سلام به همگی.
نمی دونم چرا حافظه بلند مدتم تعمیر لازم شده و چیز ها خیلی در خاطرم نمی مونه. پس تا یادم نرفته هرچی یادم میاد باید بنویسم.
اول اینکه… اینکه… اینکه… ای وای چی بود یادم رفت!
اولیش که یادم نیست چی بود.
دوم این که این روز ها نمی فهمم چمه. دلم عجیب سفر می خواد. نه از این سفر های اردویی1روزه.
1سفر حسابی، طولانی، دور، شیرین. دلم1سفر می خواد. سفری که سفر باشه. با هر کسی که خودم می خوام.
دلم سفری می خواد که تمام عزیز هام که بودنشون رو در کنارم دوست دارم باشن.
بتونم حس کنم که هستن، حس کنم، لمس کنم، درک کنم که هستن.
دلم1سفر می خواد که سفر باشه.
این شب ها همهش کم و بیش خواب پرواز می بینم. دلم تعبیرش رو می خواد.
راستش تا چند هفته پیش شجاع تر بودم. حالا از تصور پریدن کمی می ترسم. دروغ چرا، خیلی می ترسم.
راستی چرا ما می ترسیم؟ یکی می گفت ما از هر چیزی که شناختی ازش نداریم می ترسیم.
مثلا از مرگ همه می ترسن. خود من خیال می کردم نترسم یا دسته کم اینقدر زیاد نترسم ولی.
من می ترسم، خیلی زیاد. واقعا ازش می ترسم. شاید اون بنده خدا راست می گفت و این ترس حاصل عدم شناخته. اگر اون هایی که از دنیا رفتن می شد که برگردن و ازشون بپرسیم شاید می گفتن اصلا نمی صرفید اون همه ازش بترسیم. خیال می کردیم ترسناک باشه ولی نبود.
گاهی شناخت رو میشه با تجربه کردن به دست آورد. ولی بعضی چیز ها رو نمیشه شناخت چون نمیشه تجربهش کرد. بعضی تجربه ها بار دومی ندارن. و به نظر من همین بسته بودن راه شناخت ترس رو ایجاد می کنه.
نمی دونم با چیزی که نمیشه شناختش ولی بخوایی یا نخوایی می رسه چجوری باید رو به رو شد. خیلی دلم می خواد بدونم. فقط می دونم که در اینطور مواقع باید سعی کرد تا با آرامش قدم برداشت و بهش رسید و آروم تحملش کرد و ازش گذشت. اینطوری سخت هم اگر باشه شاید کمی راحت تر سپری بشه.
نظر شما چیه؟ با من موافقید؟
گفتم ترس حاصل از عدم شناخت یاد1ماجرایی افتادم.
خداییش خواستم ختمش کنم به همین1صفحه ولی این داستان همین الان یادم اومد و عجیب دلم خواست اینجا بذارمش.
بله ما از چیزی که نمی شناسیمش می ترسیم، در حالی که اگر بشناسیمش می بینیم که ترسمون شاید موجب خنده باشه برای خودمون و خاطره ای بشه که هر زمان یادش می افتیم بخندیم. مثل این یکی که من بهش می خندم.
یکی از شب های قشنگ تابستون بود. ما توی خوابگاه بودیم و داشتیم همه کار می کردیم. از مروارید بافی گرفته تا اذیت کردن همدیگه و قلقلک دادن های یواشکی و به هم ریختن بساط بافندگی بغلدستی که دادش رو در می آورد و…
زیاد از شب نگذشته بود که جمع شدیم دور هم و همینطوری در حال شیطونی سرمون به حرف هم گرم شد.
از اونجایی که میگن کلاف حرف درازه و به قول قدیمی تر ها حرف حرف میاره، کلاف حرف ما هم باز شد و دراز شد و یادم نیست از کجا کشید به دنیای مرده ها و ارواح و…
یادم نیست کی بود که1دفعه پرسید بچه ها راسته میگن روح رو میشه احضار کرد و اگر بیاد به پرسش ها جواب میده؟ هر کسی در جوابش1چیزی گفت:
-آره؛
-نه،
-شاید،
-روح که احضار نمیشه این حرف ها کلکه،
-آره میگن جواب میده،
-ول کنید این حرف ها دروغه،
-نه بابا راسته ولی احضار روح گناهه،
-ولی جواب میده ها، و…
یکی، به نظرم نگین،1دفعه گفت بچه ها بیاید امتحان کنیم.
چند ثانیه سکوت.
یکی دیگه گفت راست میگه. دوباره شلوغ شد.:
-آره بیاید ببینیم چی میشه،
-نه ولش کنید گناهه،
-برو بابا کلکه،
-تو رو خدا ولش کنید من می ترسم،
و…
نگین گفت هیچ چی نمیشه بابا از چی می ترسید؟
سمیرا گفت من نیستم. می ترسم مگه جرمه؟
اعظم گفت اگه جواب بده من سوال دارم.
مرضیه کوچیکه خندید و گفت روح میاد اینجا؟ چایی هم می خوره برم دم کنم؟
نرگسی گفت اگه راستی راستی بیاد چی؟
سمیرا گفت من می ترسم یکی بیاد باهام بیرون.
معصومه گفت یعنی راسته؟
مرضیه بزرگه گفت بیاید ببینیم.
من که ناخواسته مرض این بحث رو ریخته بودم وسط و اصلا فکر نمی کردم به اینجا برسه بدون این که بفهمم چی دارم میگم واسه این که حرفی زده باشم تا مثلا به خیال خودم مانع بتراشم وسط اون هیاهو بلند گفتم:
حالا روح کدوم بیچاره ای رو می خواید تکونش بدید؟ درضمن احضار کننده وسط ما کیه؟
چند ثانیه سکوت و صدا های در هم که1دفعه1دل شده بودن گفتن تو. روح رفیقت که15سالگیش مرده بود.
یخ زدم. من؟ دیوونه ها!.
دوباره شلوغ شد:
تو روح آشنا داری. خودت هم -احضارش کن….
… … …
بحث با این جماعت عزیز و کنجکاو بی فایده بود. به اضافه این که خودم هم از شما چه پنهون مرض داشتم.
قلم و کاغذ و هر چی لازم بود با2شماره آماده شد. همه جمع شدیم دور1سینی بزرگ که شده بود زیردستی من به جای میز فلزی که شنیده بودم اینطور مواقع ازش استفاده میشه و ما نداشتیم. بچه ها هم داشتن از ترس سکته می کردن هم به شدت کنجکاو بودن ببینن چی میشه. هرچی دعا بلد بودم و بلد بودیم خوندیم و تمرکز گرفتیم.
زمان گذشت. 1دقیقه،2دقیقه،5دقیقه، دستم بی حس شده بود. مچ به پایینم داشت شروع می کرد گز گز کردن. تکونی توی دستم حس کردم. صدای حبس نفس نیمه بینا ها رو شنیدم ولی جرات نکردم سر بلند کنم.
-وای دستش تکون می خوره،
-داره خودکار رو می گیره،
-بابا دستش بی حس شده داره می لرزه،
-چی میگی؟ این که بینایی نمی تونه بنویسه،
-اصلا خودکار رو با دست بی حس چجوری گرفته،
-وای ببین داره می نویسه،
-نوشتن کجا بود این که فقط خط خطیه،
-صبر کنید الان درست میشه دیگه،
…
از بس توی اون حالت بی حرکت نشسته بودم و سرم پایین بود حس می کردم سرم سنگین شده. داشتم گیج می شدم. جناب روح هم که آخرش من نفهمیدم چند درصدش حاضر بود و چقدرش غایب داشت احتمالا به ریش من می خندید.
اوضاع داشت جمع و جور می شد و بچه ها داشتن می رفتن سر پرسیدن که1دفعه،
چشمتون روز بد نبینه. جدی خدا برای هیچ کسی نخواد اینطوری…
وسط اون حال و هوای ماورایی و اون صدا های در هم ولی آهسته و اون جو…
1صدای خیلی بلند، قطع برق داخل اتاق، و جیغ بچه ها که رفت هوا.
صدای بلند1بار دیگه تکرار شد. 2بار، بار سوم واقعا شبیه انفجار بود. بچه ها1نفس جیغ می کشیدن. برق بالای سرمون توی اتاق1لحظه روشن شد ولی با تکرار صدای بلند دوباره قطع شد و این دفعه برق سالن و تمام ساختمون همراهش قطع شد و همه جا کاملا سیاه شد!.
سمیرا طفلک داشت از ترس دیوونه می شد. بین خودمون باشه، خودم هم همینطور. بقیه هم از منگی اون طرف تر بودن. نگین خیلی سریع اوضاع رو جمع و جور کرد.
خوب بابا چه خبرتونه؟ چی شده مگه؟ نیومد بخوردتون که. ساکت باشید ببینیم چی شده.
همه مطمئن بودیم که جناب روح در حال شیرین کاری هستن. قیامت بود.
-وای خدا نگفتم نکنید گناهه؟
-وای داره اذیتمون می کنه حالا چیکار کنیم؟
-بفرستیمش بره،
-برو بابا چجوری مگه ما بلدیم؟
-این رو نباید می آوردیمش حالا مگه میره؟
-وای تو رو خدا من می ترسم، تو رو قرآن بیاید بریم بیرون از اینجا،
-وای خدااا….
…
تکرار صدای انفجار تمام این بحث ها رو به1جیغ متحد و کشیده ختم کرد. من داشتم پس می افتادم ولی صدام در نمی اومد. ناسلامتی من مربی بودم. نگین دادش در اومد که: زده به سرتون؟ ساکت باشید خل شدید؟ پاشید آروم بریم بیرون.
همه مثل فنر پریدیم و مثل فشنگ رفتیم طرف در و فرار. نفهمیدیم چجوری ظرف کمتر از1ثانیه خودمون رو رسوندیم به در اتاق و ریختیم توی سالن و از در آشپزخونه رفتیم داخل و هجوم بردیم طرف در پشتی.
صدای بامبی شبیه1رعد کوتاه و بی انعکاس درست از طرف راستمون.
یادم نیست چجوری این چند قدم رو برداشتیم. صدا از آشپزخونه بود. نزدیک ما. صدام در نمی اومد ولی دیگه منطق واسه هیچ تحلیلی نداشتم.
جیغی آشنا که قدرت نداشتم فکر کنم بفهمم مال کیه:
-وااااای خدااااجون داره دنبالمون میاد!
به خودم که اومدم همه روی پله های پشتی آشپزخونه بودیم. نه جرات داشتیم بریم توی حیاط نه می تونستیم اونجا بایستیم.
بذارید دیگه وضع و حالمون رو توضیح ندم و تجسمش رو بذارم به عهده خودتون.
بلاخره به خودم مسلط شدم، یعنی کمی مسلط تر شدم و بچه ها رو جمع کردم دور خودم. همه روی پله ها چسبیدیم به هم. یکی گفت خوب این هم از این. حالا چی کار کنیم؟
گفتم اینجا نمیشه بمونیم. بیاید بریم توی آشپزخونه کنار همین در بشینیم امن تره. به هر زبونی که بود طفلک های ترسیده رو راضی کردم بریم توی چهارچوب بشینیم تا ببینیم چه فکری میشه کرد. بچه های من مثل جوجه ریخته بودن دورم. هر کسی در مورد این که این اتفاق کار روح بود یا نبود و ادامه داستان نظری داشت و این وسط هر کسی هر داستان ترسناکی که از هر جایی شنیده بود رو یادش می اومد و انگار اصلا نمی شد که محتویات ذهنمون رو واسه بقیه فاش نکنیم. شبی بود برای خودش اون شب!.
نمی دونم چقدر گذشت.
آرامشی که وجود نداشت1دفعه با صدای مردانه ای که از توی حیاط و درست از چند متری ما و دری که کنارش پناه گرفته بودیم بلند شد به هم ریخت و دوباره جیغ.
تمام زورم رو جمع کردم که از هوش نرم و هم صدا با نگین گفتم نترسید چیزی نیست آقای عباسیه.
بنده خدا سرایدار ساختمون از اون طرف حیاط خوابگاه وقتی اوضاع رو غیر عادی دید اومده بود ببینه چی شده که.
نمی دونم ما بیشتر از اون ترسیدیم یا اون بنده خدا از تجمع غیر عادی و جیغ ناگهانی ما وسط تاریکی.
چند ثانیه بعد همه ظاهرا آروم تر بودیم. برای آقای عباسی توضیح دادیم که چندتا صدای بامبِ بلند شنیدیم و برق ها رفت. براش نگفتیم که داشتیم روح احضار می کردیم و کسی هم بهش نگفت که مطمئنه اینجا امشب امن نیست و برق ها خطرناکن چون به دست1روح عصبانی قطع شدن.
آقای عباسی بی خبر از همه جا اومد و شروع کرد به گشتن و ما هم آماده شدیم که با دیدن اولین نشونه های هر اتفاقی جونمون رو برداریم و در بریم. نگین مثل خودم سعی می کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و خداییش هم موفق بود. هم در حفظ آرامش خودش هم در حفظ نظم جمع.
آقای عباسی گشت و گشت و ما مطمئن بودیم چیزی پیدا نمی کنه. آخه روح رو که نمیشه توی سیم های برق پیدا کرد.
ولی آقای عباسی پیدا کرد!!.
بله، پیدا کرد. البته نه روح ساکن سیم های برق رو. محلی رو که برق اتصالی کرده بود و اتفاقا اتصالی بدی هم بود و اون صدا ها هم مال فریزر خوابیده بزرگ کنار دیوار آشپزخونه بود که سیم های اتصالی پشتش بودن!!!!!.
آقای عباسی دست به کار شد تا موقتا اوضاع برق ساختمون رو درست کنه و قرار شد فردا برای تعمیر اساسی اقدام بشه.
چند دقیقه بعد، برق ساختمون وصل شد. همه جا روشن شد. جناب روح هیچ کجای این خراب کاری پیدا نشد که نشد. البته جز در میان ترس ما.
برگشتیم داخل اتاق و رفتیم سر کار خودمون. همون شیطنت ها و خنده های پیش از این اتفاق و البته همراه تحلیل ماجرا و تحلیل حالت های همدیگه و باز هم البته ادامه داستان های ترسناک و ترسوندن همدیگه و در نهایت خنده و خنده و خنده.
خوب حالا دیگه من چیزی نمیگم و قضاوت رو می ذارم به عهده خودتون. فقط1نکته کوچولو.
اگر من کمی، فقط کمی اون لحظه عاقل تر بودم باید فوری دنبال1دلیل منطقی و واقعی برای اون صدا ها و قطعی برق می گشتم و اگر فقط1لحظه فکر می کردم یادم می اومد که چند روز پیش از اون شب مدیر مجتمع و سرپرست خابگاه در مورد اتصالی برق صحبت می کردن و آشپز روزانه هم داشت می گفت که این اتصالی برق آخرش فریزر آشپزخونه رو می سوزونه. به همین سادگی.
و باز هم اگر کمی بیشتر عاقل بودم برای بچه ها توضیح می دادم که جهان ماورا اگر هم اونطوری که ما تصور می کنیم وجود داشته باشه هیچ دلیلی نداره که ساکنانش بیان این طرف و ما رو اذیت کنن اون هم فقط به خاطر تنبیه ما به جرم این که صداشون کردیم.
هیچ کدوم از این کار ها رو نکردم چون آگاهی من از جهان ارواح محدود به داستان هایی بود که از قدیمی تر ها شنیده بودم.
من حالا هم که سال ها از اون شب گذشته هنوز آگاهیم از جهان ماورا و موجودیت ارواح همون اندازه هست و بیشتر نشده. ولی یاد گرفتم که سعی کنم با بینش باز تری به اتفاقات اطرافم نگاه کنم و پیش از حدس زدن1علت واهی و ترسناک براشون، اول دلیل های حقیقی و محتمل تر رو بررسی کنم.
من این نتیجه رو گرفتم و باقی نتایج رو اگر هست دیگه جا ندارم بنویسم. با خودتون.
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (8)
یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 23:56
سلام. طبق معمول جالب و طولانی نوشته بودید. خیلی خوشم اومد. خیلی محسوس بود؛ از اول اتفاق احساس کردم با شماها بودم تا آخر اتفاق. جداً سعی کنید یا داستان بنویسید یا همین خاطره ها رو به صورت یادداشت روزانه ای چیزی بنویسید؛ خیلی رئال می نویسید. راست میگید؛ بیشتر ترس های ما از چیز های بیخود سرچشمه می گیره و اون چیز هایی که واقعاً ترسناکند خیلی خیلی کم هستند. بحث احضار روح همیشه برای بچه ها و حتی آدم بزرگا جالب بوده و هست. یک جور کشف ناشناخته هاست دیگه. خیلی ممنون. این بار خاطره نوشتم. بیایید و بخونید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ: سلام دوست من. متاسفانه من خیلی پر حرفم و کاریش هم نمی تونم کنم. اینجا هم که خاطر جمع هستم و حسابی واسه خودم منبر میرم. این میشه که نوشته هام طولانی میشن. خوشحالم که از نظر شما من خوب می نویسم. راستش گاهی داستان می نوشتم ولی مدت هاست دیگه چیزی ننوشتم جز همین اواخر و همینجا. باید یواش یواش شروع کنم به ترمیم شدن. نمی دونم از کجا ولی می دونم باید هرچه سریع تر این ترمیم رو از1جایی شروع کنم. برام دعا کنید که بتونم دوست من. از صبح گرفتار بودم و تازه همین الان رسیدم به خونه و به کامپیوترم. آخجون خاطره!. همین حالا میرم می خونمش. مطمئنم که چیز جالبیه. ممنونم از حضور شما. باز هم بیاید. خوشحال میشم. ایام به کام.
دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 01:48
سلام پریسا خانم من از کتاب صوتی زیباتون تشکر میکنم و اما مابقی قضایا سفر که به طور کلی خیلی خوبه بخصوص با دوستان لحظات شیرینی رو به وجود میاره و وما با خاطرات خوش برمیگردیم در مورد ترسهای ناشناخته مانند مرگ هم به نظر من این منطقی هست که بگیم کسی اون دنیا نرفته و برگرده که به ما بگه اون جا چه خبره اما من یه چیزایی شنیدم که تردید دارم یکی دو نفر یه حکایتهایی نوشتن که اون دنیا رفتن و برگشتن یعنی مردن و زنده شدن مثل سیاحت قبر که نویسندش آیت الله نجفی قوچانی بوده که من خوندمش و یه کتاب دیگه که اون یه فرد مسیحی نوشته به نام زندگی پس از زندگی که متأسفانه نویسندش یادم نمیاد حالا عقیده ها مختلفه یه عده میگن این نوشته ها حقیقت داره بعضیها هم میگن اینا همش کلکه اونا خواستن نون در بیارن هاهاها احضار روح هم که طرز فکرهای متفاوتی در موردش وجود داره که من نمیدونم کدوم رو باور کنم یکی میگه اون چیزی که به عنوان روح ظاهر میشه نیروهای خارق العاده خودمونه که بر اثر تمرکز زیاد ما به وجود میاد و همچین چیزی نمیشه بعضیهای دیگه هم اعتقاد دارن که میشه روح رو آورد ببخشید که نمیتونم اطلاعاتی در اختیارتون بذارم موفق باشید خدا نگهدارتون.
http://aansooyeshab.blogsky.com
پاسخ: سلام دوست عزیز. امیدوارم کتاب های اینجا رو دوست داشته باشید. سفر، عاشقشم، به خصوص از اون مدل که شما فرمودید. ترس از ناشناخته ها رو هم به نظرم کاریش نمیشه کرد مگر این که یا بشناسیم و بفهمیم و یا بی خیالش بشیم. در مورد این که کتاب هایی مثل نوشته آیت اللاه نجفی رو باور کنیم یا نه، به نظر من این بسته به اعتقادات خواننده داره. و چون اعتقادات1آدم از نظر من حساس ترین و شخصی ترین بُعد وجودی اون آدمه پس من در موردش هیچ نظری نمی تونم داشته باشم. احضار روح، تنها شما نیستید که در موردش اطلاعات زیادی ندارید. من و خیلی های دیگه هم مثل شما هستیم دوست من. این از اون مواردیه که به نظرم هنوز ناشناخته مونده، حالا دانشمند ها هرچی می خوان نظریه بدن. من تصور می کنم هنوز خیلی مونده این ماجرا برای عموم قابل کشف و شناخت بشه. پس صبر می کنیم. خوشحالم که به اینجا سر می زنید. از خوندن نظراتتون همیشه خوشحال میشم چون نشون میده که هستید. ممنون از حضور شما. ایام به کام.
سهشنبه 12 آذر 1392 ساعت 01:28
سلام. یک کتاب گویا به نام گفت و گو با مردگان هست که احتمال زیاد داشته باشیدش؛ تجارب کسانیه که از حالت اغما یا مرگ مغزی برگشتند و هر چی رو یادشون مونده تعریف کردند. به نظر من که چند سال پیش خوندمش منبع خوبی بود؛ فقط هم گفت و گو ها نبود؛ طریقه احضار روح رو هم توضیح داده بود و بخش های دیگه. اگر دارید که بخونید ولی اگر نداریدش بگید من در دراپباکسی جایی آپلود کنم تا بشه هم شما استفاده کنید هم بقیه دوستان که این جا میان. چون تو وبلاگم کار گذاشتن کتاب رو نمی کنم اگر نداشتیدش باید زحمتش رو شما بکشید که این جا بذارید. البته به میل شماست که بذاریدش یا نه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ: سلام دوست عزیز. باید کتاب جالبی باشه. راستش من1زمانی خیلی زیاد دنبال یاد گرفتنش بودم ولی راهی برای یاد گرفتنم پیدا نکردم. بعدش هم گرفتاری ها اومدن توی زندگیم مهمونی و دیگه فرصتش نشد. من این کتاب رو نخوندم ولی از روی توضیح شما فکر می کنم جالب باشه. ممنون میشم. خوشحال هم میشم. در مورد گذاشتنش توی آن سوی شب هم حتما این کار رو می کنم اگر خدا بخواد. باز هم ممنونم و باز هم منتظر نظرات شما هستم. ممنونم از حضور شما. ایام به کام.
چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 11:46
درود پریسا خانم خیلی قشنگ نوشته بودید. همینطور که یکی از دوستان فرمودند آدم حس میکرد که خودش اونجاست. به نظر من احضار روح خرافات و یه نوع کلک و تردستی هستش. اگه میشه روح رو احضار کرد الآن ما با این همه پرسش در بارهی دنیای مردگان رو به رو نبودیم. چون همه رو از روحهای عزیز میپرسیدیم. در مورد سفر من هم واقعا دلم واسهی یه سفر خوب تنگ شده. خدا میدونه که چند وقته سفر نرفتم. من که تا به حال سفری نرفتم که اونجا اردو بزنیم مثلا توی چادر. ولی توی کتابها که میخونم خیلی دلم میخواد تجربش کنم. سایتم رو هم راهاندازی کردم. یه نقطهی مشترکش با وبلاگ شما بودن کلمهی شب توی اسمش هست. اسم سایتم Night Side به معنی طرف شب هستش. مثل همون روشنا توش دلنوشته و شاید گاهی کتاب بگذارم. البته دراپ باکسم بسته شده و منبع ندارم. بنابر این فکر کنم اگه کتابی بزارم متنی باشه. البته اگه پیدا بشه. با اجازتون وبلاگ شما رو توی بخش پیوندها لینک کنم. وبلاگ خوبی هست و هرچی آدم بیشتری در موردش بدونن بهتره. آدرس سایتم هست: http://night-side.ir امیدوارم پیروز و پایدار باشید. بدرود.
پاسخ: سلام آقای امینی. خوشحالم که از نوشتنم خوشتون میاد. احضار ارواح. نمی دونم چی بگم. نظر شما به حقیقت های عقلانی نزدیک تره. بله موافقم، اگر ارواح رو می شد به این سادگی سوال پیچ کرد الان اینهمه ابهام در مورد جهان پس از مرگ وجود نداشت. با اینهمه برای خاطره ساختن در شب هایی مثل اون شب ما و خوابگاه فرضیه حقیقت داشتن احضار روح بد نیست. وای سایت شما!. این عالیه. نمی دونید چقدر منتظرش بودم. کتاب های متنی؟ سایت شما بهشت من خواهد بود. حسابی کتاب های متنی رو دوست دارم. شما به من و به آن سوی شب لطف دارید. در سایت شما کتاب باشه یا نباشه من مهمون دایمیش هستم چون می دونم اونجا بهم خوش می گذره. همین الان دارم میام اونجا مهمونی و درضمن با اجازه شما میرم که در بخش پیوند های وبلاگم1در میانبر واسهش بسازم تا هم من و هم دیگران راحت بتونیم بیایم مهمونی. طولش نمیدم میرم آماده بشم. ممنون که بهم خبرش رو دادید. ایام به کام.
چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 13:45
پس به ارواحم کار داری. رو اعصاب اونام میری. آخ که ای کاش من جای اون روحه بودم. هی راستی 1 چیزی. تو چرا همه رفیقات میمیرن؟ بجان خودم من رفیقت نیستما. خوب از خوشمزگی بگذریم. اومده بودم داد بزنم این پستتو دیدم یکوچولو آتیشم ضعیف شد. داد اولم واسه تأخیرت بود که رفع شد. داد دوم، ببین من 1 خاله دارم مثل توه. وقتی دلش از 1 چیزی جدی میشکنه و گریه میکنه همینطوری میشه که گفتی. اشکاش تمام صورتشو خیس میکنه. مادربزرگم که فوت شده بود نفر اولی که بهش رسید اون لحظه من بودم. خیر سرم رفتم معرفت کنم دلداریش بدم بغلش کردم سرشو گذاشتم رو شونم بخدا تمام سرشونه لباسم شد آبنمک. میگن حس داشتن خیلی بهم نمیاد ولی من این خالمو خیلی دوست دارم. یعنی بنسبت سر و شکل احساسات خودم خیلی دوستش دارم. چطور واست توضیح بدم؟ منو ندیدی، زیاد حسی نیستم. همه میگن. خوب یکی مثل من یکوچولو ابراز محبتم بکسی کنه یعنی دوستش داره دیگه. حالا هرچی. من این خالمو دوست دارم و تو با این تشبیه مضحکت بخودت که هیچ، بخاله منم توهین کردی. همچنین بتمام اونایی که اگه دلشون بشکنه و اشکاشون از ته دلشون بیاد بالا شبیه خودت و خالم میشن. آخه این چه حرفیه؟ واقعا جز این تشبیه شکیل هیچ توصیفی براش نبود؟ پلنگصورتی؟ گفتی افراد محترمی که این تشبیهو درست کردن. اونا فهمشون اندازه همون پلنگه بود تو چی؟ تو که میفهمی. چرا با تعییدشون اجازه میدی از طرف خودتم بخودت توهین بشه؟ من تعجب میکنم این دوروبریات چیکار دارن میکنن؟ هی این تشبیهتو پس بگیر. باید پسش بگیری، مطلبمو گرفتی؟ ببین، تو پلنگصورتی نیستی. شبیهشم نیستی. تو پریسایی. پریسای آنسویشب. من نمیدونم جریاناتت چیه ولی هرچی بیشتر میگذره مطمئنتر میشم که تو نباید اینطوری باشی. هرکی این جوک بیمزرو درست کرده عقلش گرده. این تشبیه مسخررو هرچه سریعتر پس بگیر و از این ببعد تشبیهات هر صاحب عقل صورتیرو تعیید نکن. ببین من کاملا جدی گفتم منتظرم باطلش کنی. بعدشم تو هنوز جوابمو ندادی. چرا از اون بچه هات معذرت میخوای؟ مگه چیکارشون کردی؟ بگو. اینجا همه اشو بگو خلاص شو. حتی اگه گناهم کرده باشی از دستش راحت میشی. آدم که نکشتی بیان قصاصت کنن. آدمم کشته باشی این راز بدردسر تحملش نمیارزه. بگو. یا میگی یا من باز میپرسم. هی من یادم نمیره. اون تشبیهو توی پست بعدیت باطلش میکنی. نه توی بخش نظرات در جواب من، توی پست بعدیت که همه بخونن. گرفتی؟ شدید منتظرم. فعلا بای.
پاسخ: سلام جناب یکی. نه به خدا به ارواح کار ندارم. اون شب اتفاقی به اینجا رسیدیم و… نمی دونم چی شد. پیش اومد. رفیق های من. شاید به این خاطر از دست میرن که من برای دلبسته شدن شایسته نیستم و نباید دوست داشته باشم. دارم سعی می کنم که اینطور باشم. برام سخته. بلد نیستم. واقعیتش من از اون دسته افرادی هستم که همیشه باید دوست داشته باشن وگرنه مشکل پیدا می کنن. البته اینطور بودم، دارم تمرین می کنم که دیگه نباشم. دیگه اینطور نیستم. دیگه نیستم. تاخیر من خیلی زیاد نبود. اینقدر نامهربان نباشید جناب یکی. اون تشبیه پلنگصورتی. راستش اون تشبیه رو من نکردم. اشخاصی من رو اینطور تشبیه کردن و من… من از شما و از خاله محترمتون و از تمام افراد محترمی که وقتی دردی توی دلشون دارن چشمه اشکشون زیاد پر آب میشه به خاطر این تشبیه معذرت می خوام هرچند از طرف من نبود. از شما هم معذرت می خوام جناب یکی. عقل گرد! عقل گرد یعنی چی؟ میشه برام توضیح بدید؟ خیلی جالبه واسهم. همینطور هم عبارت عقل صورتی. شما هم کم قصار نمی فرمایید ها!. از لطف شما بی نهایت ممنونم جناب یکی. شما رفیق من باشید یا نباشید عزیز و محترم هستید. باورتون نمیشه ولی در سایت گوشکن یکی از عزیزان از من می پرسید چرا جناب یکی هنوز توی این پستت نظر نداده؟ حسابی دارید معروف میشید. شوخی کردم. دیگه باورم شده که کسی نباید اسم رفیق من روش باشه چون دارم اعتقاد پیدا می کنم که خطرناکه براش پس شما رو رفیقم نمی دونم ولی هر کسی هستید ممنونم که هستید. ایام به کام.
پنجشنبه 14 آذر 1392 ساعت 21:39
سلام. یک خاطره خوب نوشتم خاطره از سفری کوتاه. تونستید سری بزنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ: سلام دوست من. حتما میام و سر می زنم. آخجون خاطره!. عاشق داستانم. الان میرم ببینم چیه. ایام به کام.
جمعه 15 آذر 1392 ساعت 07:05
تو که جدیجدی این حرفا که زدیرو باور نداری داری؟ نگو داری که بخدا حسابی از دستت عصبانی میشم. همه آدما باید دوست داشته باشن. بدشونم نمیاد کسی دوستشون داشته باشه. خیال کردی فقط خودتی؟ منم همینطورم. هرکی دوروبرم دیدم همینطوریه. اینکه بد نیست. این خیلیم خوبه. من عاشق نیستم ولی اگر 1 روز برسه که دیگه کسیو دوست نداشته باشم حالم از گرفته دوتا قدم پایینتره. آدما باید دوست داشته باشن و بایدم خوششون بیاد دوستشون داشته باشن وگرنه مریضن و باید ببرنشون نیستآباد واسه درمون. جدی میگم. فقط تو نیستی که اینطوری و این حس همه آدماست و هیچم بد نیست. مثلا خود من خونوادم و دوستامو نه عاشقانه ولی دوستانه دوست دارم. تعریف از خودم نباشه اونام منو دوست دارن و من به این دوست داشتنشون مطمئنم. از اینکه اونا منو دوست دارن خیلی حال میکنم. از اینکه خودمم دوستشون دارمم حال میکنم و اونام همینطور. این کجاش بده؟ تو زیادی خودتو بد میبینی و باید این درست بشه. هی بیخود خودتو بدرودیوار نزن. تو هیچوقت نمیتونی عوض بشی. گفتی تمرین میکنی دیگه دوست نداشته باشی و گفتی دیگه اینطور نیستی. هستی. تقلای بیخودی نکن خستتر میشی و فایده هم نداره. تو هنوز همونطوری. هنوزم دوست داری. اینو نمیتونی عوض کنی. پس بجای اینهمه پرپر زدن که خودتو بقیه باورشون بشه تو فرق کردی زور بزن به حس و حالت تعادل بدی تا دفعه بعد اینطوری داغونت نکنه. دوست داشتن حال میده حسابی ولی زیادی دوست داشتن حالگیریه. میدونم که مطلبو گرفتی پس دیگه بسه. درباره رفیق و رفاقتم, ببین دیگه نمیخوام اینچیزارو ازت بخونم. من شوخی کردم. من رفیقتم بیترس. من و خیلیای دیگه که به این مسخربازیا معتقد نیستیم همه رفیقتیم. همه 1 روزی میمیرن چه رفیق تو باشن چه نباشن. تو چندتا دوستت عمرشون کوتاه بود و مردن. واسه همه پیش میاد. یعنی اگه دوست تو نبودن نمیمردن؟ دیوونه. من اینجا کتبی با خانم پریسای آنسویشب اعلام رفاقت میکنم از نوع درجه 1. جناب ازراییل کوشی؟ واقعا که. مسخره. ببین من رفیقتم. چیزیمم نمیشه. این پرتارو دیگه تمومش کن و نه بگو نه بهش فکر کن باشه؟ درضمن من گفتم توی پست بعدیت اون تشبیهتو پس میگیری نه توی بخش نظرات. هی من منتظرم باطلش کنی گرفتی؟ توی پست بعدیت تشبیهتو پس میگیری. توی پست بعدیت. گرفتی؟ منتظرم. فعلا بای.
پاسخ: سلام جناب یکی. چیزی نمیگم عصبانی نشید. من، احتمالا شما درست میگید من عوض نمیشم. محبت خیلی خوبه. راستش حس می کنم دلم نمی خواد از دستش بدم. چند ماهی حس می کردم دیگه جرات نمی کنم به کسی عاطفه داشته باشم. دلم واسه محبت تنگ شده. دلم می خواد باز بتونم اطرافیانم رو دوست داشته باشم بدون این که از چیزی بترسم. می ترسم ولی دوست دارم. شما درست میگید من نمی تونم. باید دست بردارم از این جنگ بی حاصل. باید به جاش مدل دوست داشتن رو یاد بگیرم. ای کاش سریع تر بلد بشم. رفیق. باشه. باشه جناب یکی سعی می کنم. ممنونم. خیلی از شما ممنونم. این برای من واقعا ارزش داره. ممنونم که رفیقم هستید بی ترس. ممنونم که هستید جناب یکی. اون تشبیه رو هم به روی چشم. در پست بعدی رسما معذرت می خوام و پسش می گیرم. جز ممنون کلمه ای بلد نیستم بگم. پس ممنونم. ایام به کام.
جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:22
با سلام خاستم تشکر کنم.قلم بسیار زیبایی داری.نمیخام زیاد حرف بزنم که خسته بشی چون هرچه بخام بگم خودت میدونی و بارها بهت گفتم خداوند مهربان انسان رو با 2 پای رو به جلو خلق کرد که اهدافش و زندگیش و آلام و آرزوهاش رو در پیش رو داشته باشه نه روبه پشت و عقبگرد،ماهمونطور که در حال پیش میریم آیندمون رو میسازیم پس با این کار هم از حالمون لذت میبریم و هم آیندمون رو میسازیم البته باداشتن 1هدف بزرگ وبرنامه ریزی در زندگی به این دو مهم دست پیدا میکنیم،انسانی که خدا این قدرت رو بهش داده که هزاران نفر رو شیفته و عاشق خودش کنه ویا زمین وزمان رو مسخر خودش کنه وبا فکرش،کارش،قلمش،زبانش،خلاقیتش،ثروت وداراییش،،به دیگران کمک کنه ودلشون رو شاد کنه وچه کسی میتونه بگه که توانمندیهای این انسان به همین چند مورد محدود میشه? آیا این انسان میتونه با اینهمه توانایی و احساسات و قدرت عاطفی که خدای مهربان بهش هدیه داده بایک ضربه یا شوک ویا از دست دادن یک دوست ویا عزیز ویا حتی عضوی ازبدن،از دست بره یا بشکنه? من که فکر نمیکنم،گاهی به خودت پشت دستی بزن تا حدی که تا مدتی سوزشش رو حس کنی این نشون میده که نمردی و هستی و زنده ای.،پس زنه باش و وجودت رو به دوستانت که و کسانی که دوستت نیستند وفکر میکنند که محو شدی و اثری از تو در میان دوستات نیست ودر جهان اطرافت نیست وبرای دنیا لااقل تازمانی که زنده هستی به اثبات برسون،امیدوارم که همیشه شاد ببینمت که شاد بشم تا انرژی بگیرمبا جناب یکی هم کاملا موافقم وبه خودت هم گفتم ازین ادبیات در مورد خودت استفاده نکن.ازصمیم قلب برات آرزوی سلامتی و سرزندگی میکنم. یادت باشه: مهم نیست که چقدر زنده باشیم مهم اینه که تا زمانی که هستیم چطور زندگی میکنیم. عرض ارادت
پاسخ: سلام دوست من. شما به خودم و قلمم لطف دارید. ممنونم دوست عزیز. شما هر چقدر دلتون می خواد اینجا حرف بزنید. محدودیتی در کار نیست دوست من. انسان بودن به اون مفهومی که خدا آفرید و از ما توقعش رو داره سخته. باید قوی تر باشیم تا بشه. حد اقل قوی تر از حالای من. سعی می کنم که بهش نزدیک تر بشم. ای کاش بتونم. پشت دستی. هنوز تمام وجودم درد می کنه از ضربه هایی که خوردم. به کجا بزنم که از درد دادم بلند نشه؟ دوستانم که دوستم هستن می دونن زنده ام چون بعد از خدا با لطف اون هاست که من هنوز هستم. منظورم حضور جسمانی در جهان نیست. بودنی که واقعا بودن باشه رو میگم. و عزیزانی که دوست من نیستن و فکر می کنن من محو شدم و دلشون می خواد که اینطور باشه رو برای چی اذیتشون کنم؟ بذار با فکری که می کنن شاد باشن. بذار فقط شاد باشن. من جز این براشون نمی خوام. من هستم. همین اندازه که دوست هام بدونن و خودم باور کنم که هستم برام بسه. من شادم دوست من. چطور میشه شاد نباشم وقتی شما ها دوستان من هستید؟ شما، جناب یکی، و باقی دوستانی که چه اینجا و چه بیرون از آن سوی شب باهام حرف می زنن، همدلی می کنن، تشویقم می کنن، کمکم می کنن، هیبت گرفتاری هام رو برام می شکنن و تا حد1بازی خنده دار میارنش پایین تا نترسم و باهاش بجنگم، مگه میشه با وجود اینهمه دلیل واسه شادی من شاد نباشم؟ دلایل عزیزی به نام های پرشیا، حسین آگاهی، میثم امینی، عادل، نگین، جناب یکی ، و تمام عزیزانی که الان اسم هاشون یادم نیست. زنده بودن. نعمت با ارزشیه و نمی دونم چه رسمیه که اکثر ما قدرش رو نمی دونیم مگر این که تهدید به از دست دادنش بشیم. حس می کنم زنده بودنم رو دوست دارم و اگر دست خودم باشه دلم می خواد تمدیدش کنم. ولی اگر زمانی برسه که نشه و خدا نخواد، امیدوارم تا هستم بتونم واقعا باشم. دوست خوبی برای دوست هام، عضو خوبی برای خانوادهم، مربی خوبی برای شاگرد هام، انسان خوبی برای اجتماعم، و بنده خوبی برای خدا. ممنونم که اومدید و نظر دادید. همیشه از دیدن نظرات شما خوشحال میشم. امیدوارم همیشه شاد باشید و انرژی هم داشته باشید. خیلی هم داشته باشید. ایام به کام.