سلام به همگی.
چه پاییز گرمی!.
دیشب داشتم وسط پیامک هام می گشتم تا1قشنگش رو پیدا کنم و برای چند نفری که گاهی باهاشون اس بازی می کنم بفرستم. وسط گشت و گذارم رسیدم به1شعر. همونجا متوقف شدم و بار ها خوندمش. فقط2بیت بود.
“گیرم که فلک همدم و هم راز آید، ناسازی دهر بر سر ساز آید،
یاران موافق از کجا جمع شوند؟! وین عمر گذشته از کجا باز آید؟!”
دل همیشه تنگم1دفعه بد تنگ شد واسه یاران موافقی که وقتی فلک چندان همراه نبود و دهر بیشتر از حالا ساز ناسازگاری می زد با هم چه ماجرا هایی که نداشتیم.
خنده ها و غم ها و سبک باری ها و دردسر هامون.
رفتم وسط دریای خاطرات و…
سال ها پیش بود. شاید10سال شاید چند ماهی کمتر یا بیشتر.
سمیرا می خواست یادم نیست واسه چی شیرینی بده. یعنی ما می خواستیم به زور ازش بگیریم و اون بنده خدا هم که می دونست آخرش باید شیرینیه رو بده همون اول تسلیم شد.
بعد از ظهر1روز تابستونی بود. رفتیم به1بستنی فروشی تا سمیرا بستنی بده.
بستنی خیلی دوست داشتیم. همیشه در حال حساب کتاب کردن بودیم تا پولمون برسه بریم با هم بستنی قیفی بخوریم و اگر شانس یاری می کرد سفارش1نون خامه ای نارنجکی کوچیک هم با هر بستنی می تونستیم بدیم. البته فقط گاهی. چقدر اون زمان ها دلم می خواست اوضاع مادی لعنتیم بهم اجازه می داد تا با بچه ها بریم همه با هم هر چقدر دلمون می خواد بستنی قیفی و نون خامه ای بخوریم تا دیگه هیچ وقت دلمون نخواد قیافه نون خامه ای رو ببینیم. همیشه یواشکی طوری که بچه ها حرف دلم رو نشنون به خودم می گفتم چی میشه1روزی دست من باز بشه و همه این هارو ببرم1کافیشاپ20و حسابی از بستنی و مخصوصا نون خامه ای همهمون رو سیر کنم؟
من بودم و سمیرا و مرضیه کوچیکه و مرضیه بزرگه و معصومه و اعظم و درست یادم نیست نگین هم بود یا نه. همینطور نرگس کوچولو خواهر کوچیک سمیرا که هنوز ابتدایی می رفت و ته تاقاری دسته ما بود. من از همه بزرگتر و سردسته این دسته اشرار بودم. توی راه از بس خندیده بودیم چشم های همه مون خیس اشک بود. به هر چیز مربوط و نامربوطی می خندیدیم و چه ساده بود خندیدن اون زمان!.
دردسرتون ندم. بلاخره رسیدیم. بماند که سر تاکسی سوار شدن و این که همه می خواستیم سوار1تاکسی بشیم به این بهانه که نیمه بینا های ما باید مواظب نابینا های مطلق مون باشن چه بلایی سر راننده های بدبخت آوردیم و توی ماشین چه آتیش هایی که نسوزوندیم.
با تمام این ها رسیدیم. همه با هم ریختیم توی بستنی فروشی و به هر گرفتاری که بود از وسط شیطنت ها و خنده ها سفارش بستنی دادیم. طرف گفت همین پایین میشینید یا تشریف می برید بالا؟ تعجب کردیم. آخه ما زیاد رفته بودیم به اون بستنی فروشی. جای کوچیک و خیلی معمولی بود و راستش ما در تمام این رفت و آمد هامون هیچ وقت نفهمیده بودیم که اینجا طبقه بالا هم داره. اونجا1مغازه با ظاهری کاملا متوسط شاید هم کمی پایین تر از متوسط بود. حتی از لحاظ نظافت شاید کمی از متوسط پایین تر هم می زد. خلاصه، با خودمون گفتیم این پایین رو زیاد آزمایش کردیم. امروز هم شلوغه و اینجا گرمه. بریم بالا. بریم، بریم؟ بریم.
“میریم بالا.”
طرف با احترام راهنماییمون کرد بالا و رفت. اون بالا خلوت تر بود و هیچ کدوم از ما به فکرمون نرسید چرا. میز های شیشه ایش گرد و کوچیک تر و ظریف تر از میز های زمخت پایین بودن و باز هم هیچ کدوم از ما نپرسید چرا. هواش از اون پایین بهتر بود و خلاصه همه چیزش کلی با اون پایین فرق داشت و حتی احترام راهنمای ما کلی متفاوت و البته چند برابر همیشه بود و بین ما کسی نپرسید چرا این2تا طبقه اینهمه متفاوت هستن. فقط داشتیم عشق می کردیم و 1دفعه یادم نیست کدوم یکیمون گفت:
“ای بابا! باید2تا میز بشیم.”
راست بود. ظرفیت اون میز ها حد اکثر4نفر بود و ما… باید2تا میز می شدیم، ولی مگه توی کَتِمون می رفت؟
زور زدیم میز هارو به هم بچسبونیم تا کنار هم باشیم ولی میز ها گرد بودن و مطلوب ما حاصل نمی شد. پس صندلی هارو از میز کناری آوردیم روی1میز و فقط خدا می دونه چجوری به زور چپیدیم توی هم پشت1میز.
خودتون صحنه رو مجسم کنید و هر اسمی که دلتون می خواد روی این تصویر بذارید. صندلی ها خیلی سبک بودن و راحت جا به جا می شدن ولی با توجه به موقعیت اون لحظه ما این اصلا1مزیت به حساب نمی اومد. داشتیم زور می زدیم گره هامون رو از هم باز کنیم و شصت پای هم رو از چشم همدیگه در بیاریم و من که فشار و گرما خستهم کرده بود1دفعه زد به سرم و کلافه2طرفم رو با1فشار هول دادم عقب تا شاید صندلیم به2قدمی میز برسه که1دفعه1صدای آخ از وسطمون بلند شد و پشت سرش1ترق و بامبی بلند و1آخ بلند تر که بین ناله و جیغ بود.
من بی توجه به این که چی شده بلند گفتم آخیش جام باز شد نفس کشیدن چه حالی میده داشتم خفه می شدم. و بلافاصله و در کمال تعجب دستم خورد ب1پایه ظریف صندلی از جنس همون صندلی که نشسته بودم روش وه2تا پای داخل کفش که اومده بود بالا تا موازات جای نشستن من و صدای آشنای یکی از بچه ها که اسمش رو نمی برم رو از زیر میز شنیدم که گفت آخیش و کوفت! جات باز شد؟ الان خیلی راحتی نه؟ صد سال سیاه می خوام نفس نکشی. و همون لحظه پام از سوزش نیشگونی که از زیر میز اومد سوخت.
از صدای آخ بلند خودم و صدای خنده های غریبه ای که از میز های اطراف می اومد و صاحب هاشون در کمال ادب سعی می کردن بی صدا باشه فهمیدم چی کار کردم.
تصور نمی کنم لازم باشه براتون توضیح بدم که یکیمون رو با صندلی فرستاده بودیم زیر میز و طرف جلوی چشم اونهمه آدم کاملا ولو شده بود روی زمین.
خودمون هم بدون مکث زدیم زیر خنده، حتی اونی که زمین خورده بود بعد از این که پا شد و چندتا فحش و نیشگون حسابی مهمونم کرد نتونست جلوی خندهش رو بگیره.
بلاخره نشستیم ولی کار به همینجا ختم نشد. عاقبت سفارش هامون اومد و به پرسش ما که: “مگه آوردن چندتا بستنی لیسی چقدر طول می کشه که اینهمه طولش دادن؟” جواب داده شد.
تازه فهمیدیم چه کلاهی سرمون رفته. هر کسی حدس زده دستش بالا.
آفرین به همگی. جایزه شما1بستنی لیسی از طرف خودتون.
بستنی هایی که برای ما آورده بودن اصلا شبیه چیزی که می خواستیم نبود. ما چند تا بستنی قیفی ساده و ارزون معمولی می خواستیم ولی…
طرف با کلی احترام اومد و جلوی هر کدوم از ما1ظرف خیلی ظریف، پایه دار و البته کوچیک بستنی گذاشت که کنارش با سلیقه خاص بیسکویت های کوچیک چیده شده بود و وسطش هم روی بستنی که به شکل قشنگی کپه شده بود با بستنی و کاکائو گل درست شده بود و روی گلی که درست نوک کپه بود…
اجازه بدید دیگه توضیح ندم.
حالا تازه هواس ما به اونهمه تفاوت جمع شده بود. بله درست حدس زدید.
اون بالا جای تجملی و مخصوص خانواده ها و نامزد ها و عاشق ها و…و به اصطلاح عموم، با کلاس های پولدار بود و ما اصلا توی باغ نبودیم. نه این که از این چیز ها بی خبر باشیم. اصلا تصور نمی کردیم این مغازه به ظاهر فسقلی معمولی همچین داستانی داشته باشه و اصلا هم توی حال و هوای امتحانش نبودیم.
دیگه دیر شده بود. نشستیم بستنی هامون رو تا جایی که شیطنت هامون اجازه می داد با متانت نسبی خوردیم و نوبت صورت حساب رسید. هر ظرف450تومان!!.
توجه داشته باشید که این جریان مال حدود10سال پیشه و هرچند شبیه رویاست ولی باور کنید که اون زمان450تومان برای خودش پولی بود. به خصوص واسه ما.
توی اون جمع جز من و مرضیه بزرگه که تازه همون سال پیشدانشگاهیش تموم شده بود بقیه همه دانشآموز بودن. دانشآموز های خوابگاهی خوابگاه شبانه روزی امام رضای قائمشهر. بچه هایی که برای طرح تابستونی و آموزش کامپیوتر و شرکت توی کلاس های ورزشی و مسابقه های تابستون همراه من توی خوابگاه مونده بودن. پرداخت این پول واسه سمیرا فشار بود هرچند خودش چیزی نگفت ولی من و بقیه می دونستیم. موندیم چجوری حلش کنیم که…
مرضیه بزرگه خیال همه رو راحت کرد. همونجا خورده نخورده گفت بچه ها1چیزی بگم موافقید؟ بچه ها قبولش داشتن و من هم همینطور. چشم بسته گفتیم آره.
مرضیه بزرگه گفت شیرینی سمیرا قرار نبود اینهمه بشه. ما ازش1بستنی قیفی ساده می خواستیم یعنی قرارمون این بود و نمی دونستیم اوضاع اینطوری میشه. اگر موافق باشید پول بستنی امروزی رو به حساب سمیرا نذاریم و هر کسی مال خودش رو حساب کنه.
سمیرا خواست اعتراض کنه که مرضیه بزرگه گفت ببین ما همه از جنس همیم. این واسه هر کدوم ما بود گرون در می اومد. این رو خودمون میدیم و توی همین هفته تو همون بستنی قیفی که قرار بود بدی رو بهمون بده. امروز اومدیم با هم تفریح کردیم و1روز دیگه هم میایم تو شیرینیت رو میدی. قبول؟ همه گفتیم قبول. سمیرا هم دیگه چیزی نگفت. هرچی داشتیم ریختیم رو هم و حساب مون رو کردیم تا بریم خوابگاه و کم و زیاد هارو با هم درست کنیم و از اونجا اومدیم بیرون.
باز خیابون، باز تاکسی و باز تعداد نفرات اضافه بر ظرفیت ماشین. باز خوابگاه و باز هم تصفیه حساب هایی که باید با رد و بدل کردن پول های خورد و ریز انجام می شد و باز فقدان پول خورد و باز سر و صدا و گیر دادن به یکی که گیر1سکه5تومنی پول خورد بود تا بدهیش رو صاف کنه و طلبکار واسه خنده و تفریح دسته جمعی همون لحظه با این که می دونست طرف خورد نداره همون5تومنش رو می خواست و ول کن نبود. باز غلغلک و جیغ و داد و یخ انداختن طلبکار5تومنی توی لباس بدهکار بیچاره و باز کف زدن ها و خنده هایی که به آسمون می رسیدن.
باورم نمیشه به چه سادگی می خندیدیم. به چه سادگی و به چه بلندی!.
***
از اون روز های افسانه ای بیشتر از10سال می گذره.
باورم نمی شد که تموم بشن ولی تموم شدن و رفتن و رد پا ها شون هم زیر غبار زمان محو شد. حالا دیگه جز خاطره ها چیزی ازشون باقی نیست. واقعا هیچ چیز!.
خوابگاه امام رضای قائمشهر رو مدت هاست که بستن و تا چند سال پیش که من مطلع بودم کرده بودنش مدرسه پسرانه اگر اشتباه نکنم ناشنوایان یا کم توان های ذهنی بزرگسال و بچه هاش که حالا دیگه کاملا ناآشنا هستن رو منتقل کردن به خوابگاه حاج ناصر مهدوی. سال هاست که اونجا نمی رم مگر به حسب اجبار اداری.
همه بچه های اون جمع عزیز من دیگه بزرگ شدن. نگین فارغ التحصیل شده و داره دنبال کار می گرده. سمیرا و معصومه و اعظم و مرضیه کوچیکه هر کدوم1گوشه ای از ایران دانشجو هستن. نرگس کوچولو امسال کنکور داره و1بار که بعد از ماه ها به طور کاملا تصادفی از پشت خط تلفن با واسطه دستش بهم رسید صداش اومد که گفت بهش بگو برام دعا کنه امسال کنکور دارم. مرضیه بزرگه دیگه نیست. و من…
من شدم پریسای اینترنتی آن سوی شب!.
***
حالا من سن و سالم بیشتر شده. کار مطمئنی دارم و اگر خدا بخواد در شُرُف استخدام هستم. حالا دیگه دستم از لحاظ مادی خیلی باز تره. دقیقا همون اندازه که اون روز ها دلم می خواست. حالا دیگه می تونم روزی چندتا از اون بستنی های نطلبیده که اون روز ها آرزوشون رو برای خودم و اون بچه ها داشتم بخورم.
ولی حالا دیگه دلم نمی خواد.
بچه های من دیگه نیستن. اون ها رفتن و من دیگه توی هیچ بستنی فروشی هیچ بستنی دلم نمی خواد.
بستنی های امروز من هرچند می تونن گرون و پر از تزئین باشن اگر من دلم بخواد ولی به درد نمی خورن. کنار این بستنی ها دیگه خنده ها و نیشگون های دیروز نیست. دیگه توی کافیشاپ نمی خندم.
اون زمان نمی فهمیدم مزه اون بستنی هایی که واسه خریدنشون اونهمه حساب کتاب و برنامه ریزی می کردیم تا پولمون برسه دقیقا همون حساب کردن ها و همون پول روی هم گذاشتن ها و همون5تومن بدهکار و طلبکار شدن ها و همون خنده ها بود و بس.
ای کاش یکی بود بهم بگه از اون بستنی ها دیگه کجای این روزگار می فروشن!.
حالا دیگه ناسازی دهر بر سر ساز اومده،
و وسط این بزم غم انگیز، جای یاران موافق عجب خالیه!.
“گیرم که فلک همدم و هم راز آید، ناسازی دهر بر سر ساز آید،
یاران موافق از کجا جمع شوند! وین عمر گذشته از کجا باز آید!.”
زیبا ترین و گویا ترین شعری بود که در تمام عمرم شنیدم!.
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (6)
چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 11:01
سلام بر شما. راست میگید؛ اون بستنی ها و بیرون رفتن ها و شیرینی دادن ها همه اش بهانه با هم بودن بود و من هم که خاطراتم رو مرور می کنم می بینم که به قول حافظ: اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. به نظر من حالا اگه در توانتون هست یک زمانی رو هر چند کوتاه سعی کنید یک بار همه دوستاتون رو دور هم جمع کنید. شاید همه نتونن بیان ولی فکر کنم اون قدری بشه که تجدید خاطره ای باشه و دور هم بودنی و …
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ: سلام دوست عزیز. بله موافقم. باید به توصیه شما عمل کنم و هرچه زودتر بهتر. دلم تنگ شده واسه همهشون. ای کاش بشه همهشون رو باز1جا ببینم. اون بچه های شاد دیگه بزرگ شدن و حالا دیگه هر کدوم دنیای خودشون رو دارن با بالا و پایین های خودشون. مثل خود من. این رو در مورد هیچ کدوممون دوست ندارم ولی به خودم میگم که حتما ردی از گذشته توی وجودشون هست. امیدوارم باشه و امیدوارم بتونم اون رد رو پیدا کنم چون برای شفای دل خودم هم شده خیلی می خوامش. ممنونم دوست من. ایام به کام.
چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 11:20
خوب شد اومدی. دیگه داشتم پامیشدم بیام دنبالت. چندتا سؤال دارم. یکی اینکه گفتی مرضیه بزرگه دیگه نیست. میشه بگی کوش؟ همه اونای دیگرو گفتی کجان جز اینیکی. سؤال بعدی اینکه گفتی اونا همه دانشآموز خوابگاهی بودن و تو و مرضیه بزرگه دانشآموز نبودید. گفتی اون تازه پیششو گرفته بود پس یعنی اونم تا پیش از این خوابگاهی بوده مثل بقیه. پس تو اونجا وسط اونا چیکار میکردی اونم توی تابستون؟ من هرچی به مخم فشار آوردم نفهمیدم تو که دانشآموز نبودی چجوری اونجا وسط اونا بر خوردی. سؤال سومم اینه که اساسا تو چرا این استعداد منحوسو داری که از شیرینترین خاطرات آخرش آه درمیاری؟ من بغلدستت ننشسته بودم ولی بعد خوندن پستت آخرش صدای آهتو شنیدم. چرا؟ حالا جدی. در مورد اون دوتا سؤال اولم که جواب بده چون خودم چیزی نفهمیدم. ولی این سومیشو بذار حرف بزنیم. یعنی من حرف بزنم تو بخون بعد تو جواب بده من بخونم. ببین تو درست میگی. خیلی آدم حالش گرفته میشه وقتی میبینه همه چیزایی که واسش آشنا بودن و خاطره داشتن عوض میشه و حتی آدما هم تغییر میکنن ولی این خود زندگیه دیگه. توی زندگی هیچچی ثابت نمیمونه. اون بچه ها هم باید عوض میشدن، باید بزرگ میشدن و به قول خودت توی نمیدونم کدوم پستت باید با زمان و زندگی پیش میرفتن دیگه. خودتم همینطور. شما که نمیتونستید تا آخر دنیا همونطوری بمونید. مثلا نرگسکوچولوی اون زمان نمیشد که تا آخر کوچولو بمونه. الان خانمی شده واسه خودش. بقیه هم همینطور. اینکه بد نیست. بنظر من میشه بازم خاطره داشت. تازه این فقط تو نیستی که از اینچیزا میبینی. همه آدمای دنیا وقتی از خاطرات گذشتشون میگن آخرش میگن یادش بخیر کاش باز برمیگشت. خودمم همینطور. دلم بچگیامو میخواد و وقتایی که با دوستام توی محله کرم میریختیم ولی اون دوران گذشت و رفت و یادش بخیر. بجای اینکه واسش گریه کنم میرم زندگی میکنم و سعی میکنم که از امروزمم واسه فردا خاطره داشته باشم تا وقتی یادم میاد بخندم و بگم یادش بخیر نه اینکه همش توی گذشته شنا کنم و تازه جای خندیدن گریه کنم. بجای آه کشیدن و دلتنگ شدن این جای خالی امروزو با موارد جدید زندگی پرش کن. همه باید این کارو بکنن نه تنها تو. حالا بحث تلخ و شیرین تغییر. ببین عوض شدن ضرورتیه که باید اتفاق میافتاد وگرنه شما از زندگی جا میموندید. تغییر باید بشه و اینطور که گفتی برای هیچکدومتون خدارو شکر که تغییر بدی اتفاق نیافتاد. احتمالا این وسط اخلاقیاتتونم با تغییر موقعیتاتون عوض شده که خوب اینم تا حدی عادیه ولی البته یکمی جای بحث داره. فکرشو بکن اگه هرکدوم از اون بچه ها که اسمشونو بردی این قصه هارو تعریف کنن شاید آخرش بگن ای بابا یادش به خیر پریسا اون زمان چقدر باحال بود و الان عوض شده خفن. واقعا شاید اونا هم از تغییر کردن تو دلشون گرفته باشه. ولی این نه تقصیر توه نه تقصیر اونا. این زندگیه. فکر کن اون نرگسکوچولوتون دیگه کوچولو نیست و باید بره زندگی کنه. دیگه بزرگ شده و خوب عوض میشه دیگه مثل همه مثل خودت. اینو نمیشه کاریش کرد ولی میشه کمتر اذیت کنه. مثلا چرا بعد از ماهها تصادفی پشت خط باهم حرف زدین؟ اگه باز همو میبینین چی میشه بازم برید باهم بستنی بخورید؟ حالا اونجا نشد یجای دیگه. اگه هم همو نمیبینید زنگ بزنید و ایمیل بدید و چت کنید و از اینچیزا. خوب البته اون روزا یچیزه دیگه بودن ولی واسه همه اینه. واسه تو و واسه اونا و واسه مادرپدرای ما. اما من میگم اگر عوض شدنشون حالتو گرفت احتمال بده عوض شدن تو هم حالشونو گرفته باشه. میگی نه؟ پای صحبتشون بشین و ببین. سعی کن برای دوستات چیزی باشی که میشناختن و دوست داشتن و بعد ازشون انتظار داشته باش درصدی باشن از چیزی که تو میشناختی و دوست داشتی. زندگی نمیذاره عین اون موقعها بشیم ولی میتونیم یخورده به زور ازش مرخصی بگیریم. تو هم باور کن که خاطرات شیرین واقعا شیرینن و آخرشو مثل فیلمهندی نشین گریه کن. وسط خوندنش از خنده ترکیدم و آخرش خیال کردم باید یه بسته دستمال واست ایمیل کنم که اشکاتو پاک کنی. خوب بابا بیخیال. اونا جاشون خوبه. دانشجو شدن و کنکور میدن و از دانشگاه در اومدن و دارن شوهر میکنن و اون آخریشو هم که فقط گفتی نیست حتما حالا هرجا هست جاش بد نیست و داره حال میکنه. تو اگه ازش خبر نداری اینطوری حساب کن. تو خودتم که کار گرفتی. هی راستی سؤال. توی پست معرفیت نگفتی کار میکنی. کارت چیه؟ برامون بگو. ولی بازم میگم. خوشم میاد از خاطره گفتنت. همینطوری ادامه بده. تو قشنگ تعریف میکنی. بازم همینطوری پست بذار باحاله. جواب سؤالای منم یادت نره. بای.
پاسخ: سلام جناب یکی. بله شما درست میگید. نمی دونم چرا نسبت به این تغییر ها این همه… من تا جایی که یادم هست هیچ وقت از تغییر استقبال نکردم. ولی درست میگید شکر خدا تمام اون بچه ها الان در حال پیش رفتن هستن و خوشحالم که توقف و پس رفت در کارشون نیست و امیدوارم که هرگز هم نباشه. بستنی. ما هم رو دیگه نمی بینیم. گرفتاری ها اجازه نمیدن. ولی اگر بشه، ای کاش بشه. ممنونم به خاطر صحبت ها و توضیحاتتون. و اما سوال. به4تا سوال شما40تا جواب میدم به شرط این که شما به1سوال من جواب بدید. شما کی هستید؟ چرا اسمتون رو نمی نویسید؟ یکی هم شد اسم؟ بگید تا بگم.
چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 17:09
سلام خاطره ای که نوشتید خیلی جالب و شنیدنی بود بله افسوس که گذشته دیگه بر نمیگرده یادش به خیر ما هم دوران مدرسه با دوستامون چه قدر خوش میگذروندیم چه قدر با هم شوخی میکردیم حالا دیگه بعضی از دوستام متأهل شدن روحیه همه با اون وقتا فرق کرده نوشته بودید که دارید شاغل میشید تبریک میگم برای ما هم دعا کنید که از بیکاری نجات پیدا کنیم از کتابتون هم تشکر میکنم خدا نگهدار.
http://aansooyeshab.blogsky.com
پاسخ: سلام آقا وحید. اوضاع احوال چطوره؟ رو به راه هستید؟ امیدوارم که باشید. بله گذشته ها رفتن و همراه خودشون چیز های عزیزی رو بردن که تا بودن ما اصلا هواسمون به بودنشون نبود. ای کاش می شد1بار دیگه برگشت. اگر می شد من یکی همونجا می موندم و به حال نمی اومدم. شغل هم باید بیشتر برید دنبالش. پیدا کردنش این دوره و زمونه خیلی آسون نیست. من مدتی هست که کار می کنم ولی استخدام نیستم. تا خدا چی بخواد. ممنون از حضور شما. ایام به کام.
پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت 07:18
طرح معما میکنی؟ اولا جوابامو بده دوما ایام به کام من چی شد؟ پایین همه جوابا به همه گفتی ایام به کام و مال منو خوردی؟
پاسخ: ایام به کام شما؟ آخه دفعه پیش گفته بودید دلتون نمی خواد بگم. زمانی1نفر بود که بهش گفتم ایام به کام و این گفتنم نتیجهش وحشتناک بود. دلش این ایام به کامم رو نمی خواست. دلم نخواست اون چرخه مسخره باز تکرار بشه. پیش خودم گفتم شما نمی خواید بگم ایام به کام پس دیگه بهتون نگم.
پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت 10:21
عجب تو هم داستان داریا!. من کی گفتم دلم نمی خواد؟ من گفتم بالای ایام به کامت1چیزی بذار و اینطوری یخ نباش. ایام به کام جمله قشنگیه. خودمم از وقتی اینجا دیدم به همه میگم ایام به کام. البته چون این لفظا بهم نمیاد همه بهم میخندن ولی بخندن. من خیلیم دلم میخواد ایام به کامم باشه. اون یک نفری که گفتیو هم ول کن. چرا خودتو اینقدر اذیت میکنی؟ پشت این جملت یک داستان بلنده. یک نفر دلش نخواست و من نمیخوام اون چرخه تکرار بشه. چی شده؟ کدوم چرخه؟ تو چرا توی پستای شادتم درد داری؟ چرا درد کلمه هات اینقدر زیاده؟ جریانت چیه؟ تو چه بلایی سرت اومده که اینطوری نفله شدی؟ ببین اون یک نفر و نفرای اینطوریو ول کن. اون دلش نخواست خوب دیگه بهش نگو. من دلم میخواد که بگی. ما که میایم اینجا همه دلمون میخواد که تو بهمون بگی ایام به کام ولی قبلش باید مثل این پستای آخریت واسمون مطلبم بذاری. باور میکنی جا خوردم وقتی دیدم ایام به کامو به همه گفتی جز به من؟ اون یک نفر میشه بگی الان کجای الآنته؟ میخوام بدونم. قبل از جواب سؤالای قبلیم میخوام اینو بدونم. بدون طرح مسأله جواب بده و درضمن ایام به کام منو یادت نره. بای.
پاسخ: اون1نفر الان…داخل کابوس هام و هر دفعه در حال متهم کردنم. جز این دیگه هیچ جا. هیچ جای الانم نیست. ایام به کام هم بله قشنگه. ممنونم جناب یکی. از شما ممنونم. ایام به کام. و چون یکی بدهکارم پس2تا ایام به کام.
جمعه 24 آبان 1392 ساعت 17:25
سلام بر پری دریاهای داستانهای زیبای کودکانه ی پر از خاطرات زیبا و دوست داشتنی. شب بخیر بعد از یک هفته فرصت کردم به وبلاگت نگاهی بندازم بسیار زیبا نوشتی حیف نیست تو که این هفته بیشتر از 100 نفر بهت سر زدن و تو رو انتخاب کردن که مطالبتو رو بخونن داستانها و خاطراتت رو به زیبایی مینویسی اما خیلی بد و ناراحت کننده و غمگین تموم میکنی.آقا یا خانم یکی یدونه بسیار زیبا گفتن در حال باش و در حال. احساس میکنم که اونقدر در گذشته هستی که حالت برات مهم نیست چون اصلا بهش فکر نمیکنی که بخای ازش لذت ببری از نظر علمی یادآوری گذشته ها اگر همراه با شور و نشاط باشه سبب خوشایندی و ایجاد احساس خوشبختی و حس رضایت از زندگی امروز ما میشه.نمیدنم شاید دوستات که امروز در کنارت هستن نمیتونن جای خالی دوستان گذشته رو برات پر کنند.ولی اینو بدون که اونا بخاطر تو و ارزشهات و زیباییهات . مهربانیهات .خنده ها وشادیهات و… از بودن در کنارت لذت میبرند و بخیال خودشون تصور میکنند که تو هم از اینکه در کنارشون هستی احساس خوبی داری قافل ازینکه تو یک کشتی غم و اندوه ناشی از نبش قبر گذشته رو با خودت میکشی و فرصت لذت بردن از حالت رو نداری .ای کاش به آرامی رهاش میکردی تا در زمان محو و نابود بشه حتی اگر هم فراموش نشه مهم نیست مهم اینه که یادآوری نشن تا قدرت نداشته باشن که با هر تجدید خاطره ای یقتو بگیرن و اشکاتو در بیارن .تو بغیر از دوستانی که در کنارت داری دوستان بسیاری داری که مطالب زیبات رو میخونن من که هر وقت به وبلاگت سر میزنم حتما آمار بازدیدکننده ها رو نگاه میکنم.در لحظه زندگی کن و ازش لذت ببر.راستی جواب یکی یدونه رو هم بده[البته ساده و نه پیچیده] بنده ی خدا رو معطل نکن بیچاره دوتا سوال ساده پرسید.دلت شاد دوست عزیز و دوست داشتنی من.ارادت و ایام بکامت باشه.
پاسخ: سلام دوست عزیز من. اینقدر لطف شما زیاده که موندم در برابرش چی بگم. ممنونم عزیز. دوستان امروزم رو دوست دارم، خیلی هم دوستشون دارم. در سالی که گذشت اگر دوستانم وسط جهنمی که گیر کرده بودم باهام نبودن مطمئنا من الان اینجا نبودم. از تمام دوستانم و از جمله شما ممنونم دوست عزیز من. شما درست میگید. تمام حرف هاتون رو قبول دارم ولی پذیرفتن با توانستن بحثش جداست. کاش تواناییم بیشتر از این بود. با هرچی توان برام مونده، با آخرین ذرات توانایی هام دارم سعی می کنم. واقعا دارم سعی می کنم. نمی دونم چقدر دیگه طول می کشه تا به ساحل برسم ولی ای کاش زودتر برسم. امیدوارم تحملم تا اون زمان دووم بیاره. همینطور امیدوارم گذشته هایی که من دیگه گذشتنشون رو باور کردم برای همیشه از کابوس های خواب و بیداریم عقب نشینی کنن و هرچند تیرگیشون اجازه نمیده هرگز فراموش بشن ولی دور بشن. اینقدر دور بشن که دیگه نبینمشون. جناب یکی هم بله درست میگن. چی بهشون بگم؟ ایام به کامشون رو خواستن که دادم بهشون دیگه. جناب یکی رو هرچند ندیدم و اسمشون رو هم نمی دونم ولی ایشون دوست من هستن. دوستی که هرگز ندیدمشون و زمان هایی که دیر میان اینجا من دلم واسهشون تنگ میشه. باز هم ممنونم که بهم سر زدید. ممنونم که با وجود مشکل کد امنیتی اینجا نظر گذاشتید و ممنونم که اینهمه لطف بهم دارید. و خیلی خیلی خیلی ممنونم که هستید دوست عزیز من. ایام به کام.