اعتراف می کنم! اشتباه کردم! عزیز های دیروزم! می تونید منو ببخشید؟

سلام به همگی.

حالتون خوبه؟ هواتون صافه؟ ایام به کامه؟ باید باشه. چرا نباشه؟

البته ایام هرگز صد درصد به کام کسی نیست. همیشه همینطور بوده ولی به نظرم بشه با کمی دستکاری کمی بیشتر موج ایام رو به کام خودمون تنظیم کنیم. نظر شما چیه؟

من خودم که دارم این رو میگم دست به تنظیمم چندان خوب نیست و باید بیشتر تمرین کنم. کاش اوضاع شما بهتر از من باشه.

بعد از پست قبلیم اتفاق هایی افتاد که تصمیم گرفتم توی این پست درستشون کنم پس امروز خاطره نمیگم.

اتفاق هایی که توی این چند روز پیش اومد بزرگ و کوچیکش برام جالب بود.

یادم نیست چند روز از پست قبلیم گذشته بود. بعد از ظهر بود و من داشتم…. صدای زنگ پیام گوشیم در اومد. پیامک داشتم.

همیشه از این که پیامک برام بیاد ذوق می کنم. گفته بودم که من اصولا همیشه منتظرم. به خصوص این روزها. خوب این هم تیکیه واسه خودش.

دردسرتون ندم. کجا بودیم؟ آهان، واسهم پیامک اومد.

رفتم گوشی رو برداشتم پیام رو بازش کردم. سمیرا بود!!

سمیرای خودم!! سمیرای آشنای عزیز من!! سمیرای عزیز من.

مثل گذشته ها نبود. روزگار مثل من سر به سرش گذاشته بود. خسته بود، دلش گرفته بود. ولی سمیرای خودم بود. همون سمیرایی که با هم می خندیدیم. حالا مثل من از دیروز خسته تر و شاید کمی هم زخمی. ولی خودش بود. با پیامک کلی با هم حرف زدیم. از حال و هواش واسهم نوشت. بهش جواب دادم. چقدر خوشحال بودم که پیداش کردم. بعد از چند لحظه که در تبادل پیام وقفه افتاد برام از1شماره ناشناس پیام رسید. نرگسی!!

نرگسی کوچولوی من!!

یادمه اون روز ها همیشه بهش می گفتم نرگسی پس کی تو بزرگ میشی و اون با مو های کوتاهش می اومد توی گوشم می گفت بگو چرا این رو میگی؟ من چرا باید زود بزرگ شم؟ بگو بگو بگو بگو بگو.

بهش نمی گفتم. هیچ وقت بهش نگفتم.

نرگسی کوچولوی من حالا بزرگ شده بود و داشت با لحن1خانم بزرگ و بالغ بهم پیام می زد و می گفت پس پریسا تویی؟ پس پریسا توی گوش کن هم تویی!! نظر هات رو اونجا همیشه می خونم. ما وبلاگت رو هم خوندیم. از خاطره هامون بیشتر بذار. برام دعا کن کنکور دارم. کاش توی بچگی مونده بودم. چرا در مورد مروارید بافی هامون توی تابستون ننوشتی؟ اون ها رو هم بنویس.

نرگسی پیام می داد و من جواب می نوشتم براش. ولی توی هیچ کدوم از پیام هام براش ننوشتم که از بس دستم می لرزه گوشیم داره از دستم می افته. بهش نگفتم که چقدر دلتنگ بغل کردنشم. بهش نگفتم که چقدر پشیمونم که ازش می خواستم زود تر بزرگ شه. نگفتم که چقدر در حق خودش و سمیرا و بقیه اشتباه کردم. به نرگسی نگفتم که حاضرم هرچی دارم بدم تا1بار دیگه برگردیم به گذشته تا تلافی تمام بی اعتنایی ها و بی تفاوتی هام رو کنم. به نرگسی نگفتم که چقدر واسه لحظه هایی که دلش می خواست حس کنه بیشتر عزیزه واسهم و من ندید می گرفتم ازش معذرت می خوام.

خیلی چیز ها بود که به سمیرا و به نرگسی نگفتم.

به هیچ کدوم از اون2تا خواهر نگفتم که چقدر خسته ام از شیرینی خاطرات دیروزی که قدرش رو ندونستم و به خاطر کجبینی و خودخواهی خودم از دستشون دادم و تلخی درد این از دست دادن که امروز اذیتم می کنه و چه فشاری به روحم میاره یادآوری تمام لحظه هایی که اون بچه ها سعی می کردن من بفهمم و من نمی فهمیدم چون دلم نمی خواست که بفهمم.

به نرگسی نگفتم که امروز دارم واسه تمام حسرت و کدورتی که دیروز بیخیال به دل های اون و بقیه بچه ها دادم مجازات میشم و چه مجازاتی!!!.

این ها رو به نرگسی عزیز و مهربونم نگفتم. و بهش هم نگفتم که اگر مواظب نباشم اشک هام گوشیم رو کامل خیس میکنن.

آخه از شما چه پنهون من نمی دونم چرا گریه هام به فرمایش اهل نظر شبیه پلنگ صورتی کارتون های بچگی هامونه. اشکم که درمیاد گاهی چنان زیاده که واقعا از کنترل در میره و اوضاع رو خراب می کنه. به همین ترتیب1کامپیوتر خراب کردم. نخندید بابا دهه. خوب چیکار کنم دست خودم که نیست. اینطوریم دیگه.

به چی می خندید؟ داشتم حرف می زدم ای بابا!.

خلاصه من سمیرا و نرگسی رو پیدا کردم. هرچند متفاوت با دیروز. متفاوت مثل همه، مثل خود من. ولی اون2تا خودشون بودن.

از اون روز ما همچنان هر زمان دستمون برسه به هم پیام میدیم و من خیلی خوشحالم از این پیام هایی که بینمون میره و میاد.

ای کاش بشه تمامشون رو پیدا کنم. این اصلا شدنی نیست ولی این2نفر ردی از دیروز هستن. ردی طلایی که من دوستشون دارم. در گذشته که امکانش بود این رو نه خودم فهمیدم نه بهشون فهموندم. و حالا می فهمم که چقدر باختم.

این از این.

خوب حالا بریم سر مورد بعدی.

جناب یکی و چند نفر دیگه ازم جواب خواستن. یعنی جناب یکی ازم سوال پرسید و عزیز های دیگه ای بودن که شفاهی و کتبی ازم خواستن که به ایشون جواب بدم. حتی یکی از عزیزان در سایت گوش کن بهم گفت به پرسش های یکی جواب بدم. خدا بگم چیکارت کنه جناب یکی که رفتی بر علیهم انقلاب به پا کردی.

ترجیح دادم تا جایی که جراتم اجازه میده اینجا در این پست جواب بدم. این هم اعترافه هم جنگ با خودمه هم جواب سوال های جناب یکیه هم نمی دونم دیگه چیه ولی هرچی که هست می دونم که باید بلاخره بشه بلکه من کمی آروم تر بشم. ای کاش بشم.

جناب یکی عزیز. پرسیده بودی مرضیه بزرگه کجاست که گفتم نیست؟

جاده سرنوشت پیچ های بسیار خطرناکی داره. اگر مواظب نباشیم سر این پیچ ها بیچاره میشیم.

من ایشون رو سر یکی از همین پیچ ها که خیلی هم تند و خطرناک بود گم کردم. پیچ افتضاحی بود!!!.

بعدش خیلی گشتم تا پیداش کنم ولی نبود. هیچ کجا نبود. خیلی ها اومدن و رفتن و بهم گفتن گشتنت بی خوده ول کن جا موندی برو. باز هم می گشتم. آخرش فهمیدم که گشتنم بی خوده. اون نیست، نیست. باید می رفتم، جا مونده بودم. دیگه نگشتم. رفتم.

از این فهمیدنم2ماه بیشتر نمی گذره.

جاده سرنوشت مسیر خطرناکیه. اگر مواظب نباشیم خیلی بد بیچاره میشیم.

جناب یکی پرسیده بودی من وسط اون بچه ها توی خوابگاه چیکار می کردم.

من مربیشون بودم. مربی و سرپرست اون خوابگاه و اون بچه ها در دوره طرح تابستونیشون. البته خودم رو هرگز مربی به حساب نیاوردم. من عین خودشون بودم. یکی مثل خودشون و شاید اشتباهم همینجا بود.

من مربی بودم و وظیفهم خیلی سنگین بود. خیال می کردم باید دوستشون باشم تا وظیفهم رو درست انجام بدم و شاد و سبکشون کنم. ولی این درست نبود.

من مربی بودم و در جریان شاد کردن اون ها و البته خودم، وظیفه خودم رو به عنوان مربی شاید یادم رفت و ندیدهش گرفتم. باید جاهایی نقش1بزرگتر رو براشون اجرا می کردم نه فقط نقش1دوست رو. اون ها مربی لازم داشتن تا یادشون بده نه فقط دوستی که باهاشون بخنده و احساس خودمونی بودن با1بزرگتر رو بهشون بده و فقط شادشون کنه. اشتباه کردم. من اینجا به تمام افرادی که این خط ها رو می خونن اعتراف می کنم که در حق اون بچه ها اشتباه کردم و این تنها یکی از اشتباهاتم بود.

جناب یکی پرسیده بودی الان کارم چیه.

من. واقعا دلم نمی خواد جواب بدم ولی این چیزیه که هست. من نمی تونم چیزی جز این باشم پس بذار خودم باشم چون جز این راهی نیست.

من معلمم. معلم بچه های استثنایی.

من12ساله که به عنوان مربی شب خوابگاه و بعدش هم معلم عادی روزانه دارم به بچه های استثنایی درس میدم ولی این روز ها فهمیدم که خودم به شدت درس لازم دارم و این درس رو از روزگار گرفتم و دارم مطالعهش می کنم و عجب سختگیره این آموزگار به من!.

بله جناب یکی من معلمم. از گفتنش هیچ خوشم نیومد. کارم رو دوست ندارم. دلم می خواست1کار آروم و بی دردسر تر داشتم. دلم می خواست کارم در ارتباط با علاقهم بود. کامپیوتر. ولی نشد. از بچگی از معلم شدن نفرت داشتم. حتی توی معلم بازی هامون من نقش معلم رو هیچ وقت نمی گرفتم. نمی دونستم این نقش در پیچ و خم سال های بزرگیم منتظرمه. اون زمان هم که من توی خوابگاه بودم در سال تحصیلی مربی شب خوابگاه بودم و در تابستون هم به اصرار خودم طرح اجرا شد و بچه ها در خوابگاه پذیرفته شدن و من که خودم طرح رو پیشنهاد کرده بودم پاش ایستادم و به عنوان مربی اونجا موندم.

من برای اون بچه ها مربی خوبی نبودم به1001دلیل. اون ها ولی اینقدر بزرگوار بودن و هستن که حرفی نزدن و اجازه دادن تا ابد بدهکارشون بمونم.

اینجا توی اینترنت، در این محیط که هر کسی می تونه بیاد و بخونه، من از تمام اون بچه ها معذرت می خوام.

به خاطر تمام کوتاهی هایی که در اون سال ها کردم ازشون معذرت می خوام.

من از سمیرا، از نرگسی، از نگین، از مرضیه کوچیکه و اعظم و معصومه و هدیه و کلسوم و سعید و علی و کامران و هر کسی که الان اسمش یادم نیست به خاطر هر دردی که سردی دست هام، سردی کلامم، سکوتم، بی تفاوتیم، ندیده گرفتن هام، ندیدنم، نشنیدنم، نفهمیدنم و نخواستنم به دل هاشون داد معذرت می خوام. ای کاش بتونن ببخشنم.

خوب جناب یکی به نظرم جواب هات رو گرفته باشی.

پست من هم زیادی زیاد شد. باقیش باشه واسه بعد.

ایام به کام.

دیدگاه های پیشین: (7)

یکی

پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 11:40

تو!؟ معلمی!؟ جدی!؟ مر30.ای.ای.ای. هی من بازم سؤال دارم. چرا خوشت نمیاد بگی معلمی؟ مگه چشه؟ ایراد که نیست خوب حالا گیریم کارتو دوست نداری. اینم کاره مثل همه کارا دیگه. خیلیا کارشونو دوست ندارن اینکه چیز بدی نیست. ببین سرکار که میری اصلا بخودت نگو مثلا میرم مدرسه. بگو میرم سرکار. سخت نگیر بابا حقوق سر برجو بچسب. الانم که گفته بودی داری میری طرف استخدام. چه فرق میکنه چیکار میکنی مهم اینه که بیکار نیستی. کارای دیگه هم یطورایی دیگه سختن. هر کاریم داشتی بقول خودت نمیشد ایام فیکس به کامت باشه. پس فکرشو نکن. ولی من هنوز سرم نشد به نظرت چی میشه بقیه بفهمن تو معلمی؟ یکوچولو توضیح بده استدلالتو بفهمم. هی این چیزا که درباره پیچ و جاده و اون دختر گفتی. گفتی از تموم شدن این داستان دو ماه میگذره؟ یعنی شهریور. انگار بنظرم فهمیدم چی شد. نمیدونم چقدرشو درست فهمیدم ولی انگار گرفته باشم. ببین من خیلی متاسفم. واقعا میگم. لازم نیست بشناسمت که بفهمم این اتفاق چه بلایی سرت آورده. وقتی دربارش مینویسی قشنگ معلومه که چه شکلی میشی. کاش اینطوری نمیشد ولی خودت میگی سرنوشت. اون سرنوشتش تا سر همون پیچ بود. خیلی راحت ممکن بود تو جاش باشی. ولی سرنوشت تو ادامه داشت و تو الان اینجایی. تو باید ادامه بدی. ازت کاری برنمیاد. همونطور که توی اون یک سال کما ازت کاری برنیومد و آخرشو نشد عوض کنی. این تقصیر تو نبود. این فقط یک اتفاق خیلی بد بود ولی تو که نمیتونستی جلوشو بگیری. اصلا نمیخوام اذیتت کنم ولی تو باید دربارش حرف بزنی. هرچی بیشتر بگی برات راحتتر میشه. تا آخر عمرت اگه نگی رو دل و دوشت میمونه. دربارش حرف بزن. اینقدر حرف بزن که سر طرف مقابلو ببری. یواشیواش برات ترک میخوره و میشکنه و میریزه پایین و راحت میشی. یه سؤال دیگه. تو چرا از اون بچه هات هی معذرت میخوای؟ مگه باهاشون چیکار کردی؟ من از خدام بود یه مربی داشتم مثل تو بود. کلی خوش میگذشت. از پستتم برمیاد که اونا هم ازت بدشون نمیومد. پس مشکل چیه؟ تو چه کوتاهی در حقشون کردی که باید واسش معذرت بخوای؟ یکی دیگه. گفتی الان در حال مجازاتی. چه مجازاتی؟ میتونی بگی؟ ببین من یه ولگرد اینترنتیم. خیلی وبها و سایتها میرم و با همین اسم یکی چیزمیز میگم و چیزاشونو میخونم ولی هیچکدوم مثل این وب تو واسم داستان نشد. بازم جوابامو بده تا هم من راحت بشم هم خودت سبک بشی. خوب کردی داستان معذرتخواهیتو اینجا گفتی. حتی اگر اونا نخونن تو راحت میشی. راز اصلا چیز خوبی نیست. حال آدمو میگیره. انگار به روح آدم سنگ بستن که بکشه پایین و سرشو کنه زیر آب و نفلش کنه. بدون رمز و راز سبکتری. هرچی داری تا میتونی بریز بیرون و اگه هم نمیشه بریزیش بیرون یکطوری از دستش خلاص شو. مثل پر سبک میشی. درازنویسی تو به منم منتقل شد. هی راستی من همیشه میام اینجا. بعضیوقتا چیز نمینویسم ولی همش میام. دلت تنگ نشه. یادت نره من بازم سؤال پرسیدم. جواب بدیا. فعلا بای.

پاسخ: سلام جناب یکی. بله من معلمم. استدلالی ندارم فقط دلم نمی خواست بگم تا شما هر بار سر به سرم بذاری. از این که خودم رو نبینن و معلم بودنم بیشتر از پریسا بودنم دیده بشه و هر کاری کنم و هر چی بگم ازم اندازه1معلم انتظار داشته باشن نه اندازه1آدم عادی متنفرم. معلمی شغل بزرگ و وظیفه فوق العاده سختیه و من هرگز معلم خوبی نبودم. خوشم نمیاد هر بار یادم بیارن که اسمم معلمه. به خصوص این سال های آخر که بچه های کلاسم اکثرا همراه نابینایی با معلولیت های متعدد و جدی مثل کم توانی های ذهنی در درجات مختلف و حتی مشکل اتیسم مواجه بودن و هستن و من بعد از تموم شدن1سال تحصیلی عملا هیچ موفقیتی در اونهمه زور زدن هام نمی بینم. بحث در زمینه علت این موفق نبودنم خیلی زیاده و من اگر جراتش رو داشتم خیلی دلیل ها واسهش می آوردم و خیلی حرف ها داشتم بگم که متاسفانه به هر کسی گفتم تعیید کرد و گفت تمامش درسته ولی. ولی بهتره فقط1خانم معلم عاقل و کوشا باشی و جایی این ها رو نگی. بگذریم. حالا شما می دونی و هر چی دلت بخواد می تونی اینجا بگی به قول اوایل خودت خانم معلم و اذیتم کنی. در مورد اون جاده و اون پیچ هم. درست میگید. من نتونستم چیزی رو عوض کنم ولی کاش حد اقل خودم زود تر این رو باورم می شد. پیش از این که به اینجا برسم باید می فهمیدم. از همون اول قصه باید سعی می کردم آخرش یادم بمونه. من سعی نکردم. باور هم نکردم. هر کسی بهم هشدار داد یا نشنیده گرفتم یا دشمنش شدم و کنارش زدم. و حالا رو در روی واقعیتی ایستادم… یعنی نقش زمین شدم که دیگه نه میشه ندیدهش گرفت نه زورم بهش می رسه که کنارش بزنم. من از شما و همدردی شما بی نهایت ممنونم جناب یکی ولی واقعا دیگه نمی خوام در مورد اون دختر اینجا و هیچ جای دیگه با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. خواهش می کنم جناب یکی. دیگه برای من بسه. دیگه تحمل ندارم. نمی تونم به خدا دیگه نمی تونم. خوشحالم که میاید حتی اگر چیزی ننویسید. خوشحالم که به یاد دل من هستید. خوشحالم که هستید. ممنونم جناب یکی. هر کسی که هستید ممنونم از حضور شما. ایام به کام.

حسین آگاهی

پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 22:44

سلام. راستش واقعاً نمی دونم چی باید بگم! فقط می خواستم بگم من هم همراه شما هستم. نمیشه گفت در همه حالات؛ لا اقل با این نوشته هاتون و در این جا هستم. برام دعا کنید و چون در این دنیا هیچ چیز رو مفتی نمیدن من هم اگر قابل باشم برای شما دعا می کنم.

http:////www.foggylife.persianblog.ir

پاسخ: سلام دوست عزیز. چقدر خوشحالم از همراهی شما. لازم نیست چیزی بگید. کلمات اینطور زمان ها کمتر به کار میان. همون همراهی شما برای من بالاتر از کافیه. امیدوارم فقط همراه من باشید نه همدرد من. براتون دعا می کنم. به دعای خودم هیچ امیدی ندارم ولی به مهربونی خدایی که خیلی ها بهش شهادت میدن هنوز امیدوارم و روی حساب همین امیدواری امیدوارم دعا های من در مورد شما اجابت بشه و به اون چیزی که می خواید برسید. باز هم ممنون از حضور و از همراهی و از دعای شما که خیلی لازمش دارم. ایام به کام.

یکی

جمعه 1 آذر 1392 ساعت 06:21

برای چی باید سربسرت بذارم؟ اون اوایل اگه خواستم اونطوری صدات کنم فرق داشت. مطمئن باش همچین کاری نمیکنم ولی تو بد تصورش میکنی. اولا واسه من و حتما واسه همه اونایی که میشناسنت تو پریسا هستی و وقتایی که باهاتن اصلا بمعلم بودنت فکرم نمیکنن. دوما تو بهترین معلم دنیا نیستی ولی اوضاع بچه هات تقصیر تو نیست. ببین من یه بار وسط یه مهمونی یه اتیسم دیدم همون یه بار واسه تمام عمرم بسه. تازه اون اتیسم نابینا هم نبود و فقط همین یه مشکلو داشت نه مثل بچه های تو. البته بعدش برام توضیح دادن که همه اتیسما مثل اون نیستن و یه اسمیم واسه نوع اتیسمش گفتن که من الان یادم نیست. اولش آس یا آست یا از این چیزا داشت ولیمن دیگه دلم نمیخواد تا زندم هیچ اتیسمی ببینم با آست یا بیآستشم فرقی واسم نمیکنه. گرفتی چی میخوام بهت بگم؟ تو معلم اول نیستی ولی خدا هم نیستی. معجزه کار تو نیست. اینطور که از نوشتت فهمیدم تو معلم نابینایی نه کمتوان و اتیسم. راستی من زیاد مطمئن نیستم کمتوان که گفتی همون عقبموندست یا نه؟ سوما من خودمم هیچوقت دلم نمیخواد معلم باشم چون هم سخته هم اصلا جالب نیست ولی مثل تو هم نمیبینمش. ازش بدم نمیاد. همونطور که گفتم اینم یه کاره دیگه. حق داری آخر سال حالت گرفته شه ولی بخودت بگو من اومدم تا یاد بدم. من نیومدم یاد گرفتن اینارو تعهد کنم. متوجهی چی میخوام بگم؟ تو فقط کارتو بکن. نذار نتیجش حالتو بگیره. ساده نیست ولی وقتی خودت دلیلاشو میدونی دیگه نباید زیاد بخودت سخت بگیری. بقیه راست میگن. چیزایی که نباید جایی بگیو نگو. من دلیلاتو نشنیده میدونم و قبولشون دارم. ولش کن بیخیال. فقط خواستم بدونی که واسه من هیچ فرقی نکرده. ازت قد معلم انتظار ندارم. تو فقط پریسایی. بقول خودت پریسای آنسویشب. درباره اون دخترم من هنوز میگم باید حرف زد و خلاص شد ولی بنظرم بهتره فعلا من چیزی نگم و بسپرم بدوستات اگه اینجارو میخونن. کاش بدونن برات چیکار کنن. هی نگفتی چه بلایی سر بچه هات آوردی که دفتردفتر ازشون معذرت میخوای. فکر نکنم چیزی باشه که نشه اینجا گفت. پس بگو. شاید با نوشتنش کار راه بیافته تو از کجا میدونی؟ راستی واسه پست بعدیت از همین حالا یه فکری بکن که بعدا مجبور نشی عقبش بندازی. خوشم نمیاد همش بیام اینجا ببینم آپ نشده ضایع بشم. فعلا بای.

پاسخ: سلام جناب یکی. ممنونم. به خاطر همه چیز. بله کم توان های ذهنی همون عقب مانده های ذهنی هستن. ولی تشخیص داده شد که لفظ عقب مانده ذهنی قشنگ نیست و توهین آمیزه و این لفظ رو عوض کردن و گفتن باید بگیم کم توان ذهنی تا… نمی دونم شاید تا محترمانه تر باشه. مثل لفظ نابینا که برش داشتن و به جاش به ما نابینا ها میگن روشن دل یا بینا دل یا از این مزخرفاتی که من هیچ خوشم نمیاد. کاش به جای تغییر الفاظ چیز های دیگه عوض می شدن. معذرت می خوام که همین حالا توصیه های شما و دیگران رو نادیده گرفتم. گاهی دست خودم نیست. باید بیشتر سعی کنم. من اومدم که یاد بدم نیومدم یاد گرفتن بچه هایی رو که اصلا جاشون توی کلاس من نیست تعهد کنم. این رو هم درست میگید ولی من چجوری می تونم راحت بگیرم وقتی بچه ای رو که تمام مدارکش داره میگه من با تلاش بیشتر دارم به خودم و به اون طفلک فشار بی خود میارم رو برای سال ششم و هفتم به زور می چپونن توی کلاس من و به حکم کاغذ بازی و اجبار فرمان بری باید بپذیرم که بچه بیچاره بره کلاس بالاتر تا حذف نشه و من برای بار ششم و هفتم هرچی توی سال های قبل بهش یاد دادم رو دوباره و6باره و7باره تکرار کنم و تازه بهم روش های جدید هم پیشنهاد می کنن. روش هایی که خودشون هم می دونن جواب نمیده یا خودم پیش از این در سال های گذشته بار ها امتحانش کردم. شما درست میگید ولی عمل بهش واسه من کمی مشکله. در این مورد هم باید بیشتر سعی کنم. من پریسا هستم. پریسای آن سوی شب. ممنونم جناب یکی. واقعا ممنونم. می دونید؟ شما دوست خوبی هستید. ممنونم از حضور شما. برای پست بعدیم هم باید از حالا بگردم تا سریع تر1چیزی پیدا کنم که شما بخونید. کاش زود پیداش کنم. ایام به کام.

وحید

یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 09:29

سلام من قبل از هر چیز از کتاب داستانتون تشکر میکنم بعد هم میخواستم بگم خوشحالم که شاغلید معلمی هم خیلی خوبه اگه شما نتونستید به بچه های معلول اون طور که باید و شاید رسیدگی کنید توانایی شما نمیره زیر سؤال مشکل از اوناست که کند ذهنن و بیش از اندازه باید براشون وقت گذاشت اصلا هم پشیمون نباشید که با بچه ها دوست شدید ما خودمون توی دوران مدرسه از معلمهایی که فقط درس میدادن و باهامون ارتباط برقرار نمیکردن متنفر بودیم از سرپرستا هم بدمون میومد چون همش میخواستن امر و نهی کنن و به ما تسلط داشته باشن پس این صمیمیت شما با بچه ها شما رو براشون به یک انسان جذاب و دوست داشتنی تبدیل کرده و اما در مورد اون دوستتون که از دست دادید شما باید هر طور شده با واقعیتهای زندگی کنار بیایید مرگ برای همه هست یکی زودتر یکی دیرتر البته پریسا خانم درسته که از دست دادن یک دوست صمیمی برای ما خیلی رنج آوره ولی به نظر من از دست دادن یکی از اعضای خانواده درد ناکتره من خودم در سنین نوجوانی پدرم رو از دست دادم و ضربه شدیدی خوردم هنوز هم وقتی به یاد بابام میفتم غصه میخورم و دلم براش تنگ میشه شما باید خدا رو شکر کنید که اعضای خانوادتون همه سالمن و زیاد به اون مسأله فکر نکنید در آخر با عرض معذرت میخواستم بگم حرف زدنهای جناب یکی من رو به یاد آقای مجتبی خادمی میندازه صحبت کردنشون و شوخ طبع بودنشون خیلی به اون شبیه هست بنا بر این من احتمال زیادی میدم که ایشون آقای خادمی باشن براتون آرزوی موفقیت دارم خدا نگهدارتون.

http://aansooyeshab.blogsky.com

پاسخ: سلام آقا وحید. حال و احوال چطوره؟ کاش خوب باشید. ممنونم به خاطر تمام گفته هاتون. بچه های من. این بچه ها به چیزی بیشتر از زمان احتیاج دارن. شاید هرگز نتونم نیازشون رو براورده کنم ولی دعا می کنم که بشه. بچه هایی که من باهاشون دوست بودم. نمی دونم واقعا چه حسی داشتن و الان چه نظری دارن. من مربی بودم. باید بهتر پیش می بردم و نبردم. من هنوز مربی هستم و حالا فقط می تونم سعی کنم که از این به بعد مربی خوبی باشم. گذشته دیگه از دستم خارجه و نمی تونم عوضش کنم. کاش می تونستم. گاهی با خودم میگم ای کاش اجازه می دادم اون ها ازم متنفر باشن مثل همه سرپرست هایی که شما اینجا گفتید. چرا باید من متفاوت بودم؟ کاش نبودم. در مورد از دست دادن ها با شما موافقم. باید باهاش کنار اومد. باید باور کرد. باید گذاشت و گذشت. چیزی بالاتر از فشار تحمل کردم. توضیحش در کلام جا نمیشه. خیال نمی کردم به سلامت از این گذار وحشتناک رد بشم. گذشت و من هنوز هستم و چه تعجبی می کنم از این بودنم. باورش پدرم رو درآورد و حالا… همه چیز به سرعت1ساعقه اومد و رفت. من فقط برق کور کننده ای رو دیدم که زد و خاکستر کرد و تموم شد. فقط از این دردم میاد که چرا اینقدر دیر فهمیدم و اونقدر دیر باورم شد. به خاطر پدرتون متاسفم. حق دارید دلتنگش باشید. این دلتنگی برای همیشه همراهتون خواهد بود و این نشون میده که پدر شما برای همیشه در یاد و خاطره های شما و در قلبتون زنده هست. جناب یکی هر کسی هستن و هر اسمی داشته باشن مثل همه عزیزان محترم هستن و من تا زمانی که خودشون نخوان که به نام واقعیشون شناخته بشن به نظرشون احترام می ذارم. ممنونم آقا وحید از حضور و از توصیه های شما. امیدوارم هر روز بهتر از دیروز باشید. ایام به کام.

حسین آگاهی

یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 21:37

سلام بر شما. حالا دیگه همه پست های شما رو خوندم؛ اول این که از توضیحاتتون راجع به کتاب ها خیلی ممنونم؛ چون درسته که من کتاب ها رو داشتم ولی این که موضوعشون چیه رو جز اون هایی که خونده بودم نمی دونستم و این کار شما به من خیلی کمک کرد. دوم این که حالا از رنج ها و مشکلاتتون و نظرتون در مورد زندگی تا حدی که این جا نوشتید باخبرم و این طوری می تونم از این به بعد در مورد نوشته هاتون هم نظرم رو بگم. سوم این که اگه دوست داشتید به من سر بزنید که یک داستان از خودم نوشتم؛ دوست دارم نظر شما رو هم راجع بهش بدونم. اسم داستان پرواز…

http://www.foggylife.persianblog.ir

پاسخ: سلام دوست عزیز. امیدوارم توضیحات ناقص من در مورد کتاب ها تونسته باشن کمی بهتون کمک کرده باشن و کمک کنن. خوشحالم که به من و پست های من سر زدید و سر می زنید. راستش من تقریبا همیشه به شما سر می زنم ولی چند باری که خواستم نظر بذارم با فرم نظر دهی مشکل پیدا کردم و با این که به نظر خودم تمامش رو درست انجام دادم کارم موفقیت آمیز نبود. داستان شما رو هنوز نخوندم چون تازه دستم به کامپیوتر رسیده، ولی از روی باقی نوشته های شما می دونم باید خوندنی باشه. در همین لحظه توی راه وبلاگ شما هستم. ممنون از حضور شما. باز هم به من سر بزنید. از خوندن نظراتتون خوشحال میشم. حتما بهره مندم کنید. ایام به کام.

یکی

جمعه 8 آذر 1392 ساعت 18:37

سلام ببخشید نتونستم تا پست بعدیت صبر کنم. البته چون دیر شد خواستم بذارم بعدا بپرسم ولی دیدم نمیشه منتظر بشم. ببین اولا جواب سؤالمو ندادی. چرا از بچه هات معذرت خواستی؟ مگه چیکار کردی؟. چرا ازشون معذرت میخوای؟ تو مگه چیکارشون کردی که معذرت میخوای؟ دوما من از این جریان پلنگصورتی چیزی سرم نشد. شباهتت با اون چیه که گفتی شبیهشی؟ توضیح بده بفهمم. یعنی رنگت صورتیه؟ سوما یه بار ازت پرسیدم اون یه نفر که میگی ایام به کام تورو دلش نخواست الان کجای الآنته گفتی توی کابوسات در حال متهم کردنت. تو چه تقصیری کردی که همه اش خودتو متهم میبینی؟ ببین اینجا بهترین جاست واسه گفتن. بگو. گیریم جدی مقصر باشی. نمیکشنت که. چهارما بجنب. ده روز شد. آپ شو. منتظرما. فعلا بای.

پاسخ: سلام جناب یکی. اول این که شاید بتونم در پست بعدی جواب سوال اولتون رو بدم. باید ببینم چقدر شجاعم. دوم این که این جریان پلنگ صورتی. نه جناب یکی، من رنگم صورتی نیست. من راستش وقتی دلم از1موضوعی زیاد گرفته باشه، گریه که براش می کنم اشک هام زیادی زیاد هستن. مسخره هست ولی نمی تونم کنترلش کنم و گاهی اونقدر زیاد میشه که تمام صورت و دست و آستین و زیر چونه و اگر ادامه بدم چکه چکه می افته رو هر چیزی که زیر دستمه و همه رو خیس می کنه. کامپیوتر قبلیم و گوشی مبایلم سر همین خراب شد و حسابی واسهم دردسر درست کرد. شنیدم پلنگ صورتی توی کارتون هم همینطوری بود. یعنی گریه که می کرد اشک هاش خیلی بودن. نمی دونم، احتمالا در نظر افراد محترمی که این تشبیه رو درست کردن نکته با مزه ای بود واسه همین من نگهش داشتم. تقصیر من. من نمی دونم چجوری واسه شما توضیحش بدم جناب یکی. پس ترجیح میدم چیزی نگم. حد اقل فعلا. آپ هم به روی چشم. دنبال موضوع برای گفتن بودم که شما نیایی بهم معترض بشی. به محض این که پیدا کردم آپ هم میشم. مثل همیشه، ممنون از حضور شما. ایام به کام.

میثم امینی

جمعه 8 آذر 1392 ساعت 21:11

درود به شما پریسا خانم امید که زندگی بر وفق مراد باشه. (حد اقل تا جایی که ممکنه) بعد از این همه وقت که مشغول بودم و زیاد توی اینترنت پرسه نمی‌زدم. خوشحالم که دوباره راهم به وبلاگ شما باز شد. فعلا فقط این آخرین مطلبتون تا به حال رو خوندم. بابت دوستتون واقعا متاسفم. در مورد معلمی و احساس گناه یا هر چیزی که در مورد عمل کردتون در گذشته دارید هم درکتون می‌کنم. ولی به نظر من شما برای اون بچه‌ها مربی و معلم عالی‌ای بودید. این مدت که شما رو از روی نوشته‌هاتون می‌شناسم. شما رو شخصیتی بسیار قابل احترام دیدم. من فکر می‌کنم اون بچه‌ها خوش‌شانس بودن که شما رو به عنوان مربی و معلم داشتن. در صدد راه اندازی یه وبلاگ یا سایت یا هرچیز دیگه هستم. امیدوارم بیشتر بتونم به وبلاگ خوبتون سر بزنم. موفق و پایدار باشید.

پاسخ: سلام آقای امینی. شما مهمان ویژه هستید. چقدر خوشحالم که اینجا می بینمتون. و خوشحالم که در اینترنت باز هم هستید. حسابی ذوق کردم از خبر ایجاد وبلاگتون که امیدوارم قریب الوقوع باشه. هنوز دلم واسه روشنا تنگ میشه و حالا منتظرم تا وبلاگ جدید شما راه بی افته. بابت همدردیتون بالاتر از بی نهایت ممنونم. واقعا نمی تونم توصیف کنم همدلی هایی که اینجا می خونم چقدر برای من ارزش داره. هر کلمهش برام اندازه1جهان می ارزه. ممنونم. در مورد اون بچه ها. ای کاش نظر خودشون هم این باشه. من اشتباه کردم. نباید می کردم ولی من. نفهمیدم چی شد. نباید اینطور می شد. من نباید اجازه می دادم ولی. ای کاش می شد از اول شروع کرد. نمیشه ولی میشه تجربه کرد. من هنوز هم مربی هستم. البته نه مربی خوابگاه ولی هنوز بچه هایی زیر دستم میان و میرن. تنها کاری که ازم بر میاد اینه که تجربه های گذشته رو به چشم عبرت ببینم و سعی کنم که برای بچه هام مربی بهتری باشم. بهتر از گذشتهم. کاش بتونم!. کاش!. این که من رو اینطور ارزیابی کردید نظر لطف شماست و به خاطر لطفی که بهم دارید ممنونم. کاش می شد آدم از همون قدم اول درست بره. این شدنی نیست ولی میشه عبرت گرفت. دارم سعی می کنم. با تمام ذرات توانم دارم سعی می کنم. من هم امیدوارم بتونید باز هم به آن سوی شب سر بزنید. حضور شما مایه شادی من میشه. باز هم میگم. منتظر وبلاگتون هستم. مطمئنم که جای خوبی میشه واسه سر زدن های هر روز چند بار من. ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «اعتراف می کنم! اشتباه کردم! عزیز های دیروزم! می تونید منو ببخشید؟»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ به به مربی جون کجایی که کم پیدایی… منم روزگاری نماینده خوابگاه نابینایان بودم که برای حمالی بجای سرپرست از بین بچه ها انتخاب شدم… وای چه حالی داشت و من چقدر لذت میبردم که به روش خودم با بچه ها رفتار میکردم و بیخیال دستورات سرپرست و مددکاری میشدم و با بچه ها کنار می آمدم و مددکاری را ناراحت میکردم… البته مددکار و سرپرست هریک برای خودشان بین بچه ها از خود بچه های نامرد جاسوس و خبرچین احمق داشتند ولی برای ظلم کردن و دیکتاتوری زورشان به من نمیرسید…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا! این وسط ها چیکار می کنی خخخ! حالا باید برم از نمی دونم کجا ها پیدات کنم ببرمت سر جاده اصلی خخخ خخخ!
      یادش به خیر! چه گذشت ها! نوکیا خوابم برده بود خواب های عوضی دیدم الان سرم درد می کنه تو مواظب باش این وسط ها اومدی گم نشی من رفتم بی افتم کسی نیست در این اعماق پیدات کنه!
      شوخی کردم بگرد اینجا کلا امنه راحت باش!
      همیشه شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *