سلام به همگی.
کاش وسط پاییز بهاری باشید.
امشب هوس کردم اینجا خاطره بنویسم. دلم می خواد تا جا دارم پر حرفی کنم.
تابستون91بود به نظرم. درست خاطرم نیست چه ماهی. شاید تیر.
من در وضعیت روحی بدی بودم. البته نه به بدی تابستون92.
بگذریم. تابستون91من1جفت جوجه یاکریم داشتم که از بد حادثه1شب گذرشون افتاد به خونه من.
خیلی کوچیک بودن. جفتشون وسط دست هام جا می شدن. مثل2تا فرشته کوچولوی اشتباهی که پر پروازشون کوچیک بود و از آسمون افتادن زمین و سر از خاک ما درآوردن.
هیچی بلد نبودن. نه پریدن، نه ایستادن، نه حتی خوردن.
چاره ای نبود. اگر می خواستم زنده بمونن باید دست به کار می شدم و شدم.
با دست نوک های کوچیکشون رو باز می کردم و ته نوک هاشون نون های خیس خورده خیلی ریز می ذاشتم تا سیر بشن. روی زبونم و با لب هام بهشون آب می دادم تا تشنه نمونن. دست هام رو گاهی همینطوری بدون حفاظ و گاهی که دستم می رسید با دستکش نرم پوشیده از خز های لباس یا اگر گیرم می اومد پوشیده از پر دورشون حلقه می کردم تا شاید کمی کمتر غیبت تن مادرشون رو حس کنن. شب ها می ذاشتمشون لای همون دستکش ها و شب های اول که هنوز زیادی ضعیف بودن می ذاشتمشون روی سینهم و تا صبح همونجا نگهشون می داشتم.
نمی دونم چقدر کار هام درست بودن. آخه من که از جوجه پرنده بزرگ کردن سر رشته نداشتم. هر کاری به نظرم درست می اومد می کردم و امیدوار بودم که درست باشه.
خلاصه این که ماجرایی داشتم باهاشون.
هفته اول اینطوری گذشت و مهمون های کوچولوی من کمی بزرگ تر شدن. دیگه لازم نبود شب ها روی سینهم بخوابن تا خاطرم از گرم موندنشون جمع باشه ولی هنوز خوردن بلد نبودن و من همون طور با دست و زبون باید سیرشون می کردم.
زمان می گذشت و چه سریع هم می گذشت. اون2تارو خیلی دوست داشتم. غایمشون کرده بودم و جز خودم اجازه نمی دادم کسی بره طرفشون که مبادا اذیت بشن. برام خیلی عزیز شده بودن.
با گذشت روز ها جوجه کوچولو های من آروم آروم داشتن بزرگ می شدن و حالا دیگه می تونستن سر پا بمونن و2قدم راه هم برن. دیگه یواش یواش باید جدا جدا می گرفتمشون توی دست هام تا اذیت نشن. آخه دیگه جفتشون با هم به سادگی وسط دست های من جا نمی شدن.
کم کم یاد می گرفتن که بلند شن راه برن، جیک جیک کنن، آب بخورن، غذا قورت بدن،. و این وسط من نگران پروازشون بودم. من که پر نداشتم. من خاکی بودم و اون2تا کوچولوی عزیز آسمونی. حالا باید چیکار می کردم؟
اوایل میگفتم حالا که زوده. به موقعش بهش فکر می کنم. هنوز موقعش نرسیده.
و موقعش خیلی زود رسید. دیگه نمی شد عقبش انداخت. با راهنمایی های کسی که بیشتر از من سرش می شد تنها کاری رو که به ذهنم رسید کردم. یکی یکی می گرفتمشون توی دستم و دستم رو بالا و پایین می بردم. اون طفلکی ها هم که می دیدن دارن به سرعت از بالا میان طرف پایین بال هاشون رو تند تند به هم می زدن و به سر کوچولوشون نمی اومد که امکان نداره من در این شرایط پاهاشون رو رها کنم تا بی افتن روی زمین.
این وضع همینطور ادامه داشت و اوضاع مهمون های من داشت بهتر و بهتر می شد. دیگه می تونستن توی اتاق کمی بپرن. جعبه کوچیکشون دیگه واسهشون کوچیک بود و مجبور شدم با1قفس که با میله ها از فضای بیرون جدا می شد عوضش کنم.
زمان سپری می شد. بال های کوچیک و ضعیف کوچولو های من داشت بلند تر و قوی تر می شد و خیلی طول نکشید که من اولین هشدار ملایم رو از دوست راهنمام دریافت کردم:
“این2تا دیگه بزرگ شدن. شاید لازم باشه دیگه کم کم آماده بشی تا بفرستیشون به جایی که باید باشن.”
نشنیده گرفتم. چندتا هشدار واضح تر بعدی رو هم همینطور. من اون2تارو دوست داشتم. دلم هیچ طوری رضایت نمی داد بفرستمشون وسط طبیعتی که1000جور بلا و خطر توش هست. از این گذشته، با دل خودم چه می کردم؟ از تصور رفتنشون هم دلتنگیم می شد.
“آخه این2تا هنوز خیلی کوچیکن. اگر طوریشون بشه چی؟ اگر نتونن غذا گیر بیارن؟ اگر نتونن بپرن چی؟ بیرون پر از گربه و بچه های خطرناکه آدمیزاده. این2تا که مادر نداشتن این چیز هارو یادشون بده. اگر بلایی سرشون بیاد چی؟ هنوز زوده. بذار چند وقت دیگه بمونن تا بزرگ تر بشن.”
و همون زمان هم خودم می دونستم این ها همهش بهانه هستن. فقط واسه دل تنگ خودم.
یادمه1بار توی جمعی بودم که سر تفسیر عشق و مشتقاتش بحث بود. هر کسی نظری داشت. یکی می گفت عاشق دیوانه هست. یکی می گفت عشق با جنون و خودخواهی قرینه. یکی دیگه می گفت این ها که با هم ترکیب بشن تازه میشن هوس و عشق بی عشق.
و من. فقط دلم می خواست مالک چیزی یا کسی باشم که واسهم اینهمه عزیز بود. اون2تا جوجه در شرایط افتضاح روحی که سپری می کردم واسهم حکم نجاتدهنده رو داشتن. دل داقون من زیر پر های کوچیکشون پناه گرفته بود. دلم نمی خواست این پناه رو با کسی مشترک باشم و به کسی ببخشمش، حتی به آسمون.
1روز صبح با صدای عجیبی از خواب پریدم. جوجه ها توی قفس جیک جیک می کردن و بال بال می زدن. یکیشون خودش رو بد گرفتار کرده بود. بالش گیر کرده بود بین میله های قفس.
-طفلک ناز من! چیکار کردی؟
پریدم نجاتش دادم و نوازشش کردم ولی هرچی کردم نشد که بفرستمش توی قفس. پر و بال می زد و نمی خواست بره اون تو. آخرش هم از دستم فرار کرد و رفت بالای1تابلوی دیواری نشست. به هر دردسری که بود گرفتمش و فرستادمش توی قفسش. وسط این ماجرا2تا از پرهای بلند دمش کنده شد. همه چیز آروم شد و من خاطر جمع شدم ولی.
اون2تا دیگه شاد نبودن. هر زمان می رفتم کنار قفس روشون رو می کردن اون طرف. روز ها به زبون پر و بال سعی کرده بودن بهم بگن که وقت رفتنشون شده و من نشنیده گرفته بودم و حالا دیگه چیزی نمی گفتن. باهام قهر کرده بودن. 1قهر کاملا مشهود و واقعی.
دلم گرفته بود. راهنمام کنارم نشست، دستم رو گرفت و گفت:
-بحث اون روز در مورد عشق رو یادته؟ تمام اون چیز هایی که بقیه گفتن، دیوانگی، جنون، خودخواهی، تمامیت خواهی، همه این ها ناخالصی های عشق هستن. مثل ناخالصی های شراب ناب که باید تصفیه بشه تا شراب صاف به دست بیاد. عشق معمولا ناخالصی داره و برای همین عشق هایی که اکثر ما می بینیم درست از کار در نمیاد و اثراتش منفی میشه. مثل این عشق تو به این2تا مهمونت. عشق رو باید تصفیه کرد تا خالص و پاک بشه و عیارش هم بره بالا و برسه به آسمون. تو باید عشقت رو از خودخواهی که الان قاتیش هست تصفیه کنی. این2تا جوجه دیگه مال اینجا نیستن. اگر می خوایی شاد باشن باید آزادشون کنی. فقط اینطوری می تونی به خودت بگی که چقدر دوستشون داشتی و داری. اون ها دیگه ازت غذا نمی خوان. دیگه توی دست هات جای اون ها نیست. حالا محبتت فقط به1صورت به دردشون می خوره. این که دستت رو باز کنی تا بپرن.”
گفتم دلم نمیاد. نگرانشونم. خیلی زیاد.
گفت می فهمم. ولی بهتره اجازه بدی خودشون انتخاب کنن. زندگی آزاد و پر از خطر یا زندگی امن و آرام همراه غذای آماده و1دست نوازش گر و مهربون و البته داخل قفس. آزادشون کن. اگر بخوان برمی گردن پیشت و اگر انتخابشون تو و دست های تو نباشه میرن و تو باید شاد باشی که اون ها شاد هستن، چه بمونن و چه نمونن.
گفتم پس خودم چی؟ اون ها میرن و دیگه بر نمی گردن. با دلتنگی خودم چیکار کنم؟
گفت: در عشق خود معنی نداره. فقط زمانی پاک پاک میشه که دیگه خودت رو نبینی. خودت کاری که باید می کردی رو کردی و تموم شده و حالا دیگه باید پرده آخرش رو اجرا کنی و این1مرحله رو انجامش بدی. صاف کردن عشق سخته. خیلی هم سخته ولی اون کسی که انجامش میده می تونه به داشتن این درد مقدس پیش خودش افتخار کنه.
راهنمای من خیلی چیز ها گفت.
روزی که مهمون های من باید می رفتن رو یادم هست. چقدر دعا می کردم که نپرن. یکی شون پرید و چرخی زد و برگشت تا اون یکی رو هم ببره. دومی نمی رفت. خواستم بغلش کنم ببرم داخل. راهنمای من گفت نه. باید بفرستیش بره. گفتم نمی خواد بره نمی بینی؟ گفت باید تشویقش کنی که بخواد. باید بخوای تا بخواد. بجنب. دیر میشه. اگر حالا نپره دیگه نمی تونه. بجنب.
اولی همینطور می رفت و می چرخید و برمی گشت. دومی رو به توصیه راهنمام گذاشتم روی دستم و دستم رو مثل گذشته ها بالا بردم و به سرعت آوردم پایین. پرواز کرد و رفت دورتر1چرخی زد و باز برگشت روی دستم نشست. راهنمای من گفت بجنب1بار دیگه. دلم نمی خواست. اصلا دلم نمی خواست. راهنمای من گفت باید انجامش بدی. اون مال اینجا نیست. بفرستش بره، تا رفیقش نرفته بفرستش بره. چشم هام خیس اشک بودن. پرهای نازش رو بوسیدم و گفتم تو باید بری. ولی دیگه دست هام به شدت می لرزید. راهنمام دستم رو گرفت و به ضرب برد بالا و آورد پایین. پرنده عزیز من پرید و باز کنارم نشست. هم پروازش دوباره رفت کمی دورتر و باز برگشت و شروع کرد دور ما چرخ زدن. داشت رفیقش رو تشویق می کرد که بلند شه و بپره. راهنمای من گفت1بار دیگه. دیگه نمی تونستم. اشک ها داشتن می چکیدن روی آستین لباسم. گفتم نمی تونم خودت پروازش بده. راهنمای من دستم رو گرفت و گفت نه. اون ها با دست های تو رفیقن. تو باید تمومش کنی. به خاطر خودت و این2تا. این دفعه دیگه می پره. بجنب. نمی تونستم. راهنمای من اون کوچولو رو گذاشت روی دستم و دستم رو پرتش کرد بالا. پرنده پر زد و همراه رفیقش شروع کرد به چرخیدن. رفتن و اومدن. دور شدن و برگشتن. 1بار، 2بار، 3بار تکرار شد. بار سوم اومدن نزدیک و نزدیک و کنارم چرخ زدن و پریدن و رفتن. دور شدن، دور، دور. راهنمای من ثانیه به ثانیهش رو برام توضیح می داد و من اشک هام رو دیگه پاک نمی کردم و اجازه دادم تمام صورتم رو خیس کنه. راهنمام گفت دستتکون بده تا دیگه برنگردن. باید برن. دست تکون دادم و پرنده ها اوج گرفتن و رفتن طرف رو به رو و دور شدن.
***
شب اول جاشون وحشتناک خالی بود. تا1هفته منتظرشون بودم. دلم نمی اومد ظرف آب و غذاشون رو بردارم و جاشون رو از کنار اتاق جمع کنم. دلم تنگ شده بود براشون. بدجوری خونه ساکت بود.
تمام اون1هفته پنجره ای که ازش پریده بودن باز بود شاید برگردن ولی.
اون ها رفتن و دیگه برنگشتن. دلم بد گرفته بود.
راهنمای من بعد از1هفته دوباره دستم رو گرفت و گفت:
“دیگه منتظرشون نباش. اونها بر نمی گردن. نباید هم بر گردن.”
دستش رو به شدت پس زدم و در نهایت عصبانیت با بلند ترین صدایی که می شد وسط بغض داد زد داد کشیدم:
“تو می دونستی.”
دستم رو دوباره گرفت و بر عکس حالت وحشی من آروم و صبور گفت:
“تو هم می دونستی. اون ها اصلا قرار نبود برگردن به قفس. پرنده مال آسمونه و محاله دلش بخواد برگرده و توی قفس بشینه. پروازشون رو به خاطرت بیار، مطمئنم که شادی پروازشون رو از صدای بال هاشون تو هم حس کردی. و این شادی رو تو بهشون دادی. تو یادشون دادی که پرواز کنن. شاید اگر تو هم نبودی اون ها از روی طبیعتشون یاد می گرفتن ولی تو این احتمال ضعیف رو قوی تر کردی. برای2تا موجود عزیز که دوستشون داشتی این خیلی مثبته و برای خودت هم باید همینطور باشه. فکر کن ببین گذشته از دلتنگیت شاد نیستی؟ هستی. من وسط گریه های اون لحظه هات لبخندت رو موقعی که اوج گرفتنشون رو واسهت توضیح می دادم دیدم.”
دوست من درست می گفت. بله من هم می دونستم که اون ها دیگه بر نمی گردن. ولی ترجیح می دادم باور نکنم. باقیش رو هم درست می گفت. لحظه اوج گرفتن اون2تا پرنده عزیز برای من یکی از زیباترین لحظه های عمرم بود. صدای بال هاشون رو وقتی می رفتن خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم.
و حالا که بیشتر از1سال گذشته هرچند دلم هنوز واسه اون2تا مهمون اتفاقی عزیز تنگ میشه ولی خوشحالم که اون روز تسلیم دلم نشدم و پروازشون دادم.
شاید حالا اون ها لحظه هایی هرچند کوتاه در گوشه صفحه آبی خاطرشون به یاد بیارن که:
“ما پرواز رو روی دست های کسی یاد گرفتیم که پر پرواز نداشت. پیش از پریدن، ما توی دست هایی بزرگ شدیم که هرچند نوازش به سبک ما پرنده هارو بلد نبود، هرچند وارد نبود و هرچند اون مدلی که ما می پسندیم و می خواییم مهربون نبود، ولی شاید اگر اون دست های خاکی نبودن ما هم الان اینجا توی آسمون نبودیم.”
شاید به زبون آسمونی خودشون به بقیه همراه هاشون بگن:
“ممکنه زمین اون قدر ها که ما خیال می کنیم سیاه نباشه چون روی اون خاک هنوز بی پرواز هایی هستن که نمی خوان ما بی پرواز بمونیم و سعی می کنن پریدن رو یادمون بدن.”
و من به همین قانعم و حتی اگر همین هم نباشه باز هم قانعم. چون می دونم جوجه های عزیز من پرواز می کنن. تمام زندگی قشنگ شون رو پرواز می کنن. کاش به جای من هم پرواز کنن.
دلم تنگ شده واسهشون. امشب دلم واسه اون2تا و واسه تمام اون هایی که همراه گذشته من پر زدن و از تقدیرم رفتن تنگ شده. امشب دلم واسه تمام لحظه هایی که از دست رفته هام رو در کنارم داشتم تنگ شده. امشب دلم می خواد که ای کاش1دستی بود کمک می کرد تا پروازم بده. امشب دلم وحشتناک تنگ شده.
***
نمی دونم این همه نوشتنم درست بود یا نه. ولی دلم خواست بنویسم.
ایام به کام.
دیدگاه های پیشین: (2)
شنبه 11 آبان 1392 ساعت 19:25
عجب قصه ای داشتی با جوجه هات. جالب بود. دلتنگ شدی. آبانماهه و آبانماه گذشته به استناد پست آخر شهریورت اوضاع خیلی درست نبود. احتمالا الان و این روزا حوالی سالگرد کمای اون خدابیامرزه. صاف زدم به هدف نه؟ میفهممت. حق داری دلت تنگ بشه. دلتنگ میشی، کفری میشی، دیوونه میشی، ولی نمیمیری. کسی از دلتنگی نمرده. یادت باشه تو زنده ای. آبان هم میره و یک سال که بگذره راه صافتر میشه. تحمل کن. بهتر میشی. چند وقت دیگه بهتر میشی. این پستت خیلی بهم حال داد. از اینا بیشتر بذار. بعدشم نگران جوجه هات نباش. کار درستی کردی ولشون کردی رفتن. اگه 10 سالم امن و امون نگهشون میداشتی بازم اندازه این یک سال زندگی آزاد بهشون حال نمی داد. اونا حالشو بردن حتی اگه آخرش خوراک گربه شده باشن. نترس بابا نشدن. بازم خاطره بذار. تو قشنگ تعریف میکنی. صبر داشته باش. بهتر میشی. فعلا بای.
پاسخ: سلام جناب یکی. بله صاف زدید به هدف. سالگرد شروعش چند روز پیش اومد و رفت. کاش پیشبینی شما درست باشه و بعد از این رو به راه تر بشم. در مورد جوجه هام هم به نظرم درست بگید. حالا از این که پروازشون دادم خوشحالم. ممنونم از حضور شما. ایام به کام.
جمعه 17 آبان 1392 ساعت 00:11
سلام. وای که بسیار عالی تعریف کردید؛ این قدر خوب که می تونم لحظه لحظه خودم رو اون جا حس کنم و با تمام کار هاتون قدم به قدم همراه بشم. خیلی زیبا و انسانی و مادرانه بود رها کردنشون. خیلی زیبا. من چیز زیادی از شما نمی دونم و تازه هم با شما آشنا شدم؛ اما به هر حال هر اتفاقی که براتون افتاده باشه چه خوب و چه بد در این دنیایی که یک روز به سود ماست و یک روز به ضرر ما می گذره و به هر حال به روز های روشن می رسیم. امیدوارم هر چه سریع تر به روز های روشن برسید. باز هم تکرار می کنم که خیلی احساسی و واقعی و از ته دل نوشته بودید. مطمئناً اگر اون دست های خاکی نبودند اون دو پرنده هیچ وقت زنده نمی موندن که حتی بتونن پرواز هم بکنند.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ: سلام دوست عزیز. ممنون از حُسن نظر شما. بله دنیا گردونه عجیبیه. اتفاق هایی که واسه من افتاد مثل اتفاق هایی که واسه همه مردم می افته ترکیبی بود از خوب و بد. خاطرات خوبم کم نبود ولی متاسفانه آخرش سیاه زد. که البته تقصیر خودم بود. تقصیر کوتاه بینی و بی تجربگی خودم. امروز من درد می کشم چون دیروز دلم نخواست جهان رو از دریچه واقعیت و از نگاه با تجربه تر ها ببینم. به هیچ قیمتی حاضر نشدم باور کنم که دارم اشتباهی میرم. و نتیجهش1بنبست سیاه شد که با دست عبرت کوبیده شدم بهش. بگذریم. روز های روشن. خیلی منتظرش هستم. ای کاش هرچه سریع تر برسن. پیش از این که من خیلی دیرم بشه. اون پرنده ها. نمی دونم یادشون هست یا نه. ولی مهم اینه که من یادمه و از لطافت خاطراتشون حسابی لذت می برم و هرچند خیلی دلتنگ میشم براشون ولی خوشحالم که آخرش بد تموم نشد. باور کنید که پایان1داستان خیلی خیلی مهمه. سعی کنیم داستان های ما چه تلخ و چه شیرین بد تموم نشن که اگر پایان بد باشه تمام شیرینی های پیش از این پایان به تلخی زهر و تا سر حد مرگ آزار دهنده هستن. شاید من اینطور می بینم و شاید اشتباه می کنم ولی… در انتظار روز های روشن می مونم. برای خودم و برای همه. باز هم ممنونم از لطف شما و ممنونم از حضور شما. ایام به کام.