شبی از جنس بهشت

سلام به همگی.

پیش از هر چیز. جناب یکی و باقی افرادی که به اینجا سر می زنید و پست های من رو می خونید.

من به خاطر تشبیه پلنگ صورتی که پیش از این مطرحش کردم معذرت می خوام و اینجا پسش می گیرم. هرچند این مخلوق ذهن خود من نبود و یادگاری بود از عزیزانی که زمانی برای من عزیز بودن. ولی من به خاطر به کار بردنش معذرت می خوام. سعی می کنم این یادگار های عزیز رو اگر نشه بدم به باد فراموشی، ندیدهشون بگیرم و از زندگی و تصور و کلامم بزنمشون کنار.

خوب، این از این. امیدوارم جناب یکی رضایت بدن.

حالا بگید ببینم، ماه آخر پاییز خوش می گذره؟ اینجا که سرده. یا من سردمه. این روز ها به شدت سردمه و این سردی مال هواست. نه تشبیهه و نه استعاره از زمونه و روزگار بی وفا و زندگی و چنین و چنان. هوا سرده و من سردمه.

با اینهمه من بدم نمیاد. پاییز باید پاییز باشه. از این که آسمون پاییز آفتاب تابستون داشته باشه و هواش آتیشی باشه هیچ خوشم نمیاد. انگار آسمون داره ادا در میاره و ظاهر سازی می کنه. مثل ما آدم ها که گاهی لبخند های ساختگی می زنیم. من ترجیح میدم آفتاب پاییز، پاییزی باشه و هواش رو به سردی. گرما هم مال تابستونه پس بذار بمونه واسه تابستون.

دست من نیست و این ها همه با خداست ولی تقریبا مطمئنم که خدا از ابراز نظر بنده فضولی مثل من ناراحت نمیشه.

بگید ببینم، دلتون می خواد این دفعه چی براتون بنویسم؟ حرف، توصیه، جملات رادیویی مثل پست های اولم توی بلاگ اسکای، خاطره، یا اصلا هیچ چی. من از کجا باید بدونم؟

این دفعه که گذشت. دفعه دیگه رو اگر دلتون خواست بهم بگید با چی بیشتر موافقید.

چند روز پیش در1جمع دوستانه بودیم.

من بودم و عادل و علی و نگین. کلاف حرف کشید به خاطرات و نگین من رو یاد روزی انداخت که توی طرح تابستونی دسته جمعی فرش خوابگاه رو جمع کردیم و بردیم روی سکو شستیم. گفت این دفعه این یکی رو بنویس. بهش گفتم می نویسم و حالا اومدم اینجا به گفتهم عمل کنم. امیدوارم خیلی خسته نشید.

***

مدتی بود که بچه ها دلشون گردش و پارک و پیدزا می خواست. چقدر دلم می خواست ببرمشون. ولی واقعا دستم بسته بود. اینهمه پول نداشتم. از بودجه مدرسه هم که چیزیش پیش من نبود و اگر هم بود من اجازهش رو نداشتم. دست من و بچه ها خیلی هم بالا می رفت فقط تا همون بستنی قیفی می رسید و بس. پیدزا کار ما نبود. مونده بودم چی کار کنم. مدیر مجتمع خانم درودی1علامت مشخص داشت. تمام این بچه ها توی تمام دلش جا داشتن.

به روش خودش دوستشون داشت. از حقشون دفاع می کرد، از دردشون گریه می کرد، ازشون به شدت محافظت می کرد و فرقی نداشت در برابر کی، حتی در برابر من در زمانی که حس می کرد به هر طریقی حقی از یکیشون ضایع کردم. عصبانیت هاش قابل توصیف نبود در چنین زمان هایی.

همیشه می اومد توی خوابگاه بهمون سر می زد، حتی گاهی شب ها پیش ما می موند و هر طور از دستش بر می اومد بچه ها رو شاد می کرد، از بو دادن تخمه گرفته تا تعریف داستان های شاد و گفتن جوک و خوندن کتاب و هر چی که به دستش و به فکرش می رسید. خانم درودی می اومد، پای حرف های بچه ها می نشست و گاهی اگر فرصتی دست میداد، مثل خود من هم پای اون ها بچه می شد تا شاد باشن.

اون روز هم اومده بود و وسط بچه ها سر به سر همه می ذاشت و با همه حرف می زد تا کسی رو جا نذاره.

یادم نیست چی شد که حرف کشید به غذایی که گفت برامون می پزه. نگین گفت خانم درودی، دلمون شدید پیدزا می خواد. بریم1شب پارک و پیدزا؟

بچه ها همه با سر و صدای همیشگیشون مثل1سری جوجه گنجشک جیکجیکو تعیید کردن.

مدیر گفت باور کنید بودجهش نیست. برای تمام بودجه مجتمع برنامه ریزی شده و کاریش نمیشه کرد. از تعمیر نیمکت های مدرسه برای سال جدید بگیر تا شستن فرش های خوابگاه همه از همین چند تومن باید تامین بشه. میگید من چیکار کنم؟

نگین قبل از این که سکوت تثبیت بشه گفت فرش ها رو می خواید بدید بشورن؟ اگر فرش ها رو ما بشوریم چی؟ با پولش می بریدمون بیرون؟

مدیر گفت شما ها؟!!

نگین گفت آره مگه چیه؟ فرش ها پای ما. به جای مزد قالی شویی مزد به ما1شب پارک و پیدزا بدید. قبول؟

گنجشک ها بلند تر به جیکجیک افتادن.

-آره آره ما می شوریم. بریم دیگه بریم دیگه بریم دیگه بریم. بدید ما فرش بشوریم. عوضش بریم پیدزا. ما فرش ها رو می شوریم. ما می تونیم. ما….

بیچاره مدیر مونده بود با اینهمه جیکجیک. مگه قطع میشد؟ گفتم بهمون اجازه بدید. اگر بد شستیم بدید قالی شویی و گردش بی گردش.

نفهمیدم از لحن من بود یا از جیکجیک گنجشک های خوابگاه امام رضا که مدیر رضایت داد و گفت باشه ولی اگر خراب کردید….

-خراب نمی کنیم. توی همین هفته می شوریم. ما می تونیم. هورا! آخجون! …

با وجود کلاس ها و کار های مدل به مدلی که پیش می اومد کار چند روز عقب افتاد. آخر هفته بود. مدیر دیگه چیزی به روی ما نیاورد. ظاهرا باور نداشت که بچه ها بتونن و انجامش بدن.

ظهر یادم نیست چند شنبه نگین به نظرم سر ناهار گفت بچه ها بجنبیم. خانم درودی فرش ها رو زود تر می خواد تا خشک بشن و برای سال جدید خوابگاه فرش داشته باشه. اگر نجنبیم فرش ها میره قالی شویی و گردش و پیدزای ما هم میره به3نقطه.

گفتم هر زمان آماده هستید بگید تا اقدام کنیم. نگین گفت امروز عصر چطوره؟ بچه ها دوباره رفتن سر جیکجیک.

-امروز خوبه.

-خانم جهانشاهی همه فرش هارو جمع کنیم؟

-همین الان جمع کنیم؟

-خانم جهانشاهی خودت هم هستی؟ اگر بخوایی برس و شد به اندازه نفرات هست ها! میایی بشوری یا ناظری؟

-خانم جهانشاهی آب بازی هم به راهه یا فقط فرش ها آب تنی می کنن؟

گفتم همه رو جمع نکنید. یکی یکی. اول فرش بزرگه. الان هم صبر کنید تا وقت اداری تموم بشه. باید ببریم روی سکو. من هم هستم. ناظر لازم نداریم. همه کار می کنیم. الان برید برس ها و شد ها رو در بیارید تا عصر دنبالشون نگردیم. درضمن، اگر صداش رو در نیارید و لو ندین آب بازی هم به راهه. هم فرش آب تنی می کنه هم هر کسی دلش آب بازی بخواد. ولی هیس. بی صدا. مدیر ندونه.

صدای کف و جیغ بود که رفت هوا و معاون مجتمع خانم دشته رو کشید توی خوابگاه برای دعوا کردن همهمون1جا.

خانم دشته دل مهربونی داشت ولی بالا و پایین آستانه تحریکش خیلی سریع و با شیب تند بود. مثل برق عصبانی می شد و شدید هم عصبانی می شد و مثل باد آروم می گرفت و با طرف خشمش مهربون می شد. ظاهرش از مدیر جدی تر بود و همه سعی می کردیم کمتر به آستانه تحریکش ناخنک بزنیم.

خلاصه، خانم دشته دعوا هاش رو با همه به خصوص با من که مربی بودم کرد و رفت.

همیشه به من معترض بود که چرا پرستیژ1مربی رو رعایت و حفظ نمی کنم تا بچه ها ازم حساب ببرن و چرا اصلا مثل مربی ها باهاشون رفتار نمی کنم و چرا شبیه خودشون هستم و این درست نیست و من باید رفتارم رو عوض کنم و چرا نمی کنم و…

در جوابش گاهی چشمی می گفتم و درست لحظه ای که ازم جدا می شد تمامش رو می دادم دست فراموشی تا ببره1جای دور بده به باد.

عصر اون روز هم بلاخره رسید. کسی از کادر اداری نبود، حتی مدیر. بچه ها هیجان زده و خوشحال بودن. فرش جمع شد و با دست هایی که از زور خنده های حاصل از مسخره بازی و شیطنت های مدل به مدل صاحب ها شون بی حس شده بود منتقل شد به سکوی جلوی سالن.

ترتیب کار تعیین شد. چند نفر از پایین و چند نفر از بالا ردیف برس بکشن تا به هم برسن و از هم رد بشن. بعدش هم از راست به چپ و از چپ به راست بریم تا به هم برسیم و از هم رد بشیم. یکی باید شلنگ آب رو روی نقطه هایی که زیر برس بود می چرخوند و این کار باید نوبتی انجام می شد تا همه به نوبت شلنگ بگیرن و استراحت کنن و اینطور نباشه که یکی اصلا برس نکشه و فقط شلنگ بچرخونه و بقیه مچ ها شون بشکنه از فشار.

حالا این که وسط هیجان ها و شیطنت ها و خنده ها چجوری این برنامه ها و نظم بندی ها انجام شد بماند. مامور های نیمه بینا روی نقطه های مشخص شده برف ریختن. همه برس و شد به دست به شدت منتظر آب بودن.

-آب!

-آب؟ از کجا بیاریم؟

-روی سکو که شیر نیست!

-شیر حیاط هم که خیلی دوره.

-حالا چی؟

نگین گفت شیر دستشویی دانشآموز ها نزدیکه. شلنگ حیاط رو وصل می کنیم بهش. یکی بره شلنگ رو بیاره.

-شلنگ کجاست؟

-کجاست؟

-شلنگ شلنگ،

-شلنگ کو؟

-نیستش که!

-پس کو این شلنگ؟

شلنگ هیچ کجا نبود. حالا باید چیکار می کردیم؟

لا به لای مو های فرش پر شده بود از برفی که آماده بود1نم ببینه تا حسابی کف کنه. دیگه راه برگشت نبود. باید هر طوری بود آب رو به سکو می رسوندیم.

رفتم تا به مدیر زنگ بزنم و در مورد شلنگ ازش بپرسم. دم آخر مرضیه بزرگه دستم رو گرفت و گفت نزن. اگر بهش بگیم میگه بیخیالش بشید. اون از همون اولش خوشبین نبود. باید خودمون حلش کنیم.

گفتم باشه. ولی ما شلنگ لازم داریم. اگر پیدا نکنیم باید سطل سطل آب بیاریم و این خیلی سخت میشه.

نگین گفت نهایتش همین کار رو می کنیم ولی به مدیر زنگ نزن.

مرضیه بزرگه گفت سطل نمی خواد. توی آزمایشگاه حتما شلنگ هست. بریم بیاریم؟

گفتم من اصلا نمی دونم آزمایشگاه این ساختمون کجاست.

مرضیه بزرگه گفت ولی ما می دونیم. بیا تا بهت بگیم.

گنجشک های خوابگاه امام رضا پرواز کردن طرف طبقه بالای ساختمون و تا به خودم بجنبم من رو هم با خودشون بردن. رسیدیم. آزمایشگاه، 1در بسته بزرگ. بنبست. در قفل بود.

پشت بنبست هم جیکجیک ها قطع نمی شد.

-حالا چیکار کنیم؟

-بریم با همون سطل آب بریزیم.

-این در چرا قفله؟

-نمیشه بازش کرد؟

-هیچ راهی نداره بریم داخل؟

مرضیه بزرگه گفت چرا میشه. اون بالا رو.

گفتم چی؟!!

اعظم گفت دیوار و این در تا سقف نیستن. اون بالا بازه. میشه از اون بالا رفت اون طرف.

مرضیه بزرگه گفت یکی باید بره بالا و بپره داخل و شلنگ رو بده این طرف و از همون بالا بیاد بیرون.

یخ زدم. این کار واقعا خطرناک بود. این چه غلطی بود کردم؟ باید بیخیال بشم. ولی این ها چی میشن؟ اگر الان ببرمشون توی خوابگاه امشب با دل گرفتهشون چیکار کنم؟ خدایا خودم رو سپردم به خودت.

زدم به خونسردی و گفتم باشه1چیزی پیدا کنید من میرم بالا.

مرضیه بزرگه گفت تو نمی تونی بری. تو واسه این کار زیادی بزرگی. این کار1ریز اندامه.

همه با هم زدیم زیر خنده. گفتم باشه بعدا به حسابت می رسم.

سیخونکی بهم زد و گفت درضمن باید کسی باشه که می بینه تا شلنگ رو اونجا راحت پیدا کنه.باید یکی از ما بریم.

نفسم بند اومد. خدایا این بچه ها دست من امانتن. اگر طوری بشن، چند لحظه بین مسوولیت خودم و ذوق و تشویق بچه ها موندم. از تصور اتفاقی که ممکن بود پیش بیاد لرزیدم. باید فورا دستور توقف می دادم ولی.

اگر هر آدم بزرگی بود فرمان توقف می داد. فقط لازم بود من2درصد عاقل باشم مثل تمام مربی های بزرگ و عاقل. ولی این بچه ها مربی بزرگ و عاقل نمی خواستن. من براشون با بقیه فرق داشتم. اون ها با تمام وجود می خواستن شلنگ بیاد این طرف دیوار تا فرش بشورن، چطور می تونستم این هیجان و ماجراجویی و فرصت انجام کاری رو که اینهمه دلشون می خواست رو ازشون بگیرم؟ اصلا مگه طرح تابستونی برای همین نبود؟ مگه من این بچه ها رو اینجا جمع نکرده بودم تا خودشون رو ثابت و باور کنن؟ مگه نه این که باید به آدم ها فرصت لذت بردن از زندگی رو داد حتی به قیمت کمی خطر؟ ولی آخه این دیوونگیه. من اینجا مسوولم. اگر اتفاقی پیش بیاد چی؟ اتفاق اتفاق. اتفاق هر جا و هر زمانی ممکنه پیش بیاد. این ها نوجوونن. شاید دیگه به این سادگی واسهشون پیش نیاد. اگر الان محرومشون کنم داغون میشن. چطور تحمل کنم ببینم این ها تماشا می کنن تا فرشی رو که اونهمه واسه شستنش ذوق کردن و روش برف ریختن رو ببرن قالی شویی؟ ولی آخه این خطرناکه، اگر چیزی بشه…

تمام این ها ظرف کمتر از1دقیقه از ذهنم گذشت.

باید چیکار می کردم؟

جوجه های من جیکجیکشون زیاد تر از اون شاد بود که بشه قطعش کنم. فقط1کار تونستم کنم. اجازه ندم بفهمن چقدر ترسیدم.

گفتم از دست شما ها. خوب بجنبید.

مرضیه کوچیکه گفت من میرم.

نگین گفت تو ریز اندامی؟ نه بابا کار تو نیست.

باز هم خنده.

الناز گفت من میرم.

تشویق بچه ها بود که رفت آسمون. معطلش نکردن. در1چشم به هم زدن الناز روی قلاب دست ها و شونه های بچه ها وسط زمین و هوا در حال بالا رفتن از در بود. خدایا به دادم برس.

الناز وسط هیاهوی بچه ها رسید اون بالا.

حالا یواش بپر اون طرف. می تونی؟

آره الان میرم پایین. داشتم از شدت ترس دیوونه می شدم. خدایا غلط کردم، طوریش نشه.

الناز با صدای ویژی از روی در سر خوردو اون طرف پرید پایین. بچه ها نمی تونستن ساکت باشن.تشویق می کردن، مسخره بازی در می آوردن، ازش سوال می کردن. در1لحظه فکر وحشتناکی که به مغزم هجوم آورد بی اختیار از زبونم پرید بیرون.

بچه ها ما اون طرف دیوار نیستیم که قلاب بگیریم. حالا الناز چجوری باید بیاد بالا تا دستش برسه به بالای در؟

انگار بقیه هم مثل خودم پیش از رفتن الناز این رو یادشون نبود.

وای خدا!. تا2روز دیگه کسی از کادر اداری مدرسه نمیاد. با تلفن هم امکان نداره بشه مسوول آزمایشگاه رو پیدا کنیم. بدون کلید این در به هیچ عنوان باز بشو نیست.

چند ثانیه سکوت سرد. دلواپسی. وحشت. صدای الناز از پشت در.

-شلنگ اینجا نیست. نمی بینمش.

نمی دونم چی نگهم داشت که جیغ نکشم و بالاتر از اون چی نگهم داشت تا بچه ها متوجه حال افتضاحم نشن.

گفتم قشنگ ببین حتما هست.

صدای الناز از پشت در.

-نیستش. نمی دونم کجاست. آهان اینجاست پیداش کردم.

صدای بچه ها که دوباره جرات کرد در بیاد.

گفتم حالا ببین چیزی اونجا هست ازش بری بالا؟

الناز گفت نه. اینجا چیزی نیست.

تمام توانم رو جمع کردم و عادی گفتم باید از شلنگ کمک بگیریم تا منتقل بشی این طرف.

-بذارید ببینم. من اول شلنگ رو میدم اون طرف بعدش از دستگیره میام بالا.

دیگه حالم رو توصیف نمی کنم چون کلمه واسه توصیفش ندارم.

شلنگ وسط شلوغی بچه ها اومد این طرف. نوبت الناز بود.

قلبم داشت متوقف می شد. الناز از دستگیره رفت بالا. لحظه لحظه خزیدنش رو روی در احساس می کردم.

الناز رسید بالای دیوار. وقتی مثل1کبوتر وسط دست های مشتاق و هیاهوی مهار نشدنی بچه ها پا های الناز رسید به زمین من دیگه پا های خودم رو احساس نمی کردم.

-نه. خرابش نکن. نمی بینی چه شادن؟ اگر الان مثل پیر زن ها از حال بری می دونی چی میشه؟ فقط بینشون بمون. فقط بمون فقط بمون.

صدا از جنس هشدار از اعماق وجودم اومد و باعث شد خودم رو جمع و جور کنم. بچه ها با من و شلنگ و الناز به معنای واقعی پرواز کردن طرف پایین.

چند ثانیه بعد، شلنگ به شیر دستشویی وصل بود و از سالن گذشته بود و آب با فشار روی فرش جاری بود.

حال بچه های من وصف شدنی نبود. شروع کردیم.

از بالا به پایین، پایین به بالا، از راست به چپ، چپ به راست.

این وسط بساط مسخره بازی و خنده هایی که از بس شدید بود صاحبش رو از کار مینداخت و می نشوندش وسط آب و برف جاری روی فرش خیس1لحظه قطع نمی شد.

گاهی داد اون هایی که برس می کشیدن در می اومد که آب چرا قطع شد؟ آب کجا رفت؟ و همون لحظه جیغ یکی از1گوشه دیگه در می اومد که آی نکن فلان فلان نکن آی….

و معلوم می شد آبیار شلنگ به دست هوس کرده بود جهت آب رو عوض کنه و به جای روی فرش و دست های برس زن بفرستدش زیر دامن یا توی یقه یکی دیگه و تمام هیکلش رو آب ببنده.

توی اون خوابگاه در سال تحصیلی و به جز طرح تابستونی علاوه بر این بچه ها بچه های کوچیک تر هم بودن که بار ها پیش اومده بود روی اون فرش…

من برخلاف میلم خیس شده بودم ولی وقتی با شیطنت های بچه ها چندین بار از خنده بی حس شدم و روی فرش کثیف و خیس ولو شدم و بعد از این که ظاهرا بر حسب تصادف یکی2بار هم روی فرش و توی آب کثیفش کامل نقش زمین شدم دیگه احتیاط رو گذاشتم کنار. گفتم لعنتی ها از سر تا پا نجس شدم. این فرش شاش دیده به خودش. حالا چیکار کنم؟

جوجه های من در هم گفتن. ما همه همچنانیم. نجس شدی؟ آب حموم داغه امشب همه میریم طرگل ورگل میشیم واسه عرض ادب فردا دفتر مدیر. برای نمی دونم چندین1000مین بار ترکیدیم از خنده.

چاره ای نبود. کاری بود که شده بود و برگشت هم نداشت. ادامه دادیم. وسط کار و خنده و آب بازی.

صدای بلند آخ!!!.

بند دلم پاره شد. نگین که دماغش رو گرفته بود و نالهش در اومده بود. معصومه که ترسیده بود.

-آخ دماغم شکست. بهت گفتم من بالای سرتم چرا1دفعه کمرت رو راست کردی؟ آخ دماغم. وای خیلی درد می کنه.

-به خدا فکر کردم رفتی کنار. وای ببخشید.

داغ شدم. عرق کردم. ترس.

نگین چند لحظه بعد دست معصومه رو زد کنار و گفت ول کن چیزی نشد.

معصومه گفت ببینم خیلی بد جوری شد؟ ورم کرده؟

نگین برس رو برداشت و معصومه رو زد کنار و گفت برو تو شلنگ بچرخون من خوبم.

معصومه ول کن نبود.

-تو رو خدا ببخشید. بذار ببینمش.

نگین با برس محکم زدش.

-اه ولش کن گفتم چیزی نیست. گم شو.

یکی اون وسط گفت سال تحویل شد با صدای دماغ این.

خنده. به هر چیز بی مفهوم و با مفهومی می شد خندید اون روز ها. خنده، خنده و باز هم خنده.

برگشتیم سر کارمون. و البته شیطنت ها و خنده ها و مسخره بازی های خودمون. نگین بیخیال دماغ و دردش شد و گفت چیزی نیست ولی چیزی بود. و من نفهمیدم تا صبح فرداش که بهم گفت دیشب نصف شب سرم داشت از درد می ترکید. رفتم توی دستشویی و بلوزم رو گاز گرفتم جیغم در نیاد بیدار بشید. همچنین برام تعریف کرد که دردش آروم نشد مگر زمانی که1لخته خون بزرگ و سفت از دماغش دفع شد و سرش سبک تر شد و تونست بیاد داخل و سر بذاره روی بالش و بخوابه.

باید چیزی می گفتم ولی نگفتم،. جز این که چرا نگفتی؟

گفت واسه چی می گفتم؟ اون لحظه که همه خوش بودن و حیف می شد. نصف شب هم که همه خواب بودید و بیدار کردنتون دردم رو کمتر نمی کرد. حالا دیگه خوبم.

باید دستش رو می گرفتم. باید می زدم روی شونهش. باید بغلش می کردم و می بوسیدمش. باید می گفتم که اون1دختر بزرگ و مقاوم و فهمیده هست. باید بهش می گفتم که چقدر این درکش با ارزش و قابل احترامه حتی برای1نفر…مثل من. نکردم، نگفتم. مثل خیلی دفعات دیگه. مثل خیلی کار ها که نکردم، مثل خیلی چیز های دیگه که نگفتم.

-معذرت می خوام نگین!.-

دیگه تقریبا تاریک شده بود که کار فرش تموم شد ولی مگه بچه ها دل می کندن؟ بساط آب بازی حسابی به راه بود. از بس خندیده بودیم دیگه نفس نداشتیم. شب می شد. باید می رفتیم داخل خوابگاه. فرش رو سر و سامون دادیم و ایستادیم به خودمون نگاه کردیم. افتضاح بودیم. پیش به سوی حمام.

-هوراااا!

بچه های که خیلی افتضاح شده بودن یکی یکی و2تا2تا رفتن حموم. بعضی ها هم که کمی کمتر خیس شده بودن واسه این که هم معطل نشن و هم بیشتر آب بازی کنن همونجا به اوضاعشون رسیدگی کردن. من بد کثیف شده بودم ولی حمام پر بود. شلنگ رو جمع کردیم. بقیه رو فرستادم واسه حمام و استراحت و چایی درست کردن و خندیدن و همه چیز. شلنگ به اون بزرگی رو چجوری می خواستم تنهایی ببرم پشت حیاط خدا می دونه. مرضیه بزرگه موند تا کمک کنه. با هم شلنگ رو بردیم. گفتم برو داخل. من زیادی افتضاحم. باید صبر کنم حموم آزاد بشه از سالن برم حموم بعد بیام. گفت سردته؟ گفتم نه. گفت پس بیا همینجا حلش کن. گفتم چه جوری؟ شلنگ رو وصل کرد به شیر پشت حیاط و شیر رو باز کرد و گفت اینطوری. گفتم نکنی تمام جونم خیس میشه. با لباس که نمی تونم. گفت خوب درش بیار. این ها رو که باید بشوری. گفتم سرایدار اگر بیاد بیرون مستقیم مطالعهم می کنه. گفت اولا شب شده و نمی تونه دوما از اینجا دیده نمیشی درضمن من هم اینجا رو به روت هستم. زود باش دیگه.

انجامش دادم. مرضیه بزرگه آب رو از بالای سرم ول کرد. کشیدم عقب. دستش رو گذاشت روی شونهم و گفت نیفتی.

زیر آسمون شب تابستون، آبی که با فشار روی تمام جسمم می گشت و پاکم می کرد، دستی که روی شونهم بود، صدای خنده هایی که از داخل خوابگاه می اومد و توی گوشم و توی همه وجودم می چرخید و از آرامش پرم می کرد، روحی که انگار داشت از زمین جدا می شد و همراه قطره های آب و نسیم تابستون دور ستاره ها می گشت، ذهنی که پاک و خالی بود از همه چیز به جز1چیز:

-یعنی قدرتی وجود داره که بتونه این رو ازم بگیره؟ نه. هیچ قدرتی. حتی خود خدا.-

چه نعمت بزرگیه که آدم ها در لحظه های شاد عمرشون از فردا ها بی خبرن. که اگر اینطور نبود وسط همون بهشتشون خاکستر می شدن.

***

ایام به کام.

دیدگاه های پیشین: (5)

وحید

چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 10:48

سلام پریسا خانم از کتابتون ممنونم از خاطره ای که تعریف کردید هم همین طور خیلی قشنگ توضیح دادید شما همیشه مخاطباتون رو جذب میکنید همه چیز رو جزء به جزء گفتید و احساساتتون رو خیلی خوب بیان کردید من به جرأت میتونم بگم که شما استعداد نویسندگی دارید و پیشنهادم اینه که خاطراتتون رو به صورت یک کتاب در بیارید و منتشر کنید حیفه خودتون رو به جامعه نشون ندید در مورد جمله آخرتون هم باید بگم کاملا درسته اگه ما توی شادیها میدونستیم که در آینده چه مصیبتهایی در انتظارمونه که اصلا نمیتونستیم زندگی کنیم شاد و پیروز باشید خدا نگهدارتون.

http://aansooyeshab.blogsky.com

پاسخ: سلام آقا وحید. ممنونم از حسن نظر شما. من نویسنده نیستم فقط گاهی می نویسم. هر طوری به نظرم بیاد می نویسم. خوشحالم که شما خوشتون میاد از مدل نوشتنم. درضمن من1بار با ایمیل جواب پیغام شما رو فرستاده بودم و شما گفتید که بهتون نرسید. پس این دفعه اینجا جواب میدم تا مطمئن باشم می گیریدش. با اون بنده خدا که گفتید بد تا نکنید. ایشون چند بار خواستن کال کنیم مثل شما. ولی کلید های میانبر اسکایپ من ایراد داشتن و من هرچی کردم نتونستم جواب تلفن ایشون رو بدم. ایشون هم ظاهرا خسته شدن از دستم و حذفم کردن. حالا که رفیق شماست سلام من رو بهشون برسونید. امیدوارم موفق باشن و موفق باشید. دوستی خیلی با ارزشه. واسه سوء تفاهم بر سر1غریبه از دستش ندید. ممنون از حضور شما. ایام به کام.

میثم امینی

پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 15:56

درود پریسا خانم من اصلا راستش اینجا میام واسه‌ی خاطرات. کتاب رو هم دوست دارم ولی خاطرات چیز دیگه‌ای هستند. تا به حال نشده اونقدر جذب خاطرات کسی بشم. واقعا قلم گیرایی دارید. من با آقا وحید موافقم به نظرم یه رمان بر پایه‌ی واقعیت از زندگیتون بنویسید. با اون قلمی که دارید حتما فروش خوبی می‌کنه و مردم ایران رو بیشتر با زندگی ما نابینا‌ها و کم‌بینا‌ها آشنا می‌کنه. من همیشه تعجب می‌کنم که این همه نابینا با استعداد‌های مختلف هیچ کدوم واقعا اونقدری که لیاقتش رو داشتن بزرگ و شناخته شده نشدن. خود من که ادبیاتم افتضاح هستش. تست کردم و از نظر خودم توی این تست قبول نشدم. و اما در مورد دنیای بچه‌ها که شما اونقدر زیبا توی خاطراتتون در موردش نوشتید. خدا می‌دونه که چقدر و چقدر دلم برای کودکیم تنگ شده. وقتی که با ساده‌ترین چیز‌ها خوشحال می‌شدم و غم‌ها مثل یه نسیم سریع می‌اومدن و می‌رفتن. موندگار نبودن. واقعا به نظر من گاهی از ما بزرگتر‌ها که با بچه‌های شلوغ و پرشور برخورد سخت داریم به خاطر اینه که بهشون حصودی می‌کنیم. به دنیای آروم و بی غم و دردشون. کتاب هم جالب به نظر می‌رسه حتما دانلودش می‌کنم. نظر خواسته بودید که چی بزارید. به نظر من همین خاطرات زیبا بهترین مطالب هستند. اصلا منتظر یه کتاب نباشید که به دستتون برسه و بزارید و ما به بهانه‌ی اون یه مطلب از شما بخونیم. خاطرات رو هر وقت به ذهنتون رسید و دوست داشتید بنویسید پست کنید و کتاب‌ها رو هم جدا اگه گیرتون اومد بزارید. البته این نظر من بود. شما خدای این وبلاگ هستید. چقدر نوشتم! امیدوارم از خوندنش خسته نشده باشید. وقت خوش.

http://night-side.ir/

پاسخ: سلام آقای امینی. ممنونم. شما به من و به قلمم و همچنین خاطراتم لطف دارید. واقعیتش اینه که من در زمانی که می نویسم اصلا توجه به قواعد و پیامش نمی کنم و فقط می نویسم. چاپ کردنش هم راستش، طرف شدن با ارشاد و مخلفاتش اعصاب فولادین می خواد که من دیگه ندارم. حوصله نمی کنم نوشته هام رو خط به خط از دیدگاه دینی بررسی کنن و توضیح بدم که منظورم از به کار بردن فلان کلمه دقیقا چی بوده و… شاید زیادی مشکی می بینمش ولی اینطوری شنیدم. برای من همین اندازه که دوستانی مثل شما بخونن و بدونن بسه. بیشتر از این نمی خوام. بچگی. حاضرم باقی عمرم رو بدم و دوباره اون زمان های بهشتی رو زندگی کنم. اون زمان هایی که دردم فقط مشکل مشق نوشتن بود که هر وقت زیاد می شد با گریه می نوشتم چون دلم نمی خواست همیشه سر درس باشم و بازی نکنم. چقدر دلم تنگ شده برای اون گریه ها که با تموم شدن مشقم تموم می شد و دوباره فردا شب می اومد. چقدر اون روز ها دلم می خواست بزرگ بشم تا دیگه مشق ننویسم. چقدر به مادرم که کار های آسونی مثل ظرف شستن انجام می داد و همهش به من نصیحت می کرد که کار های سختی مثل درس خوندن و مشق نوشتن رو انجام بدم حسدویم می شد و چقدر از دستش عصبانی می شدم که نمی فهمه این کار ها چقدر از کار های آدم بزرگ ها سخت تره. وای خدای من! باورم نمیشه که اون زمان ها منتظر امروز بوده باشم. بهتره دیگه چیزی نگم. شما هر چقدر که بنویسید من از خوندنش خسته نمیشم دوست من. بنویسید و مطمئن باشید که تا کلام آخرش رو می خونم و برام هر1کلمهش کلی می ارزه. خودتون خودتون رو تست کردید و رد شدید؟ این کار رو من در خیلی از موارد کردم و همیشه هم رد شدم. اجازه بدید دیگران شما رو تست کنن. مطمئنم اون ها بهتر تست می کنن. شما افتضاح نیستید دوست من. نه در ادبیات نه در هیچ چیز. هر کسی به اندازه خودش تواناست. یکی نیازش بیشتره پس تواناییش بیشتر بروز می کنه. یکی کمتر به این تواناییش نیاز داره پس کمتر ازش استفاده می کنه و در نتیجه توانش کمتر ظاهر میشه. با خودتون مهربون تر باشید دوست عزیز. خاطره. به روی چشم. سعی می کنم بیشتر و بهتر بنویسم. ممنونم که به اینجا سر می زنید. باز من منبر رفتم. معذرت می خوام از همه. راستی من امروز نتونستم وارد سایت شما بشم. احتمالا ایراد از طرف خودمه. اینترنت من این اواخر بد اذیت می کنه. قطه و وصل زیاد داره و سرعتش هم که واویلا!. چیزی نگیم بهتره پس بگذریم. هوای طرف شب چطوره؟ میرم دوباره امتحان کنم بلکه بتونم وارد بشم. ایام به کام.

یکی

پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 21:09

دستشو گذاشت رو شونه ات تو رفتی آسمون!؟ بدجوری خودتو وا داده بودیا!. هی یه چیزی, جوابش فقط یه کلمه. بله یا نه. پس فقط جواب بده و دیگه مثل جوابای دیگه ام ازش تفره نرو. اگه یکی دیگه از اون بچه ها دستشونو میذاشتن رو شونه ات باز میرفتی آسمون؟ هرکی جاش بود همینطوری بودی؟ همه اونارو همین اندازه توی جونت جا داده بودی؟ اینو اگر جواب بدی شاید جوابی که بهم ندادیرو بفهمم. شاید دستم بیاد که چرا از بچه هات هی معذرت میخوای. هرچی بیشتر مینویسی بخشای بیشتری از نگفته های داستانتو میفهمم. داره بیشتر و بیشتر دستم میاد. پس جوابمو بده و بیشتر بنویس تا بیشتر بفهمم. خوب حالا جواب تو. بله رضایت دادم بشرط اینکه دیگه تکرارش نکنی. درضمن هرچی دلت میخواد بنویس جز تکرار پستای اولت. اصلا خوشم نمیاد. خاطره بنویس یا متن یا درد و دل یا هرچی. فقط بنویس و دیگه اونجوری ننویس. من منتظر جواب یه کلمه ایم هستم. بدیا. فعلا بای.

پاسخ: سلام جناب یکی. بله درست میگید بد خودم رو وا دادم. این وا دادن یکی از بدترین اشتباهات تمام عمرم بود. باشه سعی می کنم دیگه شبیه پست های اولم ننویسم. جواب پرسش شما هم درسته فقط1کلمه هست. -نه.- درست فهمیدید جناب یکی. درست، تلخ، سیاه. ایام به کام.

persian

جمعه 22 آذر 1392 ساعت 16:37

سلام.بسیار زیباست هم بیان زیبات و هم خاطراتت اما خاهش میکنم وقتی خاطرات قشنگتو تعریف میکنی فقط خاطره بنویس و دوباره در احساساتت غرق نشو،باید روند یادآوری خاطرات در جهتی باشه که ما رو شاد و پرنشاط کنه تا احساس خوبی به ما بده وفکر کنم قبلا هم گفتم که این از نظر علمی ثابت شده که یادآوری خاطرات خوش اگر ما رو به گذشته ببره و به ما حس هوبی بره سبب احساس لذت وخوشبختی در زندگی امروزمون میشه. {در حال باش و در حال} با آرزوی بهترینها* *ارادت*

پاسخ: سلام دوست من. ممنون از لطف شما دوست عزیز. بله درست میگید ولی عمل بهش کمی… من هنوز خیلی چیز هاست که باید یاد بگیرم. راستش چندان سرعت آموزشم بالا نیست. سخت یاد می گیرم. سخت و دیر. شاید در آینده یاد بگیرم. شاید. ای کاش یاد بگیرم. باز هم ممنونم از لطف شما، از حضور شما و از نظرات شما. ایام به کام.

حسین آگاهی

یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 01:17

سلام. طبق معمول عاااااااالی عالی نوشتید. من در تمام لحظه ها با شما و اون بچه ها بودم؛ این بارز ترین امتیاز نوشته های شماست. فکر نکنم ارشاد اون قدر ها هم گیر داشته باشه؛ البته من هم چیزای خوبی در باره اش نشنیدم؛ ولی به هر حال کتاب هایی خوندم که از لحاظ دینی افتضاح هستند ولی باز هم چاپ شدن و اجازه چاپشون رو هم قطعاً از ارشاد گرفتند؛ اگر وقت کردید امتحان کنید شاید شد و کتابی نوشتید؛ چرا ما آدم ها بیشتر خودم رو میگم این قدر خودمون رو دست کم می گیریم و فکر می کنیم انسان های بزرگ یک موجودات خارق العاده ای هستند که در هر چند سال یکی مثلشون پیدا میشه و ما نمی تونیم از اون بزرگ ها باشیم. چرا فکر می کنیم بزرگان چهار متر قد دارند یا فرا انسان هستند؟ لا اقل شما این طوری نباشید. مثال برای کتاب های افتضاح از هر لحاظ البته جز جالب بودن موضوع که اگر این رو هم نمی داشتند به هیچ وجه فروش نمی رفتند کتاب های م. مؤدب پور هستند مثل شیرین، یاسمین، پریچهر، رکسانا و چند تای دیگه که همه شون خوشبختانه صوتیشون هم هست. جز جالب بودن داستان و موضوع هیچ امتیاز بارزی ندارند. فکر کنم این جا، از وبلاگ خودم هم بیشتر می نویسم. مطلب هم به نظر من هر چی به فکرتون میرسه و احساس می کنید احساس خوبی با نوشتن یا یادآوریش بهتون دست میده بنویسید. اصلاً هم لازم نیست همیشه کتابی داشته باشه. البته این فقط و فقط نظر منه.

http://www.foggylife.persianblog.ir

پاسخ: سلام دوست من. زیارت قبول. مثل همیشه شما به من لطف دارید و من از این لطف شما ممنونم. البته خیلی ها بهم میگن زیادی توی تعریف موضوعات وارد جزییات میشم و حوصله همه رو سر می برم. آخه می دونید؟ من در تعریف های شفاهیم هم همینطوریم و هر کاری می کنم خلاصه نویس و خلاصه گوی خوبی نمیشم. ارشاد. من خودم نرفتم فقط شنیدم. و چون فقط شنیدم از روی شنیده هام قضاوت صد درصد نمی کنم چون معتقدم این عادلانه نیست. راستش دقیقا من همین تصور رو در مورد بزرگ هایی که از باقی آدم ها بزرگ تر میشن دارم. همیشه حس می کنم توی روح اون ها چیزی هست که در وجود من و باقی مردم عادی نیست و گاهی با خودم فکر می کنم اون چیز از چه عنصری ساخته شده و چطوره که فلانی داشت و من نداشتم؟ نمی دونم چرا همیشه اون ها رو اینطوری می بینم. کتاب های آقای مودب پور رو خوندم. بینشون یلدا رو از همه بیشتر پسندیدم چون واقعی تر و بهتر به جنبه ممنوع از مشکلات اجتماعی که نمیشه راحت در موردش صحبت کرد پرداخته بود ولی باز هم به نظرم نشده بود که خیلی از خط های قرمز رد بشه. خوشحالم که اینجا می نویسید دوست من. همیشه از خوندن نوشته ها و نظرات ارزشمند شما خوشحال میشم. راستی اومدم توی وبلاگ شما گفتم شاید شرح سفر خودتون رو گذاشته باشید تا ما با وصف عیش، نصف عیش رو ببریم. ولی چیزی اونجا نبود. باز هم میام و از آپ شدن وبلاگ شما کلی شاد میشم. حالا مطلبش هرچی می خواد باشه. مهم اینه که مطلب دلخواه شما در وبلاگ شما منتشر میشه و دقیقا همینه که مایه خوشحالی من میشه. نظر شما برای من عزیز و محترمه. سعی می کنم بیشتر بنویسم شاید دستم روون تر بشه و بتونم بهتر بنویسم. ممنونم از حضور شما. ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *