ماجرای فرشته بخش2

سلام به همگی.

دیر که نکردم؟ خداییش نه.

حالتون چطوره؟ من هم. مگه این جناب یکی واسه آدم حال می ذاره؟ خوب حالا بد نیستم.

راستی از بین شما کسی می دونه اینترنت چرا اینطوریه؟ انگار قسم خورده تا آخرین حد توانش اذیت کنه. بگذریم. چی میشه گفت جز بیخیال؟

تا جناب یکی نیومده دوباره شلوغ کنه بریم وسط زمین و آسمون ببینیم به کجا می رسیم. موافقید؟ چیه؟ از پر حرفی های پراکنده من که بهتره.

***

با سرعتی سرسام آور به طرف پایین. سیاهی، سرما، سکوت، ترس، وسط زمین و آسمون، سعی کرد پرواز کنه و بره بالا و برگرده. نشد. به تلخی و با وحشتی غیر قابل توصیف به یاد آورد که بال های فرشته ها از جنس همون نوری هست که پرستو های هم خونه شون ازش درست شدن. پرستو های بهشت توی این فضا دوام نمی آوردن و تموم می شدن. پس بال های فرشته کوچیک ما…

سعی کرد فقط خودش رو نگه داره تا پایین تر نره ولی هیچ فایده ای نداشت. فضا انگار با ولعی وحشتناک می کشیدش پایین. حتی نتونست داد بزنه. پایین رو نگاه کرد. از وسط سیاهی غیر قابل نفوذ1نقطه تاریک که هر لحظه نزدیک تر و بزرگتر و واضح تر می شد.

فرشته کوچیک ما دیگه نتونست تحمل کنه. در هجوم ترس و سرما و سکوتی که از شدت سنگینی به گوش هاش و به قلبش فشار می آورد زیر بار وحشت و حس ترسناک سقوطی غیر قابل مهار به طرف اون نقطه تاریک از حال رفت.

همچنان با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد اومد پایین، پایین، پایین. بدون توقف، برخورد با نقطه تاریک که دیگه نقطه نبود. حس گنگ1ضربه شدید. برخورد به زمین. پایان احساس سقوط. درد. دردی ناشناس و حیرت انگیز که در تمام وجودش پیچید و حس سنگینی ناخوشآیندی که از بس شدید بود نمی شد ندیدهش گرفت. خستگی، وحشت، سرما، درد، خواب.

نفهمید چقدر طول کشید که به خودش اومد. با صدا های کر کننده ای که اصلا شبیه صدا های آسمونی نبودن از جا پرید. درد و سنگینی و کوفتگی با قدرت به تمام جسمش رسوخ کردن. جسم؟ کدوم جسم؟ فرشته ها با جسم های مادی و درد و این حس سنگینی وحشتناک نفرت انگیز بیگانه هستن!.

-خدایا من چی به سر خودم آوردم؟-

این تنها چیزی بود که فرصت کرد از ذهنش بگذره. صدا های بلند و گوش خراش، تصویر های عجیب و ناآشنا، نور ها و رنگ هایی که اصلا شبیه دیده های خودش نبودن. فرشته کوچیک ما اون لحظه نمی دونست چی می بینه و می شنوه ولی ما می دونیم.

اینجا زمین بود!!!.

ماشین هایی که با سرعت می رفتن و می اومدن، بوق هایی که با مورد و بی مورد با طنین های مختلف و بلند و آزاردهنده کشدار و بدون توقف ادامه داشتن، داد و فریاد آدم هایی که کلافه و سر در گم دنبال سر نخ کلاف پیچیده زندگی می دویدن و به هر طرف می رفتن و به هم طعنه می زدن و با هم درگیر می شدن و از هم رد می شدن، نورها و رنگ های ماشین ها و مغازه ها که همهشون انگار مثل فریب شیطان فقط برای جذب کردن بود و هیچ حقیقتی رو نمایان نمی کرد، پلیسی که برای جریمه کردن ماشین هایی که از چراغ قرمز رد می شدن بی وقفه سوت می کشید، کامیونی که بی توجه به قانون منع عبور و مرور وارد شهر شده بود و راهبندان بدی که صدای بوق ها و فحش ها و تعداد ماشین ها و مردم رو که وسط هم می چرخیدن بیشتر و در هم تر کرد، دوچرخه سواری که از بین ماشین ها ویراژ میداد و انگار دنبال اجلش می گشت، موتور سواری که با صدای بوق وحشتناکی که روی موتورش نصب کرده بود و اگزوزی که از حال عادی خارج کرده بود تا بیشتر صدا داشته باشه مثل تیر خلاف جهت اومد و درست کنار پای فرشته متحیر و وحشتزده ما گاز داد و بوق زد و به همون سرعت رفت و صدای جیغ و داد ملت رو درآورد، دزدی که کیف1خانم رهگذر رو دزدید و فرار کرد، جیغ و فریاد امداد خواهی اون خانم که البته ثمر چندانی نداشت، بی توجهی همگانی به درد1همجنس، دزد که همچنان دوید و بین جمعیت گم شد، خانم که جیغ می کشید، پلیس که سوت می زد، خیابون که مثل جهنمی از صدا و دود و نور و رنگ های ناخوشآیند شلوغ بود، ماشینی که صدای آهنگش از دور شنیده می شد و سرعتش غیر قابل مهار بود و از لا به لای ماشین ها و آدم ها بی پروا می پیچید و تاب می خورد و ترمزش جیغ می کشید و نزدیک و نزدیک تر میشد، جیغ بلند ترمزی که قطع نشد، پیرمردی که پرت شد وسط خیابون، ماشین که بدون قطع صدای آهنگش و حتی بدون1لحظه تردید و با سرعت بیشتر از محل حادثه دور شد، پیرمرد افتاده وسط خیابون، رنگ سرخی که روی سطح نه چندان صاف رو نقاشی می کرد…

اینجا زمین بود!!!.

فرشته با تمام قدرت به طرف پیرمرد وسط خیابون دوید و جیغ کشید. سطح خیابون همچنان با رنگ سرخ نقاشی می شد. جمعیت دور پیرمرد لحظه به لحظه بیشتر می شد. هر کسی چیزی می گفت ولی کسی کاری نمی کرد. فرشته جیغ کشید:

-پس چرا کاری نمی کنید؟ یکی بیاد کمک!

یکی از اون وسط گفت:

-تو همراهشی؟

-همراه؟

-آره بابا همراه. تو باهاشی؟ فامیلته؟ باباته؟

-فامیل؟ بابا؟

-برو بابا این هم که پرته.

-من پرت شدم. ولی چیزیم نیست. واسه این1کاری کنید. تو رو خدا.

-چیکار کنیم؟ باید بره بیمارستان.

-بیمارستان؟ خوب چرا نمی بریدش؟

-دهه!میگه چرا. خوب معلومه دیگه چون دردسر داره.

-دردسر؟ دردسر چیه؟ میگم چرا نمی بریدش بیمارستان؟

-ای بابا تو مثل این که مال این دنیا نیستی. مگه مغز خر خوردیم؟ این همینطوریش داره تموم می کنه. اون عوضی که زد و در رفت. اومدیم و ما بردیمش و وسط راه طرف مرد. اون وقت چه خاکی به سرمون کنیم؟ نه باباجون. دلت خیلی سوخته خودت ببرش.

-من؟ چه جوری؟ خدایا اینجا کجاست؟ یکی کمک کنه! تو رو خدا.

صدایی شاید کمی متفاوت:

-من می برمش به شرطی که تو هم باشی و اگر طرف رفت بگی که من نزدمش. من کم بدبختی ندارم. این دوره زمونه ثواب کردن کباب شدنه. خوب چی میگی؟ هستی؟

فرشته نگاهش کرد. مردی جوون با قد متوسط و قیافه معمولی.

-من میام. بریم. فقط بریم.

چند نفر که اینطور دیدن با تردید جلو اومدن و حاضر شدن تا کمک کنن و پیرمرد زخمی رو بذارن توی ماشین رنگ و رو رفته مرد ناشناس.

فرشته رفت و عقب ماشین نشست. ماشین از جا کنده شد و وسط اون جهنم بی در و پیکر راه افتاد.

-چرا اینقدر یواش؟ تند تر، تو رو به خدا تند تر.

جوابی با لحنی تقریبا بی تفاوت.

-چشم که داری. ترافیک رو مگه نمی بینی؟ بال که ندارم از بین اینهمه ماشین و آدم پرواز کنم.

فرشته یاد بال های خودش افتاد. همچنین یاد درد های خودش و اتفاقی که براش افتاده بود. ولی خیلی زود همه این ها رو یادش رفت چون پیرمرد آروم داشت چیزی می گفت. فرشته ما گوشش رو برد نزدیک لب های پیرمرد. داشت دعا می خوند. فرشته سر پیرمرد رو گذاشت روی زانوی خودش و خیلی آروم تقریبا توی دلش بهش گفت:

-صبر کن. داریم میریم بیمارستان. الان می رسیم.

و زمانی که دید چشم های پیرمرد آروم باز شد و لبخند زد حسابی تعجب کرد.

-من خیلی یواش گفتم! تو چطور شنیدی؟

پیرمرد آروم و با صدای مهربون ولی خستهش گفت:

-از این یواش تر هم اگر می گفتی من می شنیدم. آخه می دونی؟ من دیگه زمانم تموم شده. از این دردسر ها دیگه زیاد ندارم. دارم بر می گردم.

فرشته به چهره خونی پیرمرد نگاه کرد. چه نورانی بود و چه مهربون و چقدر خسته.

-بر می گردی؟ کجا؟

پیرمرد باز هم لبخند زد و گفت:

-به همون جایی که تو تازه ازش اومدی. می دونی؟ من هم زمانی مثل تو بودم. اتفاقی راهم به اینجا افتاد. خیلی وقته که اینجا گیر کردم. مونده بودم چیکار کنم. تا بلاخره یکی مثل خودم راهش رو بهم گفت. توی این مدت بهش عمل کردم هرچند گاهی واقعا سخت بود. ولی حالا خوشحالم که انجامش دادم. الان دیگه سبک و راحت می تونم برگردم. نمی دونی چقدر خوشحالم.

پیرمرد به زور حرف می زد و بریده نفس می کشید. چشم های روشنش داشت رنگ مرگ می گرفت. فرشته زیاد چیزی نمی فهمید ولی می دونست پیرمرد داره تموم میشه. فرشته تموم شدن رو دوست نداشت. با گریه گفت:

-نه. تو رو خدا. نباید تموم بشی. تحمل کن. الان می رسیم. تو باید بمونی. من خیلی می ترسم. اینجا وحشتناکه. تنهام نذار. تموم نشو. تو رو خدا.

پیرمرد با دست های ناتوانی که می لرزیدن دست های فرشته رو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت:

-گریه نکن فرشته کوچولو. همه چیز درست میشه. فقط باید بدونی چطور درستش کنی. این راه سخته ولی رفتنش محال نیست. باید جاده اصلی رو بگیری و بری. سوار زمان، مواظب باش ازش جا نمونی. مواظب موانع سر راه باش. از پرتگاه ها نترس ولی مواظبشون باش. جاذبه های اینجا واقعی نیستن. جذبشون نشو. خیلی هاشون سرابن. بعضی هاشون هم اصلا جاذبه نیستن، دامن. از سیاهی ها هم نترس. اون ها همیشه بیشتر از اونی نشون میدن که هستن. بیشتر سیاهیشون دوده. فقط واسه این که تو بترسی. اگر درست نگاه کنی می بینی اونقدر که نشون میدن سیاه و ترسناک نیستن. اون ها فقط کابوس هستن برای ترسوندن تو. ازشون رد شو و ببین چه راحته. بستگیت رو با آسمون قطع نکن. اینجا زمینه. مواظب باش بسته زمین نشی. آسمونی اگر بسته زمین بشه دیگه آسمونی نیست. یادت نره کی بودی و از کجا اومدی. اگر یادت بره دیگه نمی تونی برگردی. سعی کن همیشه آماده پریدن باشی. خودت رو سبک و آماده نگه دار. معلوم نیست کی وقتش می رسه. این رو جز خدا کسی نمی دونه. تو باید هر لحظه آماده باشی تا زمانش که رسید همون چیزی باشی که اون بالا بودی. خیلی مواظب باش. اگر جز این باشه برای همیشه گرفتار می مونی. اینجا همه چیز دست خودته. این که چی باشی با خودته. خودت رو فراموش نکن. جاده رو گم نکن. از جاده اصلی منحرف نشو. پرواز رو یادت نره. خودت رو فراموش نکن. خودت رو فراموش نکن.

فرشته مات و مبهوت گوش می داد. می شنید ولی چیزی نمی فهمید. پیرمرد لبخند قشنگی زد و چشم هاش رو بست و ساکت شد. فرشته با بغضی به سنگینی کوه که نمی ذاشت درست نفس بکشه گفت:

-بیدار شو. من نمی فهمم. کدوم جاده؟ زمان کیه؟ من که پر ندارم با چی باید پرواز کنم؟ یکی مثل خودم رو از کجا باید پیدا کنم تا بهم بگه؟ آماده چی باشم؟ مواظب چی باید باشم؟ یعنی چی که همه چیز دست خودمه؟ مگه من جز این که هستم چی می تونم باشم؟ اصلا چی باید نباشم؟ اینجا جای وحشتناکیه. تو رو خدا. من نمی خوام اینجا تنها بمونم. تو رو خدا حرف بزن.

ولی پیرمرد دیگه چشم هاش رو باز نکرد. دست ناتوان و لاغرش آروم دست سرد فرشته رو رها کرد و بی حس افتاد کنارش. فرشته پیشونی خونی پیرمرد رو لمس کرد، آروم تکونش داد، صداش کرد، خواهش کرد، ولی پیرمرد دیگه جواب نداد. فرشته اصلا نفهمید که ماشین ایستاده و راننده اومده در رو باز کرده و خم شده و داره تماشا می کنه. فقط وقتی به خودش اومد که راننده با صدای دیگه نه چندان بی تفاوت گفت:

-دیگه فایده نداره. تموم کرد. خدا بیامرزدش.

فرشته1نگاه به راننده کرد و1نگاه به چهره پیرمرد که هنوز نورانی و پر از همون لبخند آروم و مهربون ولی دیگه سرد بود. بغض سنگینش دیگه از حد تحملش سنگین تر شده بود. پیرمرد تموم شده بود. فرشته تنها بود. اون چهره نورانی، اون دست های لاغر ولی آرامش بخش، اون صدای خسته ولی مهربون، دیگه نبودن. فرشته تنها بود. بغضش شکست. گریه امانش رو برید و برای اولین بار در تمام عمرش با شدت تمام شروع کرد به باریدن.

***

بیمارستان.

راننده با شهادت فرشته مبنی بر این که خودش ضارب پیرمرد نبوده از دردسر خلاص شد.

پیرمرد پوشیده در پارچه سفید به خاک رفت.

قبرستون ساکت بود. جز فرشته همه رفته بودن. بارون آروم و نم نم می بارید. داشت غروب می شد. چه غروب غم انگیزی!. سرد بود و ساکت. فرشته هم دلتنگ بود و هم نگران و بیشتر از همه متحیر.

توی مراسم خاک سپاری چیز های عجیب زیاد دیده بود. مجلس گردان های گریانی که همه می گفتن بچه های اون مرحوم نبودن. مرد هایی که با هیبت های مردونه در لباس سیاه می اومدن و خودشون رو پرت می کردن روی خاک و مثل بچه های کوچیک زار می زدن و معلوم بود که از ته ته دلشون دارن ضجه می زنن. 1دسته بچه های کوچولو و پارهپوش که دسته های کوچیک گل داشتن و با گریه هایی از سر دردی حقیقی می اومدن و گل های نیم پژمردهشون رو که قشنگ معلوم بود از جایی نخریدن و با دست های سرمازده از اینجا و اونجا شاخه هاش رو جمع کردن و دسته گل ساختن می ذاشتن روی قبری که تازه اون جسم نحیف رو گرفته بود توی خودش.

گریه هایی که فرشته دیده بود اونقدر دردناک بودن که فرشته دیگه برای رفتن پیرمرد گریه نمی کرد. پیرمردی که با لبخند رفته بود. چرا باید براش گریه می کرد!؟ ولی اون ها که موندن، درد این بازمونده ها داشت دلش رو می ترکوند.

بارون داشت تند تر می شد. فرشته هم داشت می بارید. شب داشت می رسید. روی خاک، زیر بارون، این شب سرد، دور از آسمون، دور از ستاره ها و فرشته ها، دور از جوجه پرستوی عزیزش و دور از خونه. بدون همراه، بدون پیرمرد، فرشته تنها بود. یادش اومد که امروز جمعه بود.

-امشب اون قاصدک سفید که هر جمعه شب به مهمونی فرشته ها میاد حتما پرستوی من رو هم مثل باقی پرستو ها نوازش می کنه.

چقدر دلش گرفته بود.

گریه دوباره اومد.

فرشته دستش رو گذاشت روی قبر پیرمرد و گفت:

-حالا من چیکار کنم؟

پیرمرد نبود که جواب بده. فرشته یاد حرف های پیرمرد افتاد. جاده، باید جاده اصلی رو پیدا می کرد و می رفت. باید یکی مثل خودش رو پیدا می کرد تا راهنماییش کنه. دیگه چی ها گفته بود؟ فرشته سعی کرد به یاد بیاره. ولی یا به خاطرش نمی رسید یا اگر هم می رسید چیزی از اون چه به یاد می آورد نمی فهمید. فقط می دونست که باید بره. توقف جایز نبود. فرشته نمی دونست کجا و برای چی باید بره فقط می دونست که باید بره. از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند. با پیرمرد خداحافظی کرد و با دلی تنگ راه بیرون گورستان رو در پیش گرفت. گل های روی قبر پیرمرد خاک گور رو پوشونده بودن و بارون بین برگ هاشون مثل طلا می درخشید.

فرشته از گورستان اومد بیرون و جاده رو به رو رو در پیش گرفت. افرادی رو می دید که می اومدن و می رفتن. هر کسی در حال و هوایی بود. مثل خودش. بعضی ها با هم می رفتن، بعضی ها تنها بودن، بعضی ها تو هم و گرفته بودن و انگار وسط کابوس راه می رفتن و بعضی ها سرخوش واسه خودشون می رفتن. بعضی آروم و راحت راه می رفتن و بعضی ها می دویدن و می خواستن سریع تر و سریع تر باشن ولی نمی شد. خیلی هاشون می خوردن زمین و بعضی هاشون هم از بس عجله داشتن هرچی داشتن رو جا می ذاشتن و اینقدر درگیر رفتن بودن که اصلا نمی فهمیدن چه چیز های با ارزشی رو انداختن و حتی بر نمی گشتن تا ببینن میشه صبر کرد و خم شد و برشون داشت یا نه. فرشته می دید که بعضی از زمین خورده ها پا می شدن و دوباره راه می افتادن ولی بعضی ها بلند شدن واسهشون سخت بود. گاهی موفق نمی شدن و همونجا جا می موندن. فرشته با خودش گفت:

-اینجا چه جای عجیب و ترسناکیه!. این ها هستن مخلوقات روی زمین؟!

دیگه حسابی خسته شده بود. دیر وقت بود و بارون و سرما بیداد می کرد. می شنید که بعضی ها از سرما شکایت می کردن، از خستگی راه و تاریکی شکایت می کردن، از همه چیز شکایت می کردن. کسی آروم گفت:

-ای کاش نیروشون رو با شکایت تلف نمی کردن. اینطوری فقط خسته تر میشن.

سرپناه.

برج بلندی که انگار طبقه هاش تا آسمون می رسید. همه از بارون پناه گرفتن. بعضی ها به طبقه های بالاتر می رفتن و خیلی ها هم پایین تر می موندن. وسط پایینی ها خیلی زیاد بودن افرادی که با حسرت به طبقه های بالاتر نگاه می کردن. فرشته به آسمون نگاه کرد. تاریک بود و حتی1ستاره نداشت. داشت از سرما منجمد می شد.

نور. چی می تونه باشه؟ فرشته نزدیک رفت. آتیش. افرادی که دور آتیش جمع شده بودن و هلهله می کردن. فرشته مات و بلند بدون این که مخاطب خاصی داشته باشه پرسید:

-این چیه؟ ستاره ای که از آسمون افتاده؟

یکی با خنده جوابش رو داد:

-دیوونه. مگه از کجا اومدی؟ شاعری؟ جناب رمانتیک محض اطلاع. این آتیشه. ما4شنبه سوری رو جمعه گرفتیم. تو هم جای شعر گفتن بیا حالش رو ببر.

همه زدن زیر خنده. فرشته تعجب کرد. باد آتیش رو می رقصوند. فرشته محو آتیش شده بود. رفت کمی نزدیک تر. گرم بود. فرشته آروم گفت:

-تو از جنس ستاره هایی؟

باد به شعله هایی که می رفتن طرف آسمون زد و سر بلند شعله کمی خم شد1طرف. فرشته این رو گذاشت به حساب جواب مثبت آتیش. فرشته دوباره گفت:

-تو چقدر بالا میری. از این بالاتر هم می تونی بری؟

حرکت باد و صدایی بیگانه.

-ها. ها. ها.

فرشته به سر بلند شعله که انگار به آسمون می رسید و پشت سر هم در وزش باد خم می شد نگاه می کرد. حس می کرد دلش می خواد اون نور سر بلند و گرم رو با تمام وجودش بغل کنه.

-تو می تونی من رو بفرستی اون بالا؟ کمک می کنی از زمین جدا بشم و برگردم؟

صدای بیگانه که مرتب همراه تکون های شعله تکرار می شد.

-ها. ها. ها.

فرشته آروم رفت طرف آتیش.

صدا هایی که با چرخش باد از آتیش می شنید.

-بیا. بیا. بیا.

باد شدید تر شد و شعله بلند تر. فرشته سریع تر رفت. دستی محکم شونهش رو چسبید و صدای هشدار.

-کجا میری؟ می خوای خاکستر بشی؟

فرشته برگشت و نگاه کرد. صاحب دست با چشم های مهربون و چهره عصبانی تماشاش می کرد.

-احمق تو خیال کردی کجا میری؟

-خیال کردم سردمه. میرم از دست این سرما و از دست این خاکی های عجیب خلاص بشم. ولم کن برم. اون گفت می بردم آسمون.

-اون گفته؟ آتیش گفته؟ عقل نداری؟ آتیش گرمت نمی کنه. اون حرارت خالصه. اگر باهاش تماس داشته باشی می سوزی. اون هیچ کجا نمی بردت. فقط نیست میشی. انجماد رو میشه فراری داد ولی نه توی بغل آتیش. اون نجات دهنده تو نیست.

فرشته1نگاه به آتیش کرد و1نگاه به آسمون. گوش داد. باد وسط آتیش می پیچید و صدای فش فش.

فرشته انگار شنید که آتیش می گفت:

-اشششششتباه، می کنه. اشششششتباه، می کنه. اشششششششتباااااااه.

فرشته دستش رو کشید و گفت:

-من نمی خوام اینجا از سرما تلف بشم. دستم رو ول کن.

صاحب دست1سیلی به فرشته زد و گفت:

-تو خوابی. آتیش لعنتی خوابت کرده. بیدار بمون و طرفش نرو. هر زمان داری صحر آتیش میشی به درد این سیلی فکر کن تا از سرت بپره. وقتی هم دردش خوب شد باز به خودت سیلی بزن. طرف آتیش نرو فهمیدی؟

فرشته داد زد:

-من سردمه، سردمه. بدون اون من منجمد میشم.

-منجمد میشی؟ خوب بشو. منجمد بشو ولی خاکستر نه. طرفش نرو. فقط طرفش نرو.

فرشته جای سیلی رو روی گونهش مالید و اشک هاش رو پاک کرد. دردش اومده بود. شب به تاریکی قیر همه جا پهن بود. فرشته خیره به آتیش گوش می داد:

-اششششتباه، می کنه. اششششتباه، می کنه. اششششتبااااه.

فرشته آروم گفت:

-اشتباه می کنه. اشتباه می کنه. من سردمه. کمک می کنی؟

باد وسط شعله می پیچید و فرشته می دید که سر بلند شعله توی باد خم میشه و صدایی که میگه:

-ها. ها. ها.

شب از وسط سر و صدای خواهنده های آتیش پیش می رفت. فرشته بین جمعیتی که فقط فریاد می زدن و بالا و پایین می رفتن بدون اینکه بدونن چرا، مات و سرمازده تماشا می کرد. آتیش رو تماشا می کرد که به همراهی باد، قدش انگار می رفت که به آسمون برسه و با جیغ ها و تشویق های تماشا گر هاش بلند و بلند تر می شد. شب سردی بود. حتی اطراف آتیش.

بلاخره جمعیت خسته و از نفس افتاده پراکنده می شدن. شب به نیمه هاش نزدیک می شد و خواهنده های آتیش بی حال و بی نفس توی دل تاریکی می خزیدن و از نگاه مات فرشته محو می شدن. غفلت چشم های خوابزده رو بست تا خطر1آتیش شعله ور بی مراقب در هیچ خاطری جلوه نکنه و دیده نشه.

نیمه شب بود و فرشته بود و آتیش. و سرمایی که انگار لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. فرشته دیگه تحمل نداشت. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجهش نبود. آروم چند قدم رفت نزدیک تر. آتیش توی باد تمام قد خم شد طرف فرشته. چه گرمای خوشایندی!. فرشته جز خلاصی از این کابوس و پیوستن به این منبع گرما و نور و اطمینان هیچ چیزی نمی خواست. به پشت سرش نگاه کرد. کسی نمی دیدش.

جای سیلی رو مالید. درد نداشت. صدای شعله در باد.

-بیا. بیا. ففففرششششششته من. بیااااا.

فرشته دیگه منتظر نشد. دست هاش رو باز کرد و شعله رقصنده رو بغل گرفت. شعله در1چشم به هم زدن محاصرهش کرد. فرشته درست وسط شعله ها بود. در میان آغوش آتیش. گرم، گرم تر، داغ ، داغ تر، حرارت، حرارت محض، در حصار آتیش، کامل و تمام قد گرفتار، سوزش، درد، نباید حرفی می زد. فرشته یواشکی اومده بود. کسی نباید می فهمید. نباید چیزی می گفت. صدایی از درونش:

-سوختم!!. خدا سوختم!!.

صدای ضمیر:

-نباید بگی. تو خودت اومدی. نباید بفهمن.

باد. آتیش. رقص باد و شعله هایی که بلند تر و بلند تر به هوا می رفتن. صدای موزیک مرگبار باد و آتیش.

– هاا هاا هاااااا …

دود، خاک، آتیش، جیغی که فرشته دیگه اختیاری بهش نداشت و فقط می شنیدش:

-آآآآآآآآآآآآ.

جنگ.

ضرباتی که در اطرافش شکل می گرفت. فرشته فقط می سوخت. جنگ. 2تا دست قوی که با شعله های سرکش و عصبانی می جنگیدن. صدا. باد و دود و آتیش و جنگ. فرشته شعله ور. 2تا دست قوی که از وسط شعله های ویران گر کشیدنش بیرون. سرما، سوزش، درد، خواب.

***

این بیچاره فضول ظاهرا راهش خیلی درازه. ای کاش هیچ وقت خیال این پایین به سرش نمی زد. هم خودش آسوده بود و هم شما.

بگذریم. باقیش باشه واسه بعد.

ایام به کام.

دیدگاه های پیشین: (13)

حسین آگاهی

پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 00:55

سلام. خییییییلی منتظر داستان فرشته بودم؛ اما حیف که هنوز هم باید منتظر بمونم؛ خیلی خوب می نویسید. البته بی تعارف بگم: اولین قسمتش به نظر من احساساتی تر نوشته شده بود؛ البته دومی هم مزیت های خودش رو داشت؛ از جمله این که پیام اصلی داستان در قسمت دوم اومده و شما هم خوب بهش بال و پر دادید. لطفاً هر چه سریع تر ادامه اش رو بنویسید. ممنون.

http://www.foggylife.persianblog.ir

پاسخ: سلام دوست من. معذرت می خوام که منتظر موندید. از انتظار متنفرم. چه خوب کردید که بی تعارف نوشتید. کاش باقی عزیزانی که می خونن بیان انتقاد کنن تا بفهمم ایراد از کجاست. به روی چشم دوست عزیز. سعی می کنم زود تر باقیش رو اینجا بذارم. راستی شما کجا هستید؟ چرا آپ نمیشید؟ چند بار اومدم نبودید. باز هم میام. اصلا همین الان دوباره1سر بهتون می زنم. ممنون که هستید. ایام به کام.

وحید

جمعه 29 آذر 1392 ساعت 11:05

سلام داستان فرشته خیلی قشنگه ازتون ممنونم راستش من اون دفعه به خاطر کتاب ناراحت نشدم از این که خیلی جذب اون داستان شدم و شما ادامش رو گذاشتید برای این دفعه حرصم گرفت هاهاها نتیجه اخلاقی که من از داستان فرشته میگیرم اینه که وقتی ما میخوایم یه راهی رو بریم و این راه اشتباه هست و افراد با تجربه ما رو نصیحت میکنن میگن خطا هست باید ما به حرفشون گوش کنیم که متأسفانه خیلی وقتها ما جوونها به حرف بزرگترها گوش نمیکنیم و راه خودمون رو میریم و سرمون میخوره به سنگ به هر حال ما بیصبرانه مشتاق شنیدن ادامه این داستان هستیم از کتابتونم تشکر میکنم شاد و پیروز باشید.

http://aansooyeshab.blogsky.com

پاسخ: سلام دوست من. متاسفم که ناراحت شدید. اگر تمامش رو1جا می ذاشتم خیلی دراز می شد و باید توی1فایل جا می دادم و آپلود می کردم که ارزشش رو نداشت. پس با اجازه شما ها ترجیح دادم همینطور تیکه تیکه بذارم اینجا تا هرکی دلش خواست بخونه. خوشحالم که خوشتون اومد. تجربه. گاهی بعضی از ما میگیم کاش می شد بیشتر از1بار زندگی می کردیم تا از تجربه های گذشته خودمون در زندگی های بعدی استفاده می کردیم. ولی من حالا میگم اگر10بار دیگه زندگی می کردیم باز هم جای افسوس واسه خودمون می ذاشتیم. چون اگر اهل استفاده از تجربه ها بودیم تجربه های با تجربه های خیر خواه برای موفقیت کافی بود و ما بی توجه بهش اشتباه میریم و به دردسر می افتیم و عبرت هم نمی گیریم. چه میشه کرد؟ خاصیت آدمیزاد همینه. کاش بشه که بهتر باشیم. ممنون از حضور شما. ایام به کام.

وحید

جمعه 29 آذر 1392 ساعت 11:14

سلام با عرض پوزش اون نظری که من دادم بین خط اول و خطهای بعد یه خط خالی اومد حواسم نبود گفتم بهتون بگم که یه وقت فکر نکنید تموم شده ادامش رو نخونید

http://aansooyeshab.blogsky.com

پاسخ: خاطر جمع باشید دوست من. حتی1کلمه هم از دست من در نمیره. تمامش رو می خونم و بیشتر از1بار هم می خونم تا پیامش رو بگیرم. ایام به کام.

یکی

جمعه 29 آذر 1392 ساعت 11:34

خوب بعد؟ همینطور ادامه بده دارم به یه جاهایی میرسم. حالا بگو بینم این آتیشخان کی بودن؟ احتمالا پدرسوخته ای بوده واسه خودش. زودتر ادامشو بگو ببینم بازم ایشون تشریف دارن یا نه. هی راستی این چیزا چی بود بهم گفتی؟ باشه طلبم. هی منتظر نشی وقت کتاب دادنت برسه. زودتر بجنب بقیشو بگو ببینم فرشتتو چیکارش کردی. تو قشنگ مینویسی. بیشتر بنویس. میتونی مطلب چاپ کنی. بنظرم اگر نمرت 20 نباشه 15 حتما هست. اگه بنویسی بیطرفدار نیست. بعدا بیشتر گیر میدم. الان تو کف قصتم. معطل نکنیا. بقیشو زودتر بذار. زود باشیا. فعلا بای.

پاسخ: سلام جناب یکی. منچی چی چی زی نگفتم به شما. به به به خدا. تسلیم. ببینید جفت دست هام رو گذاشتم روی سرم. آتیش خان، آتیش بود دیگه. در مورد پدر سوختگی ایشون هم نظری ندارم. اگر دوباره وارد داستان شد می تونید اگر دلتون خواست از خودش بپرسید. من که می ترسم طرفش نمیرم. توی این وضع دارو درمان حوصله سوختگی ندارم. بذار اول بفهمیم فرشته بنده خدا چی شده بعد ببینیم ارزش خطر کردن داره یا نه. به روی چشم جناب یکی. سعی می کنم با کتاب یا بدون کتاب زود تر ادامه داستان رو بذارم. از شوخی گذشته، شما نظر خودتون رو در مورد نوشته من نگفتید. انتظار داشتم شما یکی2تا از ایراد هام رو بگیرید. من خودم از بخش اولش راضی تر بودم. منتظر بودم کمکم کنید بهتر اصلاحش کنم. دفعه بعد به جای این که به من گیر بدید به نوشتنم گیر بدید تا درستش کنم. شما به من لطف دارید جناب یکی. من مسلما از15کمتر میشم اگر بنویسم. چاپ؟ اصلا توی هواش هم نیستم. اولا شنیدم دردسر داره دوما راستش من راه و رسمش رو بلد نیستم و از هر2تاش گذشته نه زمان دارم نه حوصله. دارم طولش میدم. ممنونم از حضور شما جناب یکی. ایام به کام.

میثم امینی

جمعه 29 آذر 1392 ساعت 15:47

درود داستان فرشته باهاله. منو یاد داستان‌های پائولو کوئیلو می‌ندازه. البته داستان‌های کوئیلو محتوای مذهبی داره ولی از شما یه جورایی نمی‌دونم انتقاد از سبک زندگی؟ معرفی یه آرمان شهر یا چیزی شبیه این. من نمی‌تونم درست توضیحش بدم. ئی‌دونید از اونجایی که نظر صادقانه می‌خواید می‌گم که توی قسمت دوم که راستش کمی ضعیفتر از قسمت اول هستش گاهی مکالمات درست نیستند. نمی‌دونم چطور بگم. مکالمه قراره صحبت یه زمینی باشه ولی یه جورایی از ریل خارج می‌شه گاهی. نمی‌دونم منظورم رو فهمیدید یا نه. خصوصا توی مکالمات اون شخصی که می‌خواست جلوی فرشته رو بگیره که نره تو آتیش. من هم شروع کردم دوباره کتاب بگذارم. فعلا فقط یکی از رادیو تهران گذاشتم. باید بگردم چندتا کتاب خوب متنی پیدا کنم بزارم. کتاب متنی مزه‌ی دیگه‌ای داره. کتابی رو که گذاشتید رو راستش دانلود نکردم. من کلا کتاب ایرانی دوست ندارم. فقط آثار صادق هدایت و بعضی دیگه رو خوندم و دوست داشتم. ولی به هر حال از زحماتتون متشکرم. وقف خوش. بدرود.

http://night-side.ir/

پاسخ: سلام دوست عزیز. ممنونم که اومدید و همراه فرشته کوچیک ما شدید. راستش خیال نمی کردم شما بخونیدش. آخه تصور نمی کردم داستان دوست داشته باشید. حتی اگر هم اینطور بوده شما خوندیدش و ایرادی که به نظرتون رسید رو پیدا کردید و اینجا بهم گفتید که به خاطرش بی نهایت از شما ممنونم دوست من. بله متاسفانه در قسمت دوم ماجرای فرشته به اون شفافی که خودم دلم می خواست نرسیدم. بعد از جواب دادن به نظرات این بخش حتما باید برم1بار دیگه هر2قسمت رو بخونم مخصوصا قسمت دوم رو. اگر خدا بخواد و بعد از تموم شدنش بخوام نگهش دارم کلی اصلاحات هست که باید داخلش انجام بدم. راستش من تقریبا دفعه اوله که از این مدل چیز ها می نویسم. هنوز خیلی راه دارم تا نوشتنم از ایراد خالی بشن. وای کتاب گذاشتید؟ باید بیام ببینم چه خبره. بله کتاب متنی مزه دیگه ای داره. نمی فهمم چرا کتاب های متنی اینهمه برای من از صوتی ها بالا تر رفتن ولی من واقعا ترجیحشون میدم. افسوس که زیاد نیستن. ولی امیدوارم که بیشتر بشن. دارم جمعشون می کنم ببینم به کجا می رسم. کتاب های ایرانی رو خیلی ها دوست ندارن. دلیلش هم که مشخصه. امیدوارم نظر دوستان عزیزی که ازم رمان ایرانی خواسته بودن جلب شده باشه. باز هم از شما ممنونم به خاطر حضورتون، به خاطر تاملتون و به خاطر نظر و انتقادتون دوست عزیز. منتظر نظرات با ارزش شما باز هم و باز هم هستم. ایام به کام.

حسین آگاهی

شنبه 30 آذر 1392 ساعت 19:55

سلام. یلدای عمرتون دراز باد. امیدوارم به روز های روشن و زیبای بهاری برسید. یک مطلب در مورد پاییز نوشتم خوشحال میشم بخونیدش. البته زمستون هم هست.

http://www.foggylife.persianblog.ir

پاسخ: سلام دوست من. یلدا هم اومد و رفت. امیدوارم به آفتابی ترین صبح عمرتون برسید. مهلت اینترنتم تموم شد و من هرچی کردم تمدید نشد. الان با1مودم جیبی متصل شدم. هنوز نتونستم نوشته شما رو بخونم چون هرچی می کنم نتونستن وارد بشم. نمی دونم چرا. باز هم سعی می کنم. خیلی دلم می خواد زود تر وارد شم تا نوشتهتون رو بخونم. ایام به کام.

Sepanta

چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 00:54

پریسا جان ؛ من نتونستم قسمت اول ماجرای فرشته رو پیدا کنم . میشه زحمت بکشی لینک اون پستی که قسمت اول رو توش نوشتی ؛ همیجا برام بذاری . هنوز شروع نکردم به خوندنش ؛ گفتم وایسم از اولشو بخونم

پاسخ: بله که میشه. شما همین جا که ایستادید1قدم برید عقب. توی پست قبلیه. یعنی پست -این دفعه بدون کتاب- امیدوارم از خوندنش سر درد نگیرید. ایام به کام.

Sepanta

چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 23:31

آها ، مرسیییییییییی

پاسخ: خواهش می کنم دوست عزیز. قابلی نداشت.

Sepanta

چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 01:04

چقد خوب و قشنگ یه تعدادی از دردای این دنیا رو تصویر کردی ؛ کاملا خودم رو تو شرایط هم همه و صحنه تصادف خیابون و ….. حس کردم . عالی بود ؛ مرسیییییییییییی پریسا جان اینجور که نوشتی ؛ میترسم فرشته کار دست خودش بده !!! واسه اینکه زودتر برگرده سر جای اصلیش

پاسخ: سلام آشنا. ممنونم. شما به من و به فرشته لطف دارید. کار دست خودش بده. این دقیقا همون کاریه که همه ما هر لحظه داریم می کنیم. فرشته هنوز روی زمین خیلی کار داره. بازگشت به این سادگی نیست و همه فرشته های گرفتار باید این رو بدونن. ایام به کام.

Sepanta

شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 13:48

سلام دوست جون عزیزم آره ، حتما برگشتنش سر جای اصلیش کار سختیه . ببخش دیر دیر سر میزنم ؛ یه سفر کوچیک اومدیم ؛ اینجا خیلی دسترسی به نت ندارم . تو را چند جا قطار دیدم ؛ کلی یادت کردم . پیش خودم دعا کردم شرایط برات جور بشه که یه سفر دلچسب با قطار بری .

پاسخ: سلام آشنا. سفر! چه خوب کردید!. سفر خوش. مممنونم که به یادم هستید. نمی دونم قطار سواری واسهم پیش میاد یا نه ولی اولا خیالش شیرینه دوما کلی ذوق کردم که1آشنا به یادم بود و هست. از لحظه های سفر استفاده کنید. تماشا کنید، بشنوید، به خاطر بسپارید. ایام به کام.

Sepanta

یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 12:06

آره کلی جاتو خالی کردم . هم برای سفر ؛ هم برای سفر با قطار . مرسیییییییی از لطفت . معلومه که به یاد دوست جونم بودم و هستم . تو خوندن وبلاگت خیلی عقبم !! آخه دیر رسیدم دیگه ؛ هنوز مطالب قدیمی تر رو نخوندم ؛ پستای جدیدت هم که مونده !! باید سریعتر بخونم

پاسخ: ممنونم آشنا. امیدوارم زیاد بهتون خوش بگذره. خیلی زیاد. سخت نگیرید. وبلاگ من منتظر می مونه. سفر رو عشقه. ایام به کام.

Sepanta

سه‌شنبه 12 فروردین 1393 ساعت 13:29

مرسییییییییی پریسا جان

پاسخ: خوش باشید تا همیشه.

sasam

سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 15:47

با سلام و تشکر از زحمات شما که خالصانه تمام تلاش خودتونو انجام میدید تا در جامعه ای که متاسفانه بازگو کردن میانگین مدت زمان مطالعه اون در مقایسه با آمارهای جهانی باعث شرمساریه !مخاطبین خودتون رو تشویق میکنید به مطالعه. وظیفه خودم دونستم یه خسته نباشید از ته دلم بهتون بگم و مطلب بعد که باز هم بابت اون ازتون تشکر میکنم معرفی و قراردادن لینک دانلود کتاب صوتی خانم اثر آقای مسعود بهنود بود ، من این کتاب را تازه تمام کرده بودم اینقدر زیبا بود که خواستم فایل صوتی اونو دانلود کنم و در اوقاتی که امکان مطالعه ندارم ( مثل مواقعی که مشغول رانندگی هستم یا توی تاکسی نشستم) یه باره دیگه اونو مرور کنم به همه دوستان توصیه میکنم حتما ازش بهره ببرند . باز هم ممنون

پاسخ: سلام دوست عزیز. بله متاسفانه اوضاع مطالعه در جامعه ما دردناکه. و امیدوارم بهتر بشه. و برای ما که مشکل بینایی و طبیعتا شکل استفاده از منابع رو داریم وضع خیلی بدتره. گفتن این واضحات از طرف من حرف های تکراریه و بهتره نگم. کتاب خانم واقعا برای من جذاب بود. خوشحالم که اینجا و کتاب هاش مورد توجه بینا ها هم واقع میشه و امیدوارم بتونم هرچه بیشتر و بهتر به کتاب خون های عزیز حس رضایت بدم. بینا و نابینا هم فرقی نداره. ممنونم از حضور شما. ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *