-بیا بریم دیگه. بیا.
فرشته خودش رو عقب کشید.
-نه.
پریسا با همون لحنی که همیشه قانعش می کرد گفت:
-یعنی همراه من نمیای؟ همراه پریسا؟
فرشته گفت:
-نه.
-چرا؟ قهر کردی؟
-نه.
-پس چته؟
-بذار آتیش خواه ها برسن. وقتی تو دیدیشون اگر شد میریم و اگر نشد تو باورت رو بر می داری و میری.
-ببین، من نمی خوام کسی رو ببینم. این توی سرت میره یا نه؟
-نه.
پریسا اخم کرد و آزرده گفت:
-تو واقعا بدی. من کی گفتم باور نمی کنم؟ ببین فرشته من رفیقتم. من باورت دارم. من داشتم شوخی می کردم. تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی. لازم نیست اینجا بمونیم تا گیر بی افتیم. من نمی خوام چیزی ببینم. خودت برام گفتی دیگه دیدن نداره که. بیا مگه نگفتی باید بریم؟ بیا دیگه. بجنب الان می رسن ها.
-تو گیر نمی افتی. من می افتم.
پریسا دست فرشته رو دو دستی گرفت و آروم فشار داد.
-من نمی خوام تو هم گیر بی افتی. اگر تو اینجا گیر کنی من هم نمیرم. تو که نمی خوایی من به دردسر بی افتم، می خوایی؟
فرشته سست شد.
-نه.
پریسا دستی به مو های فرشته کشید و فرشته بلافاصله خودش رو رها کرد و از در باز ماشین روی صندلی ولو شد. پریسا در حالی که با1دستش دست فرشته رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه مو های فرشته رو نوازش می کرد گفت:
-پس بیا از اینجا بریم. من که اینجا جات نمی ذارم. اگر اون دیوونه ها برسن جفتمون گرفتار میشیم. بیا زود تر از اینجا بریم. بجنب، زود باش.
لحظه ها می گذشتن و فرشته و پریسا سوار ماشینی که باهاش توی این فرعی های پیچ در پیچ محو شده بودن به سرعت برق پیش می رفتن.
-خوب، ولش کن بابا. چاره ای نیست. اولا با مزه هست، دوما سواری رو عشقه.
این نتیجه گیری بی صدا از ذهن متمرکز پریسا گذشت بدون این که اثری در قیافهش باقی بذاره.
فرشته پشت فرمون تند و بی ترمز از روی سراشیبی به طرف پایین گاز می داد و می رفت و پریسا در کنارش اندیشمند و خاموش به مقابل خیره شده بود.
***
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (12)
حسین آگاهی
جمعه 20 دی 1392 ساعت 20:37
سلام. شاید باورتون نشه ولی فقط داشتم رد می شدم که دیدم آپ کردید این جا رو. عنوان رو خوندم و دستم اومد که ادامه ماجرای فرشته و کتاب مادام بواریه ولی چون خیلی سرم شلوغه و فردا هم امتحان سختی دارم فقط دوست داشتم من اولین نفری باشم که این جا نظر میذاره؛ می بخشید که مزاحم شدم؛ ان شا الله فردا شب میام و نظر درست و حسابی میذارم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
خوشحالم که اومدید. چرا باورم نشه؟ خود من هم روزی چندین بار از کوچه های وب ها و سایت هایی که می شناسم رد میشم. راستی این پرشین بلاگ خیلی بد جنسه. نصف نظرم رو خورد. البته من اینطور تصور می کنم. باید این دفعه کوتاه تر بنویسم تا باقیش رو قورت نده.
نگران امتحان فردا نباشید. خوب تموم میشه. احتمالا امشب نمی رسید به خوندن جواب من. فردا شب که می خونیدش دیگه امتحان فردا مال گذشته هاست و خوب هم تموم شده.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 00:26
سلام. بله؛ پرشین بلاگ جای محدودی برای نظر گذاشتن داره؛ اگه اشتباه نکنم حدود 1400 کاراکتر میشه در هر کامنت نوشت؛ اون پایین هم به محض نوشتن تعداد کاراکتر های مجاز وقتی می نویسید کمتر میشن.
در مورد امتحان هم پیشبینی شما خیلی خوب درست از آب در اومد و به بهترین شکلی که می تونستم نوشتم؛ فکر کنم نمره خیلی عالی ای بگیرم؛ جالب بود این قسمت داستان هم؛ فرشته و فرعی هایی که باید ازشون رد بشه؛ باز هم ادامه اش رو زود بنویسید و پیشاپیش میگم سعی کنید آخرش خوب تموم بشه؛ البته درسته که زندگی همیشه با ما معامله خوبی نداره ولی به هر حال این یک داستان هست که خالقش شمایید و شما می تونید هر بلایی که میخواید سر این فرشته و دوستاش بیارید؛ نه؛ از حرفم پشیمون شدم، هر طور که میلتونه بنویسید این طوری واقعی تر به نظر میاد؛ از طرفی هم هر چی عقلانی تر باشه اتفاقات که خوشبختانه خیلی از اتفاقات تا حالا واقعی بودند بهتره و قابل باور تر و محسوس تر.
فردا و پس فردا و سه شنبه و چهارشنبه هم امتحان داریم؛ انگار دانشگاه شیراز رو مجبور کردن که همه امتحانا رو در دو هفته پشت سر هم تموم کنن؛ به هر حال ما که کاری از دستمون بر نمیاد باید بشینیم بخونیم؛ اون هم درس های خشک حقوقی رو.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
پرشین بلاگ. باید یادم باشه توی بخش نظرات وبلاگ شما زیاد پر حرفی نکنم.
امتحان. نگرانش نباشید. زود تموم میشه. خیلی زود. داستان فرشته. باور کنید خودم هم نمی دونم آخرش چی میشه. کاش خوب تموم بشه. واقعا دلم می خواد اینطور باشه.
در ایام امتحانات هستید و زیاد زمان ندارید. باید کوتاه تر بنویسم که اگر وسط درس ها اینجا تشریف آوردید تمام زمان استراحت شما صرف خوندن پاسخ من نشه. پس فقط:
ایام به کام.
فرید
شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 00:33
سلام، خیلی خیلی خوشحال شدم که دیدم لینک کتاب صوتی مادام بواری رو گذاشتید، از راه اندازی دوباره وبلاگ هم بیشتر خوشحال شدم، اما متاسفانه لینک دانلود کار نمیکنه و بلاک شده، خوشحال میشم اگه رسیدگی بفرمایید
ممنون

پاسخ:
سلام.
در اولین فرصت درستش می کنم. ممنون از حضور شما.
ایام به کام.
فرید
سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 22:47
سلام، بازم منم، درستش کنید لینک دانلود رو تورو خدا [:S001:]

پاسخ:
سلام دوست عزیز.
ایراد از دراپ باکسه. ارور509اگر اشتباه نکنم. دیشب سر خودم هم همین بازی رو در آورد. سعی می کنم درستش کنم.
ایام به کام.
فرید
چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 13:27
سلام، متشکرم، فکر میکنم از یه سرور دیگه استفاده کنید مشکل حل بشه، مثلا 4shared رو پیشنهاد میکنم

پاسخ:
سلام دوست عزیز.
بله درسته. به نظرم باید به گزینه ای جز دراپ باکس فکر کنم. دیگه واقعا باید بجنبم.
به روی چشم. بیشتر سعی می کنم.
ممنونم از حضورتون.
ایام به کام.
فرید
سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 21:12
خیلی متشکرم پریسا خانم :))

پاسخ:
خواهش می کنم دوست عزیز. دارم کم کم باقی فایل هام رو هم از دراپ باکس منتقل می کنم. چه خوب شد که بلاخره این دانلود برای شما انجام شد. ببخشید به خاطر این تاخیر.
ایام به کام.
siavash
یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 01:24
سلام خانم جهانشاهی
من یک عاشق کتاب ام مثل شما ، ولی متاسفانه وقتی امشب بطور اتفاقی اومدم اینجا فهمیدم خیلی هم عاشق کتاب نیستم ، البته ترجیح میدم کتاب رو دست ام بگیرم و بخونم ولی اگر فایل صوتی اش باشه . . . خب تنبلی یه دیگه ، آخه میدونی من وقت کم دارم ساعت 5.30 صبح هر روز پا میشم و میرم سرکار اونم 140 کیلومتر اونورتر از محل زندگی ام زوده زود که میام ساعت 7 شبه وقتی هم میام . . . خب دیگه خسته ام ، ولی همیشه شبها زود میخوابم که بتونم در فاصله ی رسیدن تا محل کار ام داخل سرویس ( یک مینی بوس غرغرو و خشک ) کتاب بخونم نمیخوام بگم فکر کنی خودپسند و خود شیفته ام ولی ای ی ی یک چند ده تائی کتاب خوندم ، آخرین باری که تهران بودم ( بهمن 93 زمان جشنواره تاتر فجر ) کنار تاتر شهر کتاب دست دوم میفروختند آی جای شما خالی بود یک کتابهائی ازشون کشیدم بیرون که نگو ، مثل غریق نجات ها شیرجه زدم وسط کتابها و چندتا کتاب خوب از جمله مادام بوواری که همین ترجمه و ناشری که شما گذاشتی فایل اش رو چاپ پنجم رو از زیر خرواری خاک کشیدم بیرون ، جلد و ورق هاش نوستالژی یه چاپ 1369 . راستی نگفتم من سیاوش هستم 12 ساله حسابدار ام توی شرکتهای خصوصی ، یک راستی یه من دیگه مشهد زندگی میکنم 31 سالمه ، رفتم امام رضا دعا میکنم برات ، قول میدم بازم یک راستی یه دیگه من وقتی قول میدم سر قول ام هستم ، از دروغ هم متنفرم ام
وقتی معرفی نامه ات رو خوندم فهمیدم اینجا آدم بزرگی حرف میزنه راستی یک راستی یه دیگه متشکرم که این مادام بوواری رو گذاشتی ، یک نفر سراغ دارم حتما حتما از کتابهائی که اشتراک کنی استقبال میکنه ، البته اگر شما قابل اش بدونی اون یک نفر ، یک آدم سالم سالم اما تنبله که خود منم ، او ه ه ه میبینی چقدر پر حرف ام اگه ولم کنی همینطور میگم ، آخه میدونی دلم خیلی پره ، دوست دارم داستان ات رو از اول بخونم ، دعا کن فرصت بشه میریزم توی موبال ام توی سرویس میخونم اش ، میدونی من خیلی دوست دارم یک روز بتونم بنویسم ، خیلی ، داستان زندگی عجیب و پر از حادثه ائی داشتم الان وارد گفتن اش نمیشم چون ممکنه جواب این نظر ام با لطفا حرف نزن جواب بدی ، میدونم … میدونم خیلی حرف میزنم
میخوام یک چیزی بگم هر برداشتی داشتی رک بگو ( راستی من خیلی رک هم هستم ) میخوام ازت خواهشی بکنم ، خواهش کنم کمک ام کنی ، میخوام بنویسم ولی نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم ، چند ماه پیش شروع کردم و چند صفحه نوشتم ولی فکر میکنم اصلا خوب نیستم ، دلم نمیخواد تا تمام شدن نوشته ام کسی از نزدیکان ام بدم بخوند اش ، کمک ام میکنی ؟ خواهش میکنم …
دوباره میام الان دیگه خیلی خیلی حرف زدم
به امید سلامتی و شادی و دیدار
ایام به کام

پاسخ:
سلام دوست عزیز.
بذارید آخریش رو اول بگم. هرچی دلتون می خواد حرف بزنید. من خسته نمیشم. طول تمام نشدنی پست های خودم رو که شما دیدید. اینجا راحت باشید.
حالا بقیهش.
از نظر من شما قشنگ می نویسید. کامنتی که اینجا واسه من نوشتید رو1بار بخونید. شفاف، ساده، روون، کامل. از نظر من شما خوب می نویسید. من نمی دونم نویسنده های واقعی چجوری می نویسن و چه قواعدی دارن. بلد نیستم. من هر زمان می نویسم فقط از دل خودم پیروی می کنم و از نتیجهش هم خیلی بدم نمیاد. اگر کسی ازم بپرسه چطور بنویسه بهش میگم همین کار رو کنه. ببینه دلش اون لحظه چی می خواد بگه همون رو بنویسه. البته در اون صورت نوشته های شما شبیه مال من چپ اندر قیچی در میاد ولی من اینطورم و اینطور می نویسم. شما زیاد توجه نکنید. اگر می خواید نویسنده باشید کتاب ها و نمونه ها و راهنما ها زیاد هستن ولی من نمی خوام نویسنده باشم. من فقط می خوام بنویسم. این که چطور بنویسید بسته به اینه که چی بخواید. من می خوام بنویسم. فقط بنویسم. هرچی رو که دلم می خواد. شاید یکی بگه من دوست دارم نویسنده باشم. پس باید برای نوشتن به قواعد نوشتاری توجه کنه. آموزش ببینه، کتاب بخونه، تمرین کنه، حتی کلاس بره، و …
من که نمیرم. تحملش رو ندارم.
حساب داری، مشهد، کتاب، این ها تمامش خوب هستن.
عشق کتاب از نظر من این نیست که مثلا من شب و روز کتاب بخونم پس عاشق کتاب هستم و شما چون مثلا هر روز فقط3ساعت کتاب می خونید پس عشق کتاب من از شما بیشتره. به نظر من کسی عاشق کتابه که خوندن و درک کردن و به خاطر سپردن و عمل کردن رو بهتر بدونه. من فکر می کنم شما این شرایط رو بیشتر داشته باشید تا من.
من آدم بزرگی نیستم دوست عزیز. من فقط پریسا هستم. کسی که دلش می خواد کتاب بخونه، با کامپیوترش همه جا بره، اگر دستش رسید سفر کنه، در مورد پرواز خیال های طولانی ببافه، و آرزو های رنگی واسه خودش و واسه تمام دنیا داشته باشه و در انتظار براورده شدن این آرزو ها بمونه حتی اگر ایمان داشته باشه که هرگز براورده نمیشن.
وای که چقدر من حرف می زنم!. دست خودم نیست. مدلم اینه.
اگر خواستید و تونستید باز هم به اینجا سر بزنید. هرچی هم دلتون می خواد بگید. هرچی. بخش نظرات رو واسه همین گذاشتن.
ممنونم از حضور شما. راستی، من همیشه راستی ها رو دوست دارم. انگار همیشه منتظرم. همیشه خوشم میاد فکر کنم و امیدوار باشم یکی از این راستی ها همون خبریه که من منتظر رسیدنشم. شاید هیچ وقت نیاد ولی امید همیشه قشنگه.
و باز هم راستی، سال جدید و عید و بهار و همه چیز مبارک!.
ایام به کام.
siavash
یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 01:37
راستی خانم جهانشاهی
یادم رفت بگم من از کتابهائی که اشتراک کردی ، خانم ، سووشون ، چشمهایش ، رو خوندم از اینها از چشمهایش بیشتر از بقیه خوشم اومد ، ورونیکا رو نخوندم ولی اکثر بقیه کارهای کوئلیو رو خوندم که از زهیر و کیمیاگر و 11 دقیقه بیشتر خوشم اومد خصوصا زهیر ، زهیر داستان عشق عاشقی یه که به دنبال عشق جهان رو کنکاش میکنه که این کنکاش لایه های درونی خودش رو کشف میکنه و عشق رو ایده آل و کمیاب میبینه که باید بعد از مشقت و سختی بدست اش آورد ولی طی کردن جهان ، جهان بینی اش رو تغییر میده و عشق رو در بودن و احساس بودن کنار کسانی که دوست اش دارند پیدا میکنه

پاسخ:
چشم هایش کتاب قشنگیه. بعد از این که به آخرش رسیدم چند لحظه مات نشستم. دلم چنان گرفت که حوصله بلند شدن نداشتم.
پائولو کوییلو همیشه توی کتاب هاش درس میده و نصیحت می کنه و جالبش اینجاست که نصیحت هاش هیچ وقت شبیه نصیحت نیست و به همین خاطر من راحت می خونم و راحت تر از باقی نصیحت ها گوش بهشون میدم.
عشق. خیلی خطرناکه. دیگه تا زنده ام دلم نمی خواد این پدیده دردسر ساز و آزار دهنده رو ملاقات کنم. ولی با تمام خطراتش… عشق خیلی توضیح و توصیف داره. خیلی زیاد. خوبه بشه باهاش همراه شد. خیلی خوبه ولی نه واسه1کسی مثل من.
امیدوارم شما به همین زودی یکی از زیبا ترین چهره های عشق رو ببینید و بشناسید و همراهش بشید.
ایام به کام.
siavash
دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 11:28
سلا ا ا ا ا م م م
سلام م م م
دوباره منم ، پریسا خانم خیلی ممنون از نقطه نظر صادقانه ات ، راستش رو بخوای منم اصلا قواعد نوشتن رو بلد نیستم هرچی به مغز ام برسه تند تند مینویسم
راستی ی ی عید شما هم مبارک … دیدی اینقدر حرف زدم اون دفعه یادم رفت تبریک و اینها اا
از تواضع ات خوشم میاد ولی هرچی هم بگی من دوباره میگم اینجا آدم بزرگی حرف میزنه
اونجا که گفتم بیشتر از من عاشق کتاب میبینم شما رو به خاطر تعداد ساعتهای بیشترش نبود به خاطر ارزشی بود که برای کتاب اینجا دیدم و مطمئنم اشتباه نمیکنم
شاید یکی از دلایلی که احساس میکنم نمیتونم خوب بنویسم اینه که برام سخته برگردم چیزی که نوشتم رو بخونم ( همون کاری که شما اشاره کردید )
منم تحمل کلاس و این حرفها رو ندارم آخه مگه میشه آدم نویسندگی رو با کلاس رفتن یاد بگیره ؟؟ میشه ه ه ؟ داریم ؟؟ اصلاً نویسندگی داریم ؟؟ مردم ؟ داریم اصلاً ؟؟؟
قبل از شروع کتاب مادام بوواری کتاب خم رودخانه نوشته وی اس نایپال رو خونده بودم ، نمیدونم خوندی یا نه ولی اگر تونستی بخونش واقعا لذت بخشه ، نثر روان و ساده نویسی از دلایل موفقیت های جهانی وی اس نایپال ه ، از کارش خیلی خوشم وامد ، اولین کتابی بود ازش خوندم ولی تصمیم گرفتم در اولین فرصت شاهکار بعدی اش یعنی خانه ائی برای آقای بیسواس رو هم حتما بخونم
اصلا دنبال نوشتن جملات قصار و قلمبه سلمبه نمیگرده خیلی ساده و خودمانی انگار داره به دوستش نامه مینویسه ، خلاصه و مفید ، داستان هم که انگار خودم بود : یک آدم که توی دنیای پرهیاهو و خشن آدمها گم شده و نمیدونه خونه اش کجاست و به کجای این دنیا تعلق داره و به دنبال راه درست زندگی کردن به آفریقا میره ، زندگی سنتی و بدوی آفریقائی ها و مبارزه برای سیر شدن امروز ، به امید فردای بهتر در برهه ی تاریخی تلاقی یه فرهنگ غرب با مردم ساده زیست و ساده فکر بومی ، جنگ های خونین و قبیله ائی ، شروع متمدن شدن و . . .
برام خیلی جالب بود خوندن اش ، امیدوارم بتونی در آینده ائی نزدیک بخونی اش
درباره کوئلیو باهات موافقم توصیف ات کامل و به جا بود ، ولی علی رغم اینکه دوستش دارم دنیا رو به قشنگی و زیبائی کوئلیو نمیبینم ، رئالیست ام بیشتر تا رمانس یا کلاسیک البته با اگزیستانسیالیسم هم رابطه ام خوبه ، از کافکا و سارتر بدم نمیاد و فلوبر رو به خاطر رئالیست بودن اش انتخاب کردم تا ببینم حرف اش چیه هنوز اوایل کتاب مادام بوواری ام قضاوت نمیکنم تا پایان .
عشق :
یادآور بشم از معدود آدمهای حداقل دور و بر خودم هستم که دنبال عشق نرفتم و نمیرم
دلیل :
این کلمه که ما گاهی خیلی راحت مثل سلام و خداحافظی بکار میبریم از نظر من یک جایگاه ایده آل در مدینه ی فاضله یی که دست یافتن بهش راحت که هیچ بسیار مهنت باره داره ، شرایط میخواد ، ادم اش رو میخواد عشق احساس نیست ، حرف نیست … خلوصه ، عنصره ، چیزی که باهیچ چیز ترکیب شدنی نیست ، اگر ترکیب اش کردی عشق نیست مثل عنصری که ترکیب اش کنی آلیاژ میشه ، ناخالص .
عنصری که کمیاب نیست فقط خلوص صادقانه میخواد باید اول خودت رو بشناسی ، پیدا کنی ، کامل بشی ، بعد تازه شروع کنی دنبال اش بگردی که آیا پیدا کنی !!! یا نه !!!
من سعی کردم تا مرحله اول برسم ولی برای همیشه فراموشش کردم چون کار من نیست ، به قدری در روزمره گی و تزویر و تظاهر ، دروغ و خودخواهی و تمع غرق شدم که خالص کردن قلب من دور از تصور به نظر میرسه ، ترجیح میدم این جایگاه رو به اسم خودم آلوده نکنم و اجازه بدم کسی در اون قدم بزاره که مستحق اش باشه نه من .
البته اینم بگم که وقتی چند قدم اول راه رو رفتم دیدم چیزی که امروز بهش میگن عشق با تعریف من خیلی فاصله داره ، بهتر میشد اگر میگفتن هدف تصاحب تا عشق ، هدف تصاحب جسم ، پول ، قدرت ، زیبائی … اونوقت میشد تظاهر اش رو توجیه کرد ، صورتک خندان رو دید و نتیجه گیری کرد ! اما الان . . . نه ، بزار دور باشه ، مال بقیه ، لذت اش رو ببرند ، همین تنهائی ما را بس . . .
عشق والاتر از معیارهای زمینی ما آدمهاست ، عشق فقط در چیزی نمود پیدا میکنه که خالص باشه ، بدون حتی یک رگه ی ناخالصی ، عشق در زمان و مکان تعریف نمیشه ، عشقی که من شناختم فقط در کمال وجودی بالاتر از من و تو بودن پیدا میشه ، اصل ، منشاء ، خالق …
سر ات رو به درد آوردم ، شرمنده ، حرفهای دلم میریزن بیرون ، ناخودآگاه ، از اینکه اینجا رو پیدا کردم خوشحالم
اگر اشکالی نداره اون چند صفحه ائی که قبلا گفتم رو برات بطور خصوصی بفرستم نظر ات رو بهم بگو
گفتم اول اجازه بگیرم بعد
از آشنائی باهات خوشحالم ، احساس سبکی بهم میده نوشتن در اینجا ، اسمش رو میخوام بزارم : تراوشات خطرناک یک ذهن دیوانه
از مدل ات خوشم میاد ، مدل قشنگیه ، مثل تیپ 5 پژو 206 که خیلی دوستش دارم !!
شوخی کردم ، خواستم بخندی ، به دل نگیری
راستی ، منتظرم روزی رو که اعلام کردی اون ” راستی ” که منتظرش هستی شنیدی ببینم
ایام به کام

پاسخ:
سلام دوست عزیز.
صداقت نزدیک ترین راه برای رسیدنه. هرچی در مورد خودم گفتم عین حقیقت بود. شاید همه چیز رو نگفته باشم ولی این اندازه که گفتم راست راستش بود.
ایرادی نداره دوست عزیز. مهم تبریکه که گفتید و گفتم و گفتیم.
شما به من لطف دارید، مثل همه عزیزان اینجا. ممنونم. اگر اصرار به این که من از سر تواضع نگفتم که بزرگ نیستم و واقعا نیستم کار درستی بود حتما اصرار می کردم. ولی حالا ترجیح میدم فقط از شما ممنون باشم و دیگه شلوغ نکنم.
درسته. از نظر من برای کار هایی مثل نویسندگی و شاعری و چیز های این مدلی که دل درش دخیله کلاس راه گشا نیست. ولی خوب، همه که اینطور فکر نمی کنن. خیلی ها هستن که با من و شما متفاوتن و متفاوت می بینن. من کلاس برو نیستم که نیستم.
کتاب هایی که شما اسم بردید رو من هنوز نخوندم. همون طور که گفتم، یعنی نه ببخشید نوشتم، ما مشکل مطالعه داریم. باید صبر کنم صوتی یا تایپی این کتاب ها در بیاد تا بخونمشون. حتما میاد. منتظرشم. مثل تمام چیز هایی که منتظرشون هستم.
در این عصر سرسام خیلی از ما آدم ها توی شلوغی سیاه این جهان گم شدیم و نمی دونیم کجا هستیم و کجا باید باشیم. امیدوارم خودم و تمام گم شده ها هرچه سریع تر پیدا بشیم.
دنیا از نگاه کوییلو، بله، من هم به این قشنگی نمی بینمش. مطمئنم که خودش هم به این قشنگی نمی بیندش. چیزی که کوییلو می نویسه اون چیزی هست که به نظرش باید باشه یا امیدواره که باشه نه چیزی که واقعا هست. چکیده ای از حقیقتی که می خواد ما درک کنیم و شاید بتونیم چکیده ای از اون چکیده رو در جهان واقعی پیاده کنیم شاید اوضاع بهتر بشه.
عشق.

وای خدای من!.

من نیستم
….
باشه واسه اهلش.

سر من به این سادگی به درد نمیاد دوست عزیز. اگر گفتنی ها می خوان بیان بیرون اذیتشون نکنید بذارید بیان. احساس سبکی رو خیلی خیلی دوست دارم. امیدوارم این همیشه در شما باقی بمونه. این که اینجا بهتون در تشدید و تمدید این احساس کمک می کنه باعث میشه من کلی ذوق کنم.
هرچی دلتون می خواد بگید و هرچی دلتون می خواد برام بفرستید. تا نقطه آخرش رو می خونم. ولی با عرض معذرت فراوون، به نظر تخصصی من هیچ امیدی نداشته باشید. من واقعا چیزی بلد نیستم. فقط واسه خاطر دلم گاه گاهی1چیز هایی می نویسم.
تیپ5پژو206؟!!
حسابی خندیدم. جدی میگم. باید این دفعه این جناب پژو رو لمس کنم از سر تا دمش رو ببینم مدلش چطوریه.
انتظار. خودم هم منتظرم. مدت هاست که منتظرم. تا ابد منتظرم. حتی اگر مطمئن باشم این انتظار سر کاریه باز هم منتظرم. امید همیشه قشنگه. پس من منتظرم.
ایام به کام.
sepaeta
دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 12:42
لعنت به این فرعی های ناشناسی که فکر میکنیم میتونه یه تجربه خوب وشیرین و مفید برامون باشه و واردشون میشیم و …. بعد تبدیل به بدترین و سخت ترین تجربیات زندگیمون میشه .
یه کمی هم شوخی !! ۲۰۶خوبه ها، ولی خیلی پرخرجه، بخصوص الان :-Dمن که قدیم داشتم ، فروختم ازبس پرخرج بود . ولی ظاهرش قشنگه دیگه لعنت به این فرعی های ناشناسی که فکر میکنیم میتونه یه تجربه خوب وشیرین و مفید برامون باشه و واردشون میشیم و …. بعد تبدیل به بدترین و سخت ترین تجربیات زندگیمون میشه .
یه کمی هم شوخی !! ۲۰۶خوبه ها، ولی خیلی پرخرجه، بخصوص الان :-Dمن که قدیم داشتم ، فروختم ازبس پرخرج بود . ولی ظاهرش قشنگه دیگه

پاسخ:
206رو… همینطوری نوشتم. نمی دونم شاید چون به نظرم…
فرعی ها هم می تونن تجربه باشن اگر مواظب باشیم داخلشون گم نشیم. البته تقریبا محاله ولی امید همیشه چیز خوبیه.
sepaeta
دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 12:45
باموبایل کامنت گذاشتم، نفهمیدم چرا۲بار تکرارشد!!

پاسخ:
ایرادی نداره. شما هر چند بار که دلتون خواست تکرار کنید. به همون تعداد من می خونم. راحت باشید آشنا.
sepaeta
سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 02:35
جانم،مرسی خانوم صابخونه

پاسخ:
ممنون.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *