سلام به همگی.
می دونم زیادی زود اومدم. ولی واقعیتش من1اخلاق بدی دارم. اگر وسوسه انجام1کاری سراغم بیاد تا انجامش ندم نمی تونم آروم بشینم و مثل آدم عادی به زندگی روزمرهم برسم. پس ترجیح دادم واسه خودم و بقیه دردسر نشم و بیام شما رو اذیت کنم و به این وسوسهم جواب بدم تا جهانی از دردسر هایی که احتمالا درست می کردم نسبتا در امان باشه.
امشب من پاک…
امشب نه خاطره طرح تابستونی بچه های امام رضا رو دارم نه کتاب. امشب فقط نوشتم.
اون ها که مثل خودم خیال پرداز هستن می تونن اسمش رو بذارن1خاطره. خاطره ای که خیلی خیلی دوره. اونقدر دوره که یادمون نیست. و افرادی که واقع بین تر هستن شاید بتونن اسمش رو بذارن داستان تخیلی یا هرچی دلشون بخواد.
به هر حال دلم خواست امروز این مدلی بنویسم و هوس کردم این نوشتهم رو بذارم اینجا تا همه خاطر جمع بشید که من حسابی…
راستش در بخش پیغام ها1دوست بسیار عزیز برام1پیغام گذاشت که بی نهایت مهرآمیز بود و حسابی از خوندنش شرمنده شدم.
ممنونم دوست من.
و این باعث شد من بهش ایمیل بزنم و در جوابش پایه این نوشتهم رو بریزم که بعدش زد به سرم و سعی کردم کاملش کنم و گذاشتمش اینجا.
اگر خوب بود بذارید به حساب مینای عزیز که ایدهش رو بهم داد و اگر بد بود بنویسید به حساب قلم ضعیف و انتخاب ضعیف تر خود من.
چون سیاهه من طولانی بود و دست من و این صفحه ها و البته اعصاب و حوصله شما گناه داشتن با اجازه همگیتون تیکه تیکه گذاشتمش اینجا.
***
یکی بود یکی نبود.
آسمون مثل همیشه شلوغ بود. فرشته ها مثل هر شب در رفت و آمد بودن. ستاره ها حسابی برق می زدن. فرشته هایی که توی هر کدوم از ستاره ها زندگی می کردن توی نگه داری و تمیز کاری خونه هاشون سنگ تموم گذاشته بودن. مثل همیشه.
توی بهشت جای سوزن انداختن نبود. مثل هر شب. باز هم جشن تولد1فرشته بود و باز همشروع زندگی در1ستاره جدید که باید سریع به وجود می اومد. مثل هر شب.
فرشته ها مثل همیشه شاد و مشغول بودن. حتی1دست هم بیکار نبود. همه چیز آماده بود. ستاره جدید که مثل باقی ستاره ها از جنس رنگین ترین رویا های فرشته ها درست شده و تمامش با پر های پری های بهشتی تزیین شده بود و حسابی می درخشید، فرشته ای که در شرف متولد شدن بود، پرستو های بهشتی که صدای آواز و شور پروازشون قابل توصیف نبود، تزعینات بهشت و…
فرشته درست وسط هلهله و جشن شادی فرشته هایی که می رقصیدن و پرواز می کردن و از توی دست ها و بال های درخشانشون نور به همه جا می پاشیدن و باعث می شدن ستاره ها چشمک زن و مات به نظر برسن در وسط بهشت متولد شد. به محض تولد فرشته کوچیک پرستوی بهشتی که از نور درست شده بود و روی هر بال درخشانش نام فرشته کوچیک تازه متولد شده نوشته شده بود اومد و روی شونه فرشته نشست. مثل هر شب.
فرشته کوچیک بچه پرستو رو با دست های آسمونیش ناز کرد و گفت تو هم خونه منی؟ و بچه پرستو در جوابش قشنگ ترین آوازی رو که میشه تصور کرد سر داد و خودش رو لا به لای پر های شفاف بال های فرشته پنهان کرد. همیشه هر فرشته ای که متولد می شد از همون بدو تولدش1خونه از جنس ستاره و1همخونه شبیه همین بچه پرستوی درخشان داشت.
جشن، نور، بهشت، بهشت، بهشت.
توی آسمون هر شب همین ماجرا بود و چه ماجرای قشنگی!.
زمان می گذشت. شب ها و شب ها سپری می شد و این قصه پیوسته در جریان بود.
فرشته ها توی آسمون، وسط خود بهشت، خوشبخت بودن. کاری نداشتن جز شاد بودن، پرواز کردن، نور پاشیدن، خونه های ستاره ایشون رو پاک نگه داشتن، به همه جای آسمون و به تمام گوشه کنار های بهشت سر کشیدن، خوشبخت بودن و خوشبخت بودن و خوشبخت بودن. اون ها هر کاری دلشون می خواست مجاز بودن انجام بدن جز…
فرشته های کوچیک تر هرگز نمی فهمیدن که چرا با تجربه تر ها همیشه و همیشه با تعکید بهشون هشدار میدن که از حد مجاز آسمون پایین تر نرن و از اونجا به پایین نگاه نکنن. هر زمان هم که ازشون دلیل می خواستن جواب می شنیدن که: ما هم نمی دونیم. بهمون اینطوری گفتن و فقط می دونیم که خطرناکه.
بعضی از فرشته های کوچیک در کنج خاطراتشون به یاد داشتن فرشته هایی رو که برای دونستن از خودشون تشنه تر بودن و1شبی دور از چشم بقیه رفتن ولی کسی نفهمید چی دیدن چون حتی1فرشته هم به خاطر نداشت هیچ کدومشون برگشته باشن تا بگن اون پایین چی دیدن.
این راز همچنان سر به مهر باقی بود. کمتر کسی از بین فرشته ها خودش رو برای دونستن جواب این پرسش معطل می کرد چون دیگه همه باور کرده بودن که باید همینطور باشه.
ولی همیشه1قانون شکن پیدا میشه که قهرمان1داستان بشه. و این بار این قانون شکن فرشته کوچیک کنجکاوی بود که از همون لحظه اول تولدش کنجکاوی و نا آرومی از نگاه روشنش می بارید.
فرشته ما متولد شد، بزرگ شد، توی1ستاره خیلی خیلی قشنگ خونه کرد، با1بچه پرستوی تازه پرواز از جنس نور بهشتی هم خونه شد، مثل باقی فرشته ها هر شب توی جشن تولد1فرشته جدید همراه بچه پرستوی عزیزش رقصید و شادی کرد و نور پاشید و مثل بقیه فرشته ها توی آسمون و تمام گوشه های بهشت رو گشت و مثل تمام فرشته ها خوشبخت بود ولی…
لکه تیره کوچیکی توی ذهن شفافش بود که همیشه خاطر سفیدش رو مشغول می کرد.
-اون پایین چی هست؟-
فرشته کوچیک ما خیلی زود تمام آسمون رو گشت و چیزی نگذشت که تمام گوشه کنار های بهشت رو از حفظ بود و جایی از آسمون نبود که اون نشناسه. با اینهمه اون می خواست بیشتر و بیشتر بدونه.
-این بالا رو زیاد دیدم. حالا همهش رو بلدم مثل خط های روی بال هام. ولی اون پایین… اونجا چی هست؟ چرا نباید پایین رو نگاه کنیم؟-
از هر کسی تونست پرسید. هر کاری از دستش بر می اومد برای دونستن انجام داد ولی هیچ جوابی قانعش نمی کرد. بار ها از پرواز و جست و خیز دست کشیده و تا آخرین حدی که مجاز بود پایین رفته و حواسش رو داده بود به فضای پایین تا ببینه چه حسی داره. هیچ صدایی نبود. حتی چند بار هم دور از نگاه دیگران چشم هاش رو بست و سرش رو برد پایین و تمام حواسش رو جمع کرد و با چشم های بسته توجهش رو داد به اون فضای ناشناس مرموز زیر آسمون. حسی عجیب و ناآشنا که هرچند فرشته ما هیچ وقت تجربهش نکرده بود ولی به نظرش علاوه بر غریب بودن ناخوشآیند بود. فرشته ما این ناخوشایند بودن رو هر بار می ذاشت به حساب ناشناس بودن و هشدار هایی که در تمام عمر کوتاهش شنیده بود. جای شکرش باقی بود که هر بار در لحظه ای که می رفت وسوسه پیروز بشه و چشم هاش رو باز کنه لو رفت و به خیر گذشت. فرشته هر بار حسابی نصیحت می شنید که دیگه هیچ وقت نباید این کار رو کنه ولی هیچ کدوم از این ها آتیش کنجکاویش رو خاموش نمی کرد.
فرشته ما پرسش های دیگه ای هم داشت. از جمله این که چرا بعضی از پرستو ها نور بال هاش مات و کدره و خیلی کم آواز می خونن و آوازشون متفاوته و از همه مهم تر این که چرا این دسته از پرستو ها فرشته ندارن؟ اون ها توی ستاره ای خالی از فرشته زندگی می کردن ولی تنها. اون ها روی شونه هیچ فرشته ای نمی نشستن. همیشه انگار منتظر بودن. همیشه انگار گم شده ای داشتن. پایین تر از حد مجاز نمی رفتن ولی گاهی تا می تونستن پایین می رفتن و هر چند وقت1بار این رفت و آمد ها رو تکرار می کردن. فرشته ما از اونجا با مفهوم انتظار آشنا شد. نمی فهمید این انتظار برای چیه. سعی کرده بود به وسیله پرستوی خودش این رو بفهمه ولی چیزی دستگیرش نشد. هر بار که هم خونه خوش آوازش رو با یکی از اون پرستو های بدون فرشته و منتظر می دید امیدوار می شد که به گوشه ای از جوابش برسه ولی خیلی تعجب می کرد وقتی می دید هم خونهش بعد از هم آوازی با اون پرستو ها به سرعت می اومد و روی شونه هاش می نشست و با تمام توان توی گوشش آواز می خوند و دور سرش پرواز می کرد و پر های مرتب بال هاش رو به هم می ریخت و حتی با نوک نورانی کوچولوش نوکش می زد و خلاصه هر کاری می کرد تا تمرکز فرشته کوچیک ما رو به هم بریزه و از فکری که حتی1لحظه دست از سرش بر نمی داشت منحرفش کنه و اونقدر ادامه می داد تا فرشته ظاهرا و موقتا فراموش می کرد و جذب حرکات شیرین و صمیمی هم خونه دوست داشتنیش می شد و باهاش مشغول آواز و پرواز و بازی می شد ولی چه فایده که این فراموشی دایمی نبود..
فرشته کوچیک ما حسابی محو پرسش هاش شده بود. هر شب کارش این شده بود که باقی فرشته کوچولو ها رو جمع کنه و باهاشون داستان کشف نادیده های اون پایین رو بازی کنه و هر بار خیال طلایی تازه ای از ذهن های کوچیک و شیشه ای شون اخطراع می کردن و فرشته کوچیک ما در این خیال پردازی پیشتاز بود.
خوشبختی فرشته مثل باقی فرشته ها به راه بود و چیزی کم نداشت ولی پرسش های بی جوابش آرامش رو ازش گرفته بود.
و این بود تا1شب…
همه عجیب سرگرم جشن بودن. بهشت اون شب انگار از همیشه قشنگ تر شده بود. همه چیز انگار فرق کرده بود. فرشته ها مشغول بودن. ستاره جدید که به وجود اومد نوبت تولد فرشته جدید بود. نور و نور و نور.
فرشته کوچیک ما که دیگه داشت بزرگ می شد1نگاهی به تمام این ها کرد و با خودش گفت:
-این بالا رو زیاد دیدم. این آسمون، این بهشت، این فضا، اینهمه خوشبختی، همهش رو بار ها دیدم و باز هم می بینم. ولی اون پایین چه خبره؟ واقعا می خوام بدونم. این فضا که توش هیچ صدایی نیست جنسش چیه؟ این حال و هوا که اصلا شاد نیست اسمش چیه؟ کی می فهمه؟ بذار1نگاه کوچولو کنم. باید بفهمم. هرچه زودتر. همین امشب.-
فرشته کوچیک ما از شلوغی بهشت استفاده کرد و آروم از جمع جدا شد. پر زد و رفت. دور و دور تر. وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شده شروع کرد به پایین رفتن. بچه پرستوی هم خونهش راهش رو بست و سعی کرد برش گردونه ولی… فرشته رفت پایین تر، پایین تر، تا آخرین قدم مرز مجاز رفت. پرستو پریشون حال می چرخید و آخرش اومد روی پیشونی بلند فرشته نشست و با بال های شفافش چشم های فرشته رو پوشوند و شروع کرد به سر و صدا. دیگه آواز نمی خوند، جیغ می کشید. فرشته کوچیک ما آروم پرستو رو بغل کرد، با مهربون ترین لحنش باهاش حرف زد، با بیشترین مهری که داشت نوازشش کرد، بوسیدش، بهش آرامش داد، سعی کرد مطمئنش کنه که خطری نیست، ولی پرستو آروم و قرار نداشت. عاقبت هم که دید فرشته منصرف نمیشه رفت لای مو های براق فرشته پنهان شد و پر هاش رو بست. فرشته کوچیک ما پرستو رو از لای مو هاش در آورد و گفت:
-نه. تو باید اینجا منتظرم بمونی. اون پایین برای ما فرشته ها نمی دونم چجوریه ولی شنیدم شما پرستو های عزیز ما که از نور بهشتی درست شدید توی اون فضا دووم نمی آرید. از بین میرید و تموم میشید. راستی، تموم شدن چجوریه؟ فرشته ها که تموم نمیشن. پرستو های بهشتی هم همینطور. این تموم شدن یعنی چی؟ تو می دونی؟ من هم نمی دونم، ولی خوشم نمیاد تو این تجربهم باشی. تموم شدن هرچی باشه یعنی اونی که تموم میشه دیگه نیست و من دلم نمی خواد تو دیگه نباشی. اینجا بمون. من دور نمیرم. فقط1نگاه کوچولو می کنم.-
پرستو نمی خواست اجازه بده فرشته بره. می خواست همراهیش کنه ولی فرشته خودش هم نمی فهمید چرا پرستو رو همراهش نمی بره.
می ترسید. دلواپس بود.
-یعنی واقعا خطرناکه؟ چرا تا به حال کسی خبری از اون پایین نیاورده؟ واقعا ارزش ریسک داره؟ شاید لازم باشه فراموشش کنم. ولی نمی تونم. اگر به جوابم نرسم خوشبختیم کامل نیست. و من دلم می خاد خوشبختیم کامل باشه. من همه چیز رو کامل می خوام. من هیچ چیز رو نیمه نمی خوام حتی خوشبختی.-
فرشته کوچیک ما پرستوی عزیز و پریشونش رو1بار دیگه نوازش کرد و بوسید، 1نگاه دیگه به بهشت و به آسمون بی انتها و به ستاره های درخشان چشمک زن و به فرشته های رقصان و نور پاش داخل جشن و به جهان نور باران رویایی بالا انداخت، نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست، خم شد، سرش رو گرفت پایین، و آروم چشم هاش رو باز کرد.
نوری در کار نبود. هیچ صدایی نبود. نه چیزی می دید نه چیزی می شنید. چیزی برای دیدن و شنیدن وجود نداشت. فرشته رفت جلو تر و سرش رو آورد پایین و تماشا کرد. سیاهی بود. نمی دید. باید سرش رو می آورد پایین تر که شاید بتونه ببینه. سرش رو آورد پایین تر، پایین تر، پایین تر.
سنگینی سکوت، سر گیجه، سیاهی، سقوط.
***
باقیش رو هر چی کردم اینجا جا نشد. اگر خدا بخواد در پست بعدی. کاش زیاد فحشم نداده باشید. ایرادی نداره فقط لطفا یواش. درک می کنم ولی لطفا فحش هاتون رو فقط زمزمه کنید.
اگر خدا بخواد به همین زودی باز اینجا می بینمتون.
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (5)
شنبه 23 آذر 1392 ساعت 22:26
نه. پس اینطور. بنظرم 1 عالمه چیز فهمیدم از این نه. ولی چرا؟ تو مربی بودی و اون بچه خوابگاه. مقاماتونو نمیگم. موقعیتاتون هیچجوری تو یه فاز نبود. اون یه نوجوون محصل بود که درسش تموم میشد و طرح تابستونم تموم میشد و همه چی تموم میشد و میرفت ولی تو مربی اونجا بودی و باید میموندی. چند وقت مربی این یه نفر بودی؟ چن ماه یا چند سال؟ هرچی بود یه عالمه لحظه توش بود. توی این یه عالمه لحظه یه لحظه به این چیزا فکر نکردی؟ بنظرت چجوری اون فضارو تحمل میکردی وقتی اون میرفت و تو مجبور بودی با بقیه بچه ها که لازمت داشتن اونجا بمونی و جای خالیشو ببینی؟ چرا اجازه دادی به یه بچه خوابگاه رفتنی اینجوری بسته شی؟ بقیه بچه هارو بیخیال خودت فکر نکردی چی سرت میاد وقتی این آدم بره سر سرنوشتش؟ اینطور که من سرم شده بعد درسشم سرنوشتای شما دو نفر آش قلمکار بود و بعد رفتنشم نرفت و بازم بود تا. تا کی؟ من فکر کنم تا شهریور امسال که اون پست ماتمو زدی درسته؟ هی چیزی نمیشه بگو درسته یا نه؟ ببین تو یه نه گفتی و دیدی که سخت نبود. برام اینجا توضیح بده. دلیل معذرتخواهیتو از اون بچه ها بگو. سخت نیست. بگو. شاید فایده داشته باشه. مگه نگفتی سمیرا و نرگسیو اینطوری پیدا کردی؟ مگه نه اینکه دلت میخواد راست و ریست بشه؟ شاید این گفتنت اینجا کمک کنه. جدی شاید فایده داشت چمیدونی؟ ارزش آزمایش داره امتحان کن. بگو. شاید اونا خوندن و هم بار تو سبک شد هم دل اونا از دلخوری. تو هم که همینو میخوای, اگرم نشه از این بدتر که نمیشه. بگو. حالا من بنظرم میدونم ولی تو بگو تا بیشتر بدونم. اینارو ول کن, تو کارت درسته. بد نمینویسیا. بجنب بقیشم بذار ببینم این فرشتت چی شد. نری سال دیگه بیای! هی من منتظرم و حالا بیشتر. زودتر بیا و جواب من و بقیه قصتو هم بیار باشه؟ فعلا بای.
پاسخ: سلام جناب یکی. بله بله. درست میگید. تمامش درسته. به هیچ کدوم از این ها که گفتید فکر نکردم و چه اشتباه وحشتناکی بود این فکر نکردنم. اشتباه کردم. دارم داد می زنم و میگم که اشتباه کردم، اشتباه کردم، اشتباه کردم. چند1000بار دیگه باید بگم اشتباه کردم تا بس باشه؟ باقیش رو هم درست میگید. همینطور تمام چیز هایی که فهمیدید و نگفتید هم درسته. می خواید بدونید من واسه چی معذرت می خوام؟ می خواید بگم؟ باشه میگم. بله درسته، اون ها برای من متفاوت بودن. اون بچه ها رو دوست داشتم ولی این یکی رو…مثل دیوونه ها…. … برام خیلی عزیز بود. اونقدر که اندازه نداشت. به همهشون ترجیحش می دادم. من مربی بودم و این رو در زمان انجام وظایف مربی یادم بود و تمام سعیم رو می کردم که برای هیچ کدومشون کم نذارم ولی برای این1نفر خودم رو مایه می ذاشتم نه مربی خوابگاه رو. با رضایت کامل، کامل، کامل. اون ها هیچ وقت برای من یکی نبودن. متفاوت بودن. همهشون می دونستن و من می زدم به ندیدن نگاه آگاهشون. با دست های نوجوونشون سعی می کردن دلم رو نوازش کنن تا حواسم جمع تر بشه ولی من. خودم رو زدم به ندیدن، به نشنیدن، به نفهمیدن. دلم نمی خواست. اون ها رو نفهمیدم. اشتباه بدی بود اشتباه من. تقصیر عزیز دیروز من نبود. اون هم1بچه بود. بچه محصل. بچه خوابگاه. مثل بقیه. اون بی تقصیر بود. همیشه بی تقصیر بود. اون یکی مثل بقیه بود. من اون رو مثل بقیه نمی دیدم. تقصیر من بود. تقصیر من. فقط تقصیر من. تمامش تقصیر من بود. حالا شما جوابتون رو گرفتید. دیگه بسه. محض رضای خدا جناب یکی. دیگه نمی تونم. دیگه تحمل ندارم. دیگه نمی کشم. دیگه توضیح نخواید جناب یکی. من واقعا نمی دونم چقدر و چند بار دیگه می تونم خاطرات اون روز ها رو زیر و رو کنم و قلبم متوقف نشه. با یادآوری هر لحظهش دارم تمام اراده خورد و شکستهم رو برای جنگ با جنون احضار می کنم. هر بار میگم این دفعه دیگه آخرین باره. دیگه نمی تونم. دیگه نمیگم. دیگه نمی نویسم. ولی باز واردش میشم، باز می جنگم، باز خورد و داغون ولو میشم روی کیبوردم و باز میگم همین1دفعه. بذار این یکی رو هم بنویسم. بذار این یکی رو هم بگم. بذار1بار دیگه با خودم بجنگم. امیدوارم اون بچه ها بتونن ببخشنم. امیدوارم به اون اندازه ای که بد هستم در نظر خوانندگان این خط ها بد نباشم. امیدوارم هیچ کسی مثل من نباشه. داستان من. چشم. سعی می کنم سریع تر باقیش رو بذارم. ممنون از حضور شما. ایام به کام.
دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 14:10
لازم نیست داد بزنی. اشتباه کردی که کردی. من که ازت متهم نمیخوام. تو چرا خیال میکنی باید 1 مقصر توی دستت باشه؟ اصلا اشتباه کردی و تقصیر خودتم بود. خوب که چی؟ مگه فقط تو یکی توی دنیا اشتباه کردی؟ اشتباهو همه میکنن من نمیفهمم چرا تو اینقدر شلوغش کردی؟ مگه تو با دیگران فرق داری؟ از آسمون اومدی؟ جنست فرق داره؟ مگه چیت از بقیه دنیا بالاتره که نباید اشتباه کنی؟ ببین همه آدما اشتباه میکنن. تو هم یکی مثل همه. پس دیگه تمومش کن و داد و فریادو جمع کن. انگار نوبرشو آوردی. اصلا تو چی میگی؟ یکی برات از بقیه آدما عزیزتر شد؟ خوب شد که شد. همه همینطورن. یکی وسط دوروبریا از بقیه بیشتر تو دل آدم میشینه. واسه این که کسیو دار نمیزنن. تو فقط انتخابت اشتباه بود و اندازه دوست داشتنت. بیخودی مدل من مستحق عذابم بخودت نگیر که هیچ خوشم نمیاد. این تیریپ نمیتونم و تحمل ندارم و با جنون میجنگم و این مدل فیلم ایرانیارم بنداز دور که هیچ بامزه نیست. با جنون میجنگی؟ کار بزرگی نمیکنی. باید همینطور باشه. نمی خوای بگی؟ بیخود. اصلا باید بگی. باید اینقدر این خاطرات و اسم و رسم این آدمو زیرورو کنی که دیگه ولو نشی رو کیبوردت. باید بتونی راحت ازش حرف بزنی. اگه حالا نگی پس کی میخوای درست بشی؟ یعنی تا آخر عمرت هرجا اسم و نشون و خاطره ای از این آدم باشه تو نباید باشی و بری که چی؟ که این آدم عزیزت بود و چی بود و چی نبود و حالا دیگه پیشت نیست؟ هی جمع کن این دیوونبازیارو. تو دیگه بزرگ شدی. ببین در مورد اون دختر من متاسفم. خیلی متاسفم. جدی واقعا متاسفم ولی کاری جز همین متاسف بودن ازم برنمیاد. از خودتم برنمیاد. دیگه از هیشکی کاری برنمیاد. جنونتم برشنمیگردونه. پس با دردت بجنگ و باهاش روبرو شو تا بتونی زندگی کنی. اونم همینو میخواد. مطمئنم اگه تو جاش بودیم همینو ازش دلت میخواست. تو بد نیستی. من که بد نمی بینمت. بنظر من آدما وقتی بدن که کار بد میکنن. کار بدتر از اینم کرده باشی بنظر من الان بد نیستی. تو هرکاری کرده باشی الان تموم شده رفته. اون زمان شاید تو بد بودی ولی الان که میدونی اشتباه بوده و دیگه خیال تکرارشو نداری دیگه بد نیستی. تو الان پریسایی. پریسای آنسویشب که بنظرم زیادی قصه میخونه اونم از نوع رمان ایرانیش. کتابای بهتر بخون. هی بسه دیگه. بجای این مسخربازیا پاشو برو بقیه داستانتو بنویس بذار ببینم چی شد. من که میدونم ننوشتی و دروغکی گفتی اینجا طولانی میشد نذاشتم. ننوشتی بگو ننوشتم. عیب نداره میبخشیمت حالا برو بنویس بذار ببینم با اون فرشته بدبختت چیکار کردی. ببین طولش بدی باز میام اینجا چیزمیز میپرسما. دیگه خودت میدونی. فعلا بای.
پاسخ: شما جناب یکی. شما. اوه نه به خاطر خدا دیگه چیزی نپرسید. باشه باقی ماجرای فرشته رو می نویسم می ذارم. اصلا هرچی شما بگید فقط چیز نپرسید. من واقعا. ممنونم جناب یکی. از شما خیلی ممنونم. از شما خیلی ممنونم جناب یکی. ایام به کام.
پنجشنبه 22 اسفند 1392 ساعت 00:17
امشب وقت نشد درست بخونمش ؛ تند تند یه نگاهی کردم و خوندم . درست حدس زده بودم , این همون داستانیه که برام گفته بودی . فردا دقیق میخونمش . اما خوب و قشنگ نوشتیا دوست جونم .
پاسخ: سلام آشنا. بله دوست عزیز این همون داستانه. امیدوارم از خوندنش سردرد نگیرید. اگر بخوام دوباره بنویسمش حسابی دراز میشه و حسابی هم… نه. بذار همینطوری بمونه. ایام به کام.
شنبه 2 فروردین 1393 ساعت 13:26
ببخش؛ این چند روز دم عید نشد بیام بخونم داستانتو ؛ کامل خوندم ؛ کامنتا رو هم خوندم . خیلی عالی نوشتی ؛ استعاره های فوق العاده خوب و مناسبی برای داستانت در نظر گرفتی . خیلی خوشم اومد پریسا جان . از حال فرشته خبر جدیدی نداری ؟ برم سراغ قسمت بعدیش
پاسخ: سلام آشنا. ببخشید دیر کردم. این یکی2روز دستم به اینترنت نمی رسید. ممنون از لطفی که به من داشتید. از حال فرشته هم بی خبر نیستم. همچنان در جنگه. و خواهان پیروزی. ممنونم از حضور شما. ایام به کام.
چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 00:29
منم 3 روز نشد بیام نت . دعا میکنم حالش خوب باشه و اتفاقای خوب براش بیفته
پاسخ: سلام دوست عزیز. توی این ایام عجیب نیست که دستمون1مدت به اینترنت نرسه. مهمونی، مهمون، … اتفاق های خوب و بد تمامش پیش میاد و کاریش هم نمیشه کرد. فرشته هم باید طاوان فضولیش رو پس بده. ایام به کام.
سلام پریسا جان
همیشه دوست داشتم بیام وبلاگتو بخونم اما نمیدونم چرا قسمت نمیشد
انگار باید می اومدم تو ی سایتت تا مجموعه ای از پریسا نوشتها رو بخونم
خوشحالم از تأسیس وب سایتت
میام و میخونم فرشته رو شروع کردم شنیدم که جالبه پس سعی میکنم زودتر تمومش کنم
موفق باشی عزیزم.
سلام پری سیمای عزیز.
خیلی خوش اومدی عزیز جان. ولی اونی که توصیفش کرده به من خیلی لطف داره. اون قدر ها هم که شنیدی جالب نیست فقط1مشت به قول خودت پریسا نوشته. در هر حال خوشحالم اینجا می بینمت و امیدوارم بعد از خوندن اینجا حس نکنی زمانت تلف شده.
اگر حالش رو داشتی باز هم بیا این طرف ها.
ایام به کامت.